شیری به نام اسکندر

لب­های خشکیده­اش را با آب دهان خیس کرد و باز ادامه داد: می ­خوان دین و اعتقادمون رو از ما بگیرن و کاری کنن که دیگه مسلمون واقعی نباشیم؛ ولی انشاله با وحدت و برادری ما، این آرزو رو به گور می ­برن. صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و در تایید حرفش گفتند: ان شااله.
کد خبر: ۲۶۸۶۲
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۳ - 02September 2014

شیری به نام اسکندر

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:

وقتی وارد پادگان شدیم، ما را به صف کردند و بعد هم نشاندند. در حالیکه داشتیم نگاه­شان می ­کردیم و منتظر بودیم ببینیم چه می ­خواهند برسرمان بیاورند، باز با کابل و چیزهای دیگر افتادند به جانمان.

بعد از چند دقیقه فهمیدیم علت این کتک­ها و ضرب شتم، بی احترامی  ما به یکی از قوانین اردوگاه بوده، قانونی که به ما ابلاغش هم نکرده بودند؛ براساس این قانون، ما باید هربار که به صف می ­شدیم و می ­نشستیم، سرها را می ­گرفتیم پایین! ضعف و خستگی و گرسنگی و تشنگی بر بدنم مسلط شده بود. التهاب ضربه­های کابل و ضربات دیگر، جای جای تنم را به شدت می ­سوزاند و به درد می ­آورد. احساس می ­کردم سر تا پایم کبود و نیلی شده است.

بعد از گرفتن آمار، باز با همان خلق و خوی سامری امت، افتادند به جانمان و بردنمان قاطع یک و همه ما را توی دو تا از آن سالن­ها جا دادند و درها را بستند. بچه­ها هرکدام گوشه­ای ولو شدند تا با بلاتکلیفی سختی دست و پنجه نرم کنند؛ هیچ کس نمی ­دانست چه باید کرد.

در این بین کسی با صدای گرفته­اش، از بقیه خواست تا به آهستگی صلواتی بفرستند. وقتی صلوات فرستادیم، گفت: از برادرهای خودم خواهشی دارم. خیلی از نگاه­های بی­حال بچه­ها، برگشت طرف او. ادامه داد: این برخوردهای یزیدی دشمن، از پاتک­های سنگین جبهه­شون که بدتر نیست؛ ما باید همونطور که اونجا مقاومت می ­کردیم، این جا هم به یاری خدا بنا رو بگذاریم بر مقاومت و به هیچوجه من الوجوه تسلیم نشیم.

لب­های خشکیده­اش را با آب دهان خیس کرد و باز ادامه داد: می ­خوان دین و اعتقادمون رو از ما بگیرن و کاری کنن که دیگه مسلمون واقعی نباشیم؛ ولی انشاله با وحدت و برادری ما، این آرزو رو به گور می ­برن. صداهایی از گوشه و کنار بلند شد و در تایید حرفش گفتند: ان شااله.

شاید به یک ساعت نرسید که دوباره در سالن­ها را بازکردند و با همان شیوه کتک و ضرب و شتم، همه را بردند توی محوطه، به صف شدن، نشستن و بعد هم دستور سر پایین. سروان مفید آن جلو راه می ­رفت و هنوز هم گویی احساس می ­کرد از دماغ فیلافتاده است. یکدفعه ایستاد و رو به ما، با همان زبان عربی­اش گفت: بین شما کسی هست که بتونه حرف­های منو ترجمه کنه؟ چون موضوع مترجمی  من در پرونده ثبت شده بود و اگر نمی ­گفتم آنها به زودی می ­فهمیدند و در این صورت باید خیلی تقاص پس می ­دادم؛ و از طرفی هم در طول این مدت دیده بودم که از همین طریق، چه کمکهای قابل توجهی می ­شود به بچه­ها کرد، دستم را بالا گرفتم. سروان مفید گفت: تعال!

لنگان لنگان راه افتاد. کنار فرمانده اردوگاه، گروهبانی ایستاده بود، با هیکلی تنومند و چهارشانه. بعداً فهمیدم نامش عبدالقادر است. وقتی دید دارم به آن  وضع می ­روم، ناگهان نعره زد و گفت: هرول!

یعنی: بدو؛ با هزار سختی و بدختی شروع کردم به دویدن و خودم را رساندم به آنها. عبدالقادر کشیده محکمی  به صورت مجروحم زد و با عصبانیت گفت: هروقت یک عراقی شما رو صدا زد، اولاً باید بگین: بله آقای من، ثانیاً باید به دو برین پیش اون، فهمیدی؟

از سر اجبار گفتم: نعم سیدی.

گفت: اول از همه، همین رو برای این احمق­ها ترجمه کن

سروان مفید این طور شروع کرد به صحبت: این رو خوب توی گوشهاتون فرو کنین؛ شماها اسیر هستین و باید تابع مقررات ما باشین. یکی از قوانین ما اینه که حتی اگه سرباز عراقی به شما دستوری داد، موظف به اجرای اون هستین.

او بلند و شمرده شمرده حرف می ­زد و وقت کافی برای من بود که کلمه به کلمه صحبتش را به فارسی برگردانم و به بچه­ها بگویم.

-­ ما به هرکس وسایل انفرادی می ­دیم و جایی برای اون تعیین می ­کنیم؛ هیچ کس حق نداره نه وسایلش رو و نه جای خودش رو با دیگری عوض بکنه. بعد گفت: بدون شک همه شما کثیف و مجوس هستین! و ما چون مسلمان هستیم و باید راه و رسم مسلمانی رو به شما یاد بدیم، امروز می ­فرستم تون حمام تا تمی ز و پاک بشین! ما به رسم مهمان­نوازی، لباسهای نو و جدید به شما می ­دیم تا لباس­های فعلی­تون رو بریزین دور!

من که حرف­های او را ترجمه می ­کردم، با خودم می ­گفتم: شاید این احمق قصد شوخی داره؛ ولی می ­دیدم کاملا جدی است و قیافه حق به جانبی هم به خود گرفته! تو گویی در مذهب اینها که لابد به همان گوساله و سامری می ­رسید، شکنجه و ضرب و شتم جزو رسوم مهمان­نوازی بود! ادامه داد: ما به شما تیغ هم می ­دیم تا موهای سر و صورت­تون رو ...

در چنین شرایطی، ناگهان همان جوان که لهجه تهرانی داشت و از چهره مجروحش صلابت و طراوت می ­بارید، کاری کرد که طپش قلبم چند برابر شد و تنم به عرق نشست.

او حرف سروان را قطع کرد و بلند شد ایستاد. گفت: آقای فرمانده، به ما ناخن­گیر هم می ­دین تا ناخن­هامون رو کوتاه کنیم؟

صورت فرمانده به شدت سرخ شد. فریاد زد: چب؛ یعنی خفه شو!

با یک اشاره او، چند دژبان غول پیکر افتادند به جان جوان. عجیب این بود که او حتی یک آخ هم نگفت و آن قدر تحمل کرد تا بالاخره فرمانده رضایت داد و گفت رهایش کنند.

به هر حال ختم قائله شد و فرمانده دوباره شروع کرد به وراجی: داشتن هرگونه اشیای نوک تیز مثل چاقو، قیچی، تیغ، سوزن و چیزهای دیگه اکیدا ممنوعه. ادامه داد: تمام کارهای این اردوگاه، از آشپزی گرفته تا نظافت، به عهده خودتونه؛ تنها کاری که ما می ­کنیم اینه که به هرکسی وظیفه­ای می ­دیم، مثلا برای نظافت...

ناگهان باز آن جوان از جایش بلند شد و حرف سروان را قطع کرد. گویی متوجه این قسمت حرفهای او شده بود. این بار گفت: جناب فرمانده، من حاضرم با اجازه شخص شما، مسئول نظافت باشم و همه جا رو تمیز کنم.

بازهم سرخی صورت فرمانده و گفتن: چب و چند فحش دیگر، و اجرا شدن همان برنامه ضرب و شتم و بازهم در نیامدن صدای حتی یک آخ از آن جوان.

فرمانده که آرامش اولیه­اش را نداشت و از اینکه یک اسیر دو بار حرف او را قطع کرده بود، وضع روحی­اش به هم ریخته؛ بود، برای بار سوم، پی صحبتش را گرفت: آشپزی یکی از مهمترین کارهای اینجاست که باید به عهده فردی وارد گذاشته بشه.

مکثی کرد و ادامه داد: از بین شماها کی آشپزی بلده؟

وقتی حرفش را ترجمه کردم، باز همان جوان بلادرنگ بلند شد و ایستاد، و محکم گفت: من آشپزی بلدم آقای فرمانده.

این بار ابهت فرمانده و اردوگاه و تمام زیر دستانش یک جا شکست و حسابی افتضاح شدند. اگر اوضاع و احوال به هم نمی ­ریخت، حتما شلیک خنده بچه­ها به آسمان می ­رفت.

سروان در حالیکه از شدت خشم و عصبانیت می ­خواست منفجر شود، گویی از همین ابتدا، شکست از اسرای دربند ایرانی را هم پذیرفت. رو کرد به گروهبان عبدالقادر و گفت: اسم این احمق رو یادداشت کم برای آشپزی.

گروهبان احترام نظامی  گذاشت. قلم و کاغذی از جیبش در آورد و از من خواست اسم و مشخصات او را بپرسم. من هم که خودم دوست داشتم نام او را بدانم، ازش پرسیدم: اسم شما چیه برادر؟

لبخند کمرنگی زد و گفت: اسکندر، اسکندر طوسی.

  بعدا فهمیدم که او متولد مشهد مقدس و بزرگ شده تهران است.

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها