گذری بر زندگی‌نامه شهید «احمدرضا جوکار»؛

ناراحتی شهید به دلیل اعزام با پول بیت‌المال در زمان مجروحیت

احمدرضا را از طرف سپاه یزد به تهران و از آن‌جا با هواپیما به شیراز اعزام کردند و در بیمارستان نمازی شیراز در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۱۸ بستری کردند. اما ناراحت بود که چرا با پول بیت‌المال و هواپیما او را به شیراز اعزام کردند.
کد خبر: ۲۷۰۱۴۷
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۳۹۶ - ۰۳:۴۵ - 01January 2018

به گزارش دفاع پرس از یزد، «چشم و چراغ خانه‌های خشت و گلی» دومین جلد از مجموعه کتاب «شهدای خیرآباد» است که با هدف معرفی شهدای خیرآباد منتشر شده است و مخاطب در این کتاب با تعدادی از ۴۷ شهید خیرآباد آشنا می‌شود.

«محمدعلی همتی» نویسنده این کتاب، شهدای خیرآباد را با اسناد و خاطرات شفاهی روایت می‌کند.

در ادامه زندگی‌نامه شهید «احمدرضا جوکار» را از این مجموعه می‌خوانید.

قرار بود همین روز‌ها سری به خانه‌اش بزنیم. چند وقتی گذشت تا روزی که سراغش را گرفتیم. گفتند: «مریض احوال است!» و فردایش در مسجد صاحب الزمان (عج) خیرآباد اعلام شد که مادر شهید جوکار به رحمت خدا رفته است که برای پرداختن به زندگی‌نامه شهید «احمدرضا جوکار» با خیلی از مطلعین مصاحبه کردیم.

«معصومه» دختر خانواده، خوب روز به‌دنیا آمدن «احمد‌رضا» را به یاد دارد. می‌گوید: «درد زایمان مادرم که شروع شد، پدر و دایی‌ام تاکسی گرفته و مادرم را به شهر بردند. همان روز برادرم احمد داخل بیمارستان شیر و خورشید (بهمن فعلی) به دنیا آمد.» مادرم می‌گفت: «احمد برایم قدم داشت و کار و کسب پدرت بعد از تولد احمد بهتر شد.»

احمدرضا دوران تحصیل ابتدایی را در دبستان «تعلیمات اسلامی» خیرآباد پشت سر گذاشت.

«مهرعلی همتی» می‌گوید:

«کلاس پنجم ابتدایی بودیم، نزدیک تعطیلی نوروز بود. معلم به ما گفت: سیزده روز تعطیل هستید، تمام کتاب‌ها را از اول تا آخر باید بنویسید! برای هر روز یک برنامه داده بود. همان روز اول تعطیلی، احمدرضا به من گفت: «پسرخاله، بیا بنشینیم تمام کتاب‌ها را بنویسیم.» بالاخره از صبح تا ظهر تمام تکالیف را نوشتیم.»

با آن سن کم، در تهیه سلاح‌های انفجاری نبوغ زیادی داشت. کلیه تعمیرات موتورسیکلتش را به تنهایی انجام می‌داد. با وسایل دور و برش تفنگ «دمپر» درست کرده بود و دوستان را برای شکار همراه می‌کرد.

با تشکیل پایگاه خیرآباد، احمدرضا هم به عضویت آن درآمد. از همان روز‌های اول جنگ تصمیم داشت به جبهه برود. بار‌ها برای شرکت در دوره‌های آموزش به پادگان شهید بهشتی یزد مراجعه کرده بود که به خاطر سن کمش او را رد کرده بودند.

موقع اعزام که می‌شد چندنفر از بچه‌های محل با هم به جبهه می‌رفتند. در نهایت برای اولین‌بار احمدرضای ۱۶ ساله، در آبان ماه سال ۱۳۶۰، به جبهه غرب اعزام شد.


جراحت پنهان از جبهه های سومار

«حسن محزون‌زاده» که همراه با احمدرضا اعزام شده بود نیز از شجاعت و جسارت او را در آن روز‌ها تحسین می‌کند و روایت‌گر اولین اعزام احمدرضا است:

ابتدای امر، برای جبهه ثبت نام کردیم. در دوره آموزش، از «باغ خان» تا نزدیکی‌های «مهریز» پیاده رفتیم. حدود ۱۵ روز در آن‌جا آموزش دیدیم. بعد از ۱۵ روز ما را به پادگان «بلال حبشی» تهران اعزام کردند. حدود ۱۵ روز نیز در آن‌جا آموزش می‌دیدیم و بعد به «سوسنگرد» اعزام شدیم.

آن موقع چون یزد یگان مستقلی نداشت، می‌خواستند ما را بین یگان‌های مختلف تقسیم کنند. ما را به کرمانشاه و از آن‌جا به جبهه «سومار» اعزام کردند. در آن منطقه چند خط وجود داشت. خط «گیسکه»، «سارات» و «کوره موش». من و احمدرضا به خط «کوره موش» اعزام شدیم. تعدادی از پیشمرگان کرد هم در آن خط حضور داشتند.

در آن منطقه که بودیم، دسترسی به خطوط دیگر نداشتیم. مسیر‌ها صعب‌العبور بود. به خاطر عدم وجود آب آشامیدنی و امکانات، چند وقت که گذشت بدن و لباس‌مان پر از شپش شد. در آن خط به نگهبانی مشغول شدیم. گاهی اوقات داخل آفتاب به کشتن شپش‌ها مشغول می‌شدیم. بعد از چندین روز، ما را برای استحمام به پشت خط فرستادند. همان موقع به خط «سارات» رفتیم. در آن‌جا خدمه خمپاره‌انداز شدیم. وظیفه ما شلیک خمپاره روی مواضع عراقی‌ها در «نفت شهر» بود. یک روز که به همراه احمدرضا مشغول شلیک خمپاره بودیم، اتفاقی هولناک رخ داد. گوشه سنگری که ما حضور داشتیم پر از جعبه‌های مهمات بود. حدود چند صد عدد خمپاره داخل جعبه‌های مهمات گذاشته بود.

بعد از شلیک چند خمپاره، احمدرضا گلوله بعدی را برای شلیک داخل قبضه خمپاره انداز گذاشت. گلوله بعد از رها شدن از قبضه، چند متری به هوا پرتاب شد. صدای فیس فیس خمپاره در گوش‌ها پیچید. مثل این‌که خرج آن خمپاره فاسد شده بود. چند لحظه بعد گلوله کنار جعبه‌های مهمات به زمین افتاد. فقط خواست خدا بود که گلوله از قسمت بدنه به زمین افتاد، اگر از قسمت سر فرود می‌آمد و منفجر می‌شد تا چند صدمتر آن طرف‌تر هرکسی حضور داشت پودر می‌شد. آن موقع شاهد بودم که به احمدرضا شُک بزرگی وارد شد. چون شلیک کننده او بود، بیشتر احساس مسئولیت می‌کرد. بعد از پایان مأموریت هم به یزد رفتیم و دیگر از او بی خبر بودم.

احمدرضا بعد از مأموریت چندماهه سومار به یزد بازگشت. شُک روحی وارد شده به او از هر تیر و ترکشی کارسازتر و خود از آن بی‌خبر بود.


جراحت پنهان از جبهه های سومار

احمدرضا در حال شلیک خمپاره ۸۱ و ۱۲۰ میلیمتری - جبهه سومار - سال (۶۰)

چندی نگدشت که احمدرضا به همراه چندین نفر از بچه‌های محل دوباره در تاریخ ۱۳۶۱/۱/۲۸ به جبهه عملیاتی جنوب اعزام شد. اما نتوانست بخاطر شرایط جسمانی بد ماندگار شود و به یزد بازگشت. سرماخوردگی، سرفه و بی‌حالی، رنگ رخسارش را برده و روز به روز ضعیف‌تر از روز قبل می‌شد.

چندی بعد احمدرضا را از طرف سپاه یزد به تهران و از آن‌جا با هواپیما به شیراز اعزام کردند و در بیمارستان نمازی شیراز در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۱۸ بستری کردند. مادرش سکینه همراهش بود. احمدرضا که حتی بعد از مریضی به دنبال تشکیل پرونده صورت سانحه و... نرفت، ناراحت بود که چرا با پول بیت‌المال و هواپیما او را به شیراز اعزام کرده‌اند او بعد از مداوای نسبی، به یزد برگشت.

عملیات محرم تمام شده بود و رفقای احمدرضا به یزد آمده بودند هر طوری بود می‌خواست خود را به عملیات برساند. آخرین اعزام او در تاریخ ۱۱ تیرماه ۶۱ به منطقه «رقابیه» برای شروع عملیات «والفجر مقدماتی» بود.

احمدرضا با وجود مبارزه با مریضی و عوارض جنگ، دست بردار جبهه نیست. سرانجام، آخرین حضورش در جبهه هویدا می‌شود. شاید کسی باور نکند این همان احمدرضا سال ۱۳۶۰ باشد؛ همان احمدرضایی که با آن جثه قوی، مردانه در جبهه سومار می‌جنگید و امروز برای شرکت در عملیات والفجر مقدماتی در جبهه رقابیه حاضر شده است. در همان‌جا است که خبرنگاری در مصاحبه با رزمندگان به احمد رضا می‌رسد و از او می‌پرسد:

خودتان را معرفی کنید: احمدرضا جوکار، اعزامی از یزد

چرا آمدید جبهه؟ آمدیم جبهه تا منافقین کوردل و صدامیان را نابود کنیم و اسلام را در جهان پایدار کنیم.

