به مناسبت هشتادمین سالگرد شهادت آیتالله مدرس به ذکر خاطراتی از این شهید عالیمقام اشاره خواهیم داشت که در ادامه میخوانید.
مرحوم مدرس، خدا رحمتش کند، مردی بود که ملکالشعرا گفته بود از زمان مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده. میگفت بزنید که بروند از شما شکایت کنند، نه بخورید و بروید شکایت کنید!
من رفتم پیشش، خدا رحمتش کند، اخوی ما نوشته بود به من، که یک نفری است اینجا خمین رئیس غله است. آن وقت یک رئیس غله زمان رضاشاه بود. به من نوشت که بروید به آقای مدرس بگویید که این مرد آدم فاسدی است. دو تا سگ دارد یکیاش را اسمش را «سید» گذاشته، یکیاش را «شیخ»! شما بروید [بگویید] که این را از اینجا بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت: «بکشیدش!»
گفتم: «آخر چطور بکشیم؟!»
گفت: «من مینویسم بکشیدش.»
گفتم: «آخر شما اینجا مامور هستید. شما اینجا هستید، آنها آنجا. نمیتوانند.»
گفت: «چطور شد که وقتی قافلهها از گلپایگان میآیند عبور کنند و بروند کمره، میخواهند عبور کنند میفرستید لختشان میکنند، حالا نمیتوانید بکشید یک کسی را؟!»
منظور شهید مدرس این بود که در منطقه شما طوایف جنگجو و سلحشوری هستند و حتی برخی راهزنی هم میکنند؛ حالا چطور نمیتوانند یک رئیس غله را بکشند؟
تجملگرایی، سد راه تکامل
سید عبدالباقی مدرس:
وقتی شاگرد مدرسه طب بودم، آقا هر ماه برای خرج تحصیل مبلغ 50 ریال به من میداد. من مبلغی را پسانداز کردم و با آن یک چوب لباس و یک تختخواب چوبی به قیمت 32 ریال خریدم. با زحمت آنها را به خانه آوردم و در اتاق نمناکم نهادم. آقا آمد و طبق معمول نگاهی به درون انداخت. با لبخندی گفت: «عبدالباقی، لباس آویز و تختخواب تا زمانی که برای رفع نیاز و سلامتی انسان باشد مفید است. اگر جنبه تجمل و زینت گرفت، سد راه تکامل انسان میگردد. مواظب باش به آن روز نیفتی.»
این مجسمه هم مثل صاحبش دو رو دارد!
سید عبدالباقی مدرس:
رضاخان در اول خیابان سپه، محوطه بزرگی را که به نام باغ ملی بود، تعمیر و بازسازی کرد تا مراسم نظامی را در آن برگزار کند. در بالای سر در بزرگ آن، مجسمه نیم تنهای از خود نصب نمود که مانند دو مجسمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون شمایل تمام صورت او را داشت و هم از درون.
روزی برای مراسمی پدرم را دعوت کردند و من نیز همراه ایشان از منزلمان که سرچشمه بود، به آنجا رفتم. وقتی رسیدیم، رضاخان و عدهای دیگر از آقا استقبال کردند و رضاخان به شرح و وصف پرداخت. در چادری نشستیم. رضاخان از شهید مدرس پرسید: «حضرت آقا، در ورودی را ملاحظه فرمودید؟» پدرم گفت: «بله، مجسمه شما را هم دیدم. درست مثل صاحبش دو رو دارد!»
رضاخان از شرم و ناراحتی به خود میپیچید و تا پایان مجلس دیگر سخنی نگفت.
رضا خان با تمام عظمتش از من میترسد
پس از آنکه مجلس مؤسسان، سلطنت را از خاندان قاجار سلب و به خاندان پهلوی واگذار نمود، از شهید مدرس پرسیدند: «از این پس در مبارزه خود امید موفقیت دارید؟» در پاسخ گفت: «من در این کشمکش چشم از حیات پوشیده، از مرگ باک ندارم. آرزو دارم اگر خون بریزد، فایدهای در حصول آزادی داشته باشد. من از دستگاه رضاخان نمیترسم، اما او با تمام قدرت و جلال سلطنتش، از من میترسد.»
بیمارستان فیروزآبادی
آیتالله مدرس روزی آیتالله سید رضا فیروزآبادی را که از مجتهدان و عالمان شهر ری بود و عدهای دیگر از رجال سیاسی را به منزل خود دعوت کرد و خطاب به آنان گفت: «شما به این حقوقی که از مجلس میگیرید نیازی ندارید. پول آن را جمع کرده و به وسیله آن بیمارستانی درست کنید تا هم نام نیکی از شما باقی بماند و هم مردم از آن بهرهمند شوند و در حقتان دعای خیر کنند.»
مدعوین پیشنهاد مدرس را قبول کردند و فیروزآبادی مأمور این کار شد. باغی را در شهر ری از قرار متری یک قران خریدند و عدهای خیر نیز به جمع مزبور پیوستند. بخش اول بیمارستان که احداث و آماده شد، مدرس پیشنهاد کرد که بیمارستان به نام فیروزآبادی نامگذاری شود؛ چون زحمات ساختمان آن به عهده وی بود.
فیروزآبادی تا پایان عمر در این بیمارستان به خدمت مشغول بود.
رضایت موکلین شرط است
وقتی شهید مدرس بودجه سال 1306 را مینگرد که در آن مبلغی برای اضافه حقوق نمایندگان مجلس، که خود نیز از آن قبیله بود، اختصاص دادهاند، بحث ولایت و وکالت را مطرح میسازد و با آن بحث، مخالفت خود را اعلام مینماید.
او میگوید: «گمان میکنم ما که آمدهایم اینجا، میگوییم وکیلیم؛ ولی نیستیم. ولی آن کسی است که آنچه خودش مستقلا صلاح میداند اجرا کند. وکیل این است که نظر موکلین را بداند. بنده از تمام موکلین خودم که سی کرور باشند، یکی را نمیدانم که راضی باشد حقوقتان را 300 تومان بکنیم. چرا؟ برای آنکه ندارند... ندارند... فقیرند... بیچیزند.»
پیراهن خونآلود
سید اسماعیل مدرس:
شبی که مأمورین رضاخان به خانه ما ریختند تا پدرم را پس از دستگیری تبعید کنند، چراغهای محل را خاموش کردند. «درگاهی» رئیس شهربانی، شخصاً با چند مأمور به خانه ما وارد شد و بنای هتاکی به پدرم را گذاشت. پدرم با همان عصای مخصوص به خود به وی حمله کرد و با او درگیر شد.
سپس پدرم را گرفتند و بردند. پس از این درگیری، خانه را تفتیش کردند و کتابهای او را بردند. یک بقچه پیدا کردند که در آن بستهای بود. مأموری که این را پیدا کرده بود گفت: «هان... پیدا کردم!» فکر میکرد پول است. وقتی بسته را باز کرد، پیراهن خونآلودی را در آن مشاهده نمود. این پیراهن مال آن موقعی بود که او را هدف گلوله قرار داده بودند. پدرم میگفت: «این پیراهن را در کفنم بگذارید.»
شخصیت انسان به رفتار اوست
فاطمه بیگم مدرس:
پدرم در سال تنها از دو دست لباس کرباس که عبارت بود از یک پیراهن، یک قبا و یک شلوار، استفاده میکرد و اکثر اوقات عبای کهنهای میپوشید؛ به گونهای که یکی از شخصیتها در تهران به شوخی به او گفت: «شما الان جزو رجال درجه اول مملکت به شمار میآیید؛ نمیخواهید لباسهای خود را عوض کنید؟» پدرم در پاسخ گفت: «شخصیت انسان به اخلاق و رفتار اوست، نه لباس او.»
تو در غربت خواهی مرد
سید عبدالباقی مدرس:
در دومین روز اقامت خود در خواف به آقا گفتم: «نمیشد کاری کنید که از این زندان بيغوله رهایی یابید؟»
آقا فرمودند: «چرا خیلی هم آسان است. همین یک ماه پیش رضاخان به وسیله مأموران پیغام داده بود که من دخالت در سیاست نکنم و به عتبات بروم و آنجا ساکن شوم. گفتم: به رضاخان بگویید مدرس گفت من وظیفه خود را دخالت در سیاست میدانم. اینجا هم جای خوبی است و به من خوش میگذرد. تو را هم روزی انگلیسیها کنارت گذاشته و به جایی پرتاب میکنند. اگر قدرت داشتی و توانستی، بیا همین جا (خواف). هرچه باشد بهتر از تبعیدگاهها و زندانهای خارج از ایران است. ولی من میدانم که من در وطنم به قتل میرسم و تو در غربت، در سرزمین بیگانه خواهی مرد!»
شهید مدرس مدت هفت سال در خواف تحت نظر ماموران رضاخان بود.
باید به خودمان تکیه کنیم
سید عبدالباقی مدرس:
در سال 1312 به خدمت آقا در قلعه خواف رسیدم. آن روز آقا مطالب زیادی به من گفتند. از جمله فرمودند: «آقا سید عبدالباقی، بدان انگلیسیها روی مهرهای که 20 سال دیگر در این مملکت حاکم خواهد شد، از همین اکنون کار میکنند. ولی ما در مورد امروز خودمان هم نمیتوانیم تصمیم بگیریم. هر وقت ما آگاهی و هوشیاری پیدا کردیم و توانستیم متکی به غیر نباشیم، آن وقت میتوانیم مسائل مملکت خود را حل کنیم. از مسائل بزرگی که مردم ما گرفتار آن هستند و خارجیها آن را به ما تحمیل کردهاند، این است که اتکای ما به غیر است. همه چیز را باید از غیر بخواهیم؛ اسلحه، پوشاک، خوراک... همه چیزمان بستگی به غیر دارد. روزگاری که این مملکت متکی به خود بوده، موفق بوده است و هر وقت به خود اتکا پیدا کرد، آن روز، روز نجات مملکت است.»
مجاهدی که در حال نماز به شهادت رسید
در پی واقعه مسجد گوهرشاد، نوایی جانی معروف نظمیه، علیه اسدی گزارشی مینویسد و ضمن آن ادعا میکند که اسدی خیال داشته مدرس را وارد مشهد نماید. امر به قتل مدرس میشود.
ابتدا رئیس نظمیه خواف مامور میشود. او ابا میکند. از خراسان یک نفر صاحب منصب که فعلا در قم رئیس نظمیه است، به نام «کاظم جهانسوزی»، با دو نفر از اعضای تأمینات مأمور قتل سید میشوند و سید روزه بوده. عصر سماور را برای دم کردن چایی آتش میکنند. نزدیک غروب دهم آذر 1316 مصادف با 26 رمضان، سم مهلک را در چای ریخته به آقای مدرس میدهند. ایشان میگویند: «هنوز افطار نشده. صبر کنید!» اجازه دو رکعت نماز میخواهد و به نماز میایستد و مقارن مغرب، مثل جدش موسی بن جعفر (ع)، میفرماید: که بدهید بخورم. استکان چای را سر میکشد و باز به نماز میایستد و به راز و نیاز به درگاه خداوند میپردازد. سه نفر قاتل منتظر اثر سم میمانند، ولی اثری مشاهده نمیکنند؛ لذا او را در حال نماز در تبعیدگاهش در کاشمر خفه میکنند.