دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «عباسعلی جوکار» از استان یزد است که در ادامه میخوانید.
خاطره اول
سال 1344 در شهر کراچی پاکستان
به دنیا آمدم. پدرم توی پاکستان کار میکرد و چند سالی میشد که خانواده من به آن کشور
مهاجرت کرده بودند.
وقتی که جنگ ایران و عراق شروع
شد، من اخبار جنگ را از تلویزیون و روزنامههای پاکستانی پیگیری میکردم. رسانههای
آنجا نگاهی منفی به ایران داشتند و ایران را مقصر و آغازگر جنگ میدانستند. یک سال
و نیم از شروع جنگ میگذشت و من تحمل آن دروغها و منفیبافیها را نداشتم. پدرم به
ایران برگشته بود و من هم میخواستم به ایران بیایم و به جبهه بروم. بالاخره یک بار
که داییام به ایران بازمیگشت من هم با اصرار همراهش شدم.
در اولین روزهای حضورم در یزد،
برای اعزام به جبهه اقدام کردم. از «حاج صالح جوکار» که آن موقع از فرماندهان سپاه
و هممحلهای من بود، راهنمایی گرفتم و برای سپری کردن دوره آموزشی به مرکز آموزش شهید
بهشتی (ره) یا همان «باغ خان» معروف رفتم. بعد از بیست روز آموزش توی پادگان، به عنوان
مسئول قبضه خمپارهانداز 60 برای حضور در عملیات
بیتالمقدس راهی جبهه شدم.
خاطره دوم
همان شب اول عملیات مجروح شدم.
آن هم توی اولین عملیاتی که شرکت میکردم. از هجده روز قبل از شروع عملیات بیتالمقدس
کنار رودخانه کارون مستقر شده بودیم. گردانی که من درش بودم گردان پشتیبانی بود و قرار
بود بعد از عملیات جایگزین یکی از گردانهای خطشکن شویم.
عملیات شروع شد و گردانهای خطشکن
توانستند مواضع دشمن را تصرف کردند. هنوز هوا تاریک بود که قرار شد گردان ما جایگزین
گردان توی خط شود. همین که آماده رفتن شدیم من زخمی شدم و از ادامه عملیات باز ماندم.
همیشه میتوانستم از صدای گلوله
خمپاره 120 حدس بزنم که قرار است کجا به زمین بخورد؛ اما آن شب محاسبات من درست از
آب درنیامد و وقتی صدای صوت خمپاره را شنیدم، پریدم توی یک گودال تا ترکش نخورم؛ اما
خمپاره خورد لب گودال. توی شیب گودال بودم که ترکش به دست و پا و کمر من برخورد کرد
و باعث شد که آرنج دست من کنده شود.
امدادگرها من را سوار آمبولانس کردند و من را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. آنجا جلوی خونریزی من را گرفتند. بعد هم مرا به همراه مجروحین دیگر با یک هواپیمای c-130 از اهواز به بیمارستان هفده شهریور شهر مشهد اعزام کردند.
آنجا نتوانستند روی دستم عملی انجام دهند. مدتی آنجا بودم تا اینکه خودم به
یزد برگشتم. بعدها توی بنیاد شهید کمیسیون تشکیل شد و تشخیص دادند مرا برای درمان دستم
به آلمان اعزام کنند. در شهرهای «هانوفر» و «اِسِم» بستری شدم و در آنجا عمل مفصلگذاری
و آرنجگذاری برای من انجام گرفت. «پرفسور سمیعی» هم که از پزشکان ایرانی آنجا بود
روی عصب دستم کار کرد و از رگ پایم برای ترمیم رگ دستم استفاده کرد. خلاصه بعد از چندین
عمل، احساس کردم که اوضاع دستم بهتر شده است.
انتهای پیام/