به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، با معرفی یکی از دوستان راهی خانه شهید مسلم ملائی در استان البرز شدیم. شنیده بودم که رقیه نوری همسر شهید در زمان شهادت همسرش ۱۶ سال بیشتر نداشت، اما بعد از شهادت وی در جبهه فرهنگی و ستاد پشتیبانی مشغول به خدمت شد. برایم جالب بود به دیدار زنی میروم که در سن نوجوانی به افتخار همسری شهید میرسد و مقایسهاش با نوجوانان همسن و سالش کمی ذهنم را به خود مشغول کرد. برای آشنایی با خانواده شهید و سبک زندگی جهادیشان ساعتی با رقیه نوری همکلام شدیم که ماحصلش را پیشرو دارید.
شما هنگام شهادت همسرتان ۱۶ ساله بودید، در چند سالگی با ایشان ازدواج کردید؟
من متولد ۱۳۴۱ در رزن همدان هستم و مسلم پسر عمه ام پنج، شش سالی از من بزرگتر بود. سال ۱۳۵۷ در بحبوحه انقلاب با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۲ سال داشتم و مسلم ۱۸ ساله بود. پیش از ازدواج میدانستم که مسلم یک فعال انقلابی است و خانه نیامدنهایش طبیعی است. دوران انقلاب پیش میآمد که سه شبانهروز خانه نمیآمد. خواهرها و مادرش بسیار نگرانش میشدند. وقتی مسلم به خانه میآمد میگفت: مگر شما از حضرت زینب (س) بالاتر هستید. اگر اتفاقی هم برای من بیفتد نباید معرکه بگیرید. گریههای شما به درد انقلاب نمیخورد. به جای این کار بروید کمک. ما را با خود میبرد و برای جمعآوری مواد مورد نیاز کمک میکردیم. بعد ما را به خانه میرساند و خودش مجدد میرفت. میگفت: من اگر نیامدم نگران نباشید. اگر اتفاقی بیفتد از طرف پایگاه به شما خبر میدهند. میرفت و بعد از دو، سه روز میآمد و میگفت: الحمدلله ما پیروز شدیم. هر کاری از دستش برمیآمد برای انقلاب و نظام انجام میداد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم یک فعال بسیجی ماند و با آغاز جنگ تحمیلی یک رزمنده فعال شد.
شغلش چه بود؟
در کارخانه کفش بلا در قسمت تولید کار میکرد. یک بار به خانه آمد و گفت: امام خمینی فرمودند: همه باید بسیجی شوند. اگر تو اجازه میدهی من بروم و بسیجی شوم. من هم گفتم حتماً. همین شد که رفت و در بسیج کارخانهای که در آن مشغول کار بود و پایگاه محل ثبتنام کرد تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد.
از شهید فرزندی هم دارید؟
بله، یک دختر که فروردین سال ۱۳۶۰ به دنیا آمد. پدرش حدود دو ماه در منطقه بود که شهید شد. وقتی میخواست برود برایش دل کندن از دخترمان دشوار بود. روز رفتنش سه چهار باری دخترم را در آغوش گرفت و بوسید و مجدد به من برگرداند. نزدیک اذان بود. من همه وسایلش را آماده کردم. برایم سخت بود. برای خودش هم دل کندن از دخترمان سخت بود. وقتی بچههای پایگاه آمدند دنبالش گفت: من بین دخترم و خدای خودم، خدا را انتخاب میکنم و به جبهه میروم. شما بروید داخل. دخترم را هم ببر تا من بروم، اما باز دلش طاقت نیاورد، صدایم کرد گفت: بیا بیرون جلوی در بایست تا من بروم. میرفت و برمیگشت و برایم دست تکان میداد. تا آخر کوچه که پیچید و رفت. در شرایطی رفت که وضع زندگی مان اصلاً رو به راه نبود.
اوضاع زندگی تان از چه جهتی مساعد نبود؟
یک خانه ۵۰ متری خریده بودیم که البته کامل نبود. تقریباً اوضاع سقف و خانه خراب بود. سه ماه میشد که به آنجا نقل مکان کرده بودیم که مسلم رفت. قبل از رفتن مسلم روی پشت بام پلاستیک کشید که برود و برگردد و تکمیلش کند، اما همان ایام بارندگی شدیدی در کرج اتفاق افتاد و مسلم نگران شد و برایمان نامهای نوشت و از طریق پدر دوستش ارسال کرد. نوشته بود که نگران است سقف خانه روی سرمان خراب شود. من به او اطمینان خاطر دادم که اتفاقی نمیافتد.
شهید برای چه عملیاتی اعزام شده بود؟
همسرم ۴۰ روز در جبهه ماند. عملیات فتحالمبین بود. بعد از اینکه رفت یک بار نامه داد. آن زمان ما تلفن نداشتیم و مثل امروز دسترسیها آنقدر راحت نبود. خانه ما در زورآباد کرج بود و امکانات زیادی نداشتیم. در نامههایش مینوشت، اینجا سرزمین کربلاست. تا کسی نیاید جبهه کربلا را حس نمیکند. قرار بود مرخصی بیاید و دخترش را ببیند، اما در نامهای برایمان نوشت عملیات نزدیک است اگر اجازه بدهید بعد از عملیات به دیدن دخترم نسرین میآیم. دو روز بعد نسرین در آغوشم بود که پدر دوستش آمد و گفت: پیغامی از مسلم دارم. به من گفت: برو دخترم را به جای من ببین و صورتش را ببوس.
شهادتش چطور رقم خورد؟
همسرم در روند اجرای عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده بود. من از شهادتش بیاطلاع بودم، اما دوستان و همکارانش در کارخانه میدانستند. همکارانش به خانه ما سر میزدند، اما وقتی میدیدند ما بیخبریم میرفتند و به ما چیزی نمیگفتند، تا هفت روز به این منوال گذشت. بعد از هفت روز از سپاه به منزل ما آمدند و خبر شهادت را دادند. پیکرش در فکه لقاویه مانده بود. همرزمانش مدام پاتک میزدند، اما نمیتوانستند پیکر را به عقب بیاورند، ولی بعد از مدتی که موفق شدند پیکر شهید را به عقب بیاورند، خبر شهادت را رسماً به ما اطلاع دادند.
قبل از آغاز عملیات وصیتنامهاش را نوشته و به دوستش اصرار کرده بود که وصیتنامه من را به دست خانوادهام برسان، دوستش هم شاکی شده بود و گفته بود هر کسی وصیتنامه خودش را نگه دارد. مسلم آر پی جیزن بود.
همرزمانش میگفتند در میدان معرکه دلیرانه حاضر شده بود و تانکها را یکی پس از دیگری میزد و با فریاد اللهاکبر پیشروی میکرد. بعد از اینکه سه چهار تانک را منهدم کرد و میخواست پنجمی را مورد اصابت قرار دهد بعثیها به او شلیک کردند و از کمر به پایین زخمی شد و به شهادت رسید. همرزمش صاحب علی دوستی که این لحظات را برایمان تعریف میکرد بعد از برگزاری اولین مراسم شهید خودش به شهادت رسید. این شهید در بازگرداندن پیکر شهیدمان خیلی همت کرده و گفته بود تا پیکر مسلم را به عقب نیاورم آرام و قرار ندارم.
۴۰ روز بعد از خداحافظی از همسرتان خبر شهادتش آمد. عکسالعملتان چه بود؟ شمایی که فقط ۱۶ سال داشتید.
مسلم حال و هوای خاصی داشت. از همان ابتدای زندگی، من وی را با نام یک مجاهد در ذهن و خاطرم ترسیم کرده بودم. از همان زمانی که ۱۲ سال بیشتر نداشتم و همراهش شدم تا زمانی که ۱۶ ساله شدم و به افتخار همسری شهید رسیدم. وقت رفتن دل از دخترم نسرین نمیکند، اما در مصاف با دل و ایمان در نهایت جهاد در راه خدا و رضایت خدا را انتخاب کرد. وقتی رفت اصلاً امیدی به بازگشتش نداشتم. شهادتش برای من سخت بود، ولی سختتر از خبر رحلت امام خمینی (ره) نبود. خبر شهادت مسلم آسان بود، اما خبر فوت امام برایم دردناک و دشوارتر بود.
چرا دشوارتر؟
رحلت امام شکست بزرگی بود. خیلیها برای شهادت مسلم به من تسلیت میگفتند، اما من هیچ ناراحتی و غصهای نداشتم، چون میدانستم امام را دارم و ایشان، چون پدری مهربان و دلسوز در کنارخانواده شهداست، اما با رفتن ایشان بدترین روزهای زندگیام را تجربه کردم. شهادت مسلم گوارای وجودش، خوشحال بودم که عاقبت بخیر شد، اما خودم سن و سال کمی داشتم و خانوادهام در شهرستان بودند و این برایم سخت بود.
بعد از ایشان زندگیتان چطور گذشت؟
زندگی ساده و بیآلایشی داشتم. خوب به یاد دارم وقتی مددکاران بنیاد شهید آمده بودند سرکشی، متوجه شدندکه من یخچال ندارم. از من پرسیدند شما یخچال ندارید؟ گفتم نه. گفتند چرا تا حالا نیامدید بنیاد شهید بگویید؟ گفتم شهید ما از این کارها ناراحت میشود. ما شهید ندادیم که یخچال بگیریم. ما زندگیمان راحت میچرخد شما نگران ما نباشید. زندگیمان خیلی ساده بود.
شما سن و سال زیادی نداشتید که همسرتان راهی میدان نبرد شد. برایتان دشوار نبود. شما تازه ازدواج کرده بودید.
بله، من فقط ۱۶ سال داشتم. تنها مدد خدا و کمکهای شهید بود. من کاری نکردم. خدای شهید همراه