نتیجه جنگ را چه جوری می‌بینید؟ نتیجه جنگ به نفع اسلام است.

صحبتی دارید با مردم پشت جبهه؟ من کوچک‌تر از آن هستم که پیامی به ملت ایران داشته باشم، ولی استوار و محکم باشند. منافقین کوردل را جایی ندهند بین مردم، امام [خمینی] را دعا کنند.

جراحت پنهان از جبهه های سومار

شهید احمدرضا جوکار در حال مصاحبه - منطقه رقابیه - دی‌ماه ۱۳۶۱

احمدرضا که آرزوی شهادت در صحنه نبرد را داشت، به خاطر ضعف جسمانی به عملیات والفجر مقدماتی نمی‌رسد و بعد از بازگردانده شدن به یزد، بلافاصله به بیمارستان نمازی شیراز انتقال و در آن‌جا بستری می‌شود.

دستان و پاهایش، دلش را همراهی نکردند تا احمدرضا به عملیات والفجر مقدماتی برسد. در دوران مریضی مادر همراهش بود.

پس از بستری شدن، در نهایت دکتر‌ها تشخیص دادند که احمدرضا به خاطر شُک وارد شده در جبهه و موج انفجار به بیماری سختی مبتلا شده است. آن‌موقع است که احمدرضا با اصرار خانواده، برای‌شان گوشه‌ای از اتفاقات جبهه سومار را بازگو می‌کند.
روز‌های آخر زندگی او بود. به مادر وصیت کرد: «بعد از شهادتم، زمین خانه‌ام، موتورم، دوچرخه، رادیو و مرغ و خروس‌هایم را بفروشید و پولش را بدهید برای کمک به جبهه»

دیگر چیزی نداشت. همه دارایی‌اش، جوانی‌اش، آرزوهایش، همه چیزش را فدای جبهه کرد. اجر و مزدش را فقط از خدا خواست و در تنهایی و گمنامی سرود بی‌ریا بودن سر داد.

نزدیک غروب بود که احمدرضا در کنار مادر، روی تخت بیمارستان جان به جان آفرین تسلیم کرد. مادرش سکینه بی سر و صدا و بدون آن که کسی متوجه شود. دستمالی زیر زنخدانش (چانه‌اش) بست و پایش را رو به قبله کرد و بعد از آن پرستاران بیمارستان را صدا زد. پرستاران دویدند و با گریه به او می‌گفتند: «خانم همتی، چرا ما را صدا نزدی!»

بعد از شهادت احمدرضا، از طرف بنیاد شهید شیراز پیکر شهید را با آمبولانس به یزد انتقال دادند. تابوت شهید را داخل پایگاه شهید کلاهدوز که اتاقی کاهگلی کنار مسجد صاحب الزمان (عج) خیرآباد بود، گذاشتند. تا صبح چند نفر از بسیجیان و برادرش محمدکاظم در پایگاه ماندند. آن موقع تشییع پیکر شهدا صبح انجام می‌شد. صبح روز بعد، همه اهالی محله کار و بار را تعطیل کردند و در تشییع پیکر احمدرضا حاضر شدند.

ناراحتی شهید به دلیل اعزام با پول بیت‌المال در زمان مجروحیت!

(برخی وسايل باقی مانده از شهيد احمدرضا جوکار نزد برادرش محمدکاظم)

نماز شهید به امامت «سیدعلیرضا حسینی‌نسب» اقامه می‌شود و احمدرضا را در کنار سایر شهدای خیرآباد به خاک می‌سپارند. روی سنگ قبرش نوشتند:

بسم رب الشهدا الصدیقین‌

ای رهگذر! درنگ مکن که این‌جا مزار مرده نیست، بلکه گلستان وجود دلاوریست که از فردوس خدا فرود آمد و با هدیه کردن خون مطهرش عاشقانه به سوی ملکوت اعلی پرواز کرد.

اینجا تربت پاک شهید «احمدرضا جوکار» فرزند «عباس »عضو سپاه است که در جبهه‌های غرب در مصاف با بعثیون کافر آسیب دید و پس از دوماه بستری شدن سرانجام در تاریخ ۱۳۶۱/۱۲/۱۲ در سن ۱۷ سالگی در بیمارستان نمازی شیراز به لقاء‌الله پیوست و در خیل عاشقان الله وارد شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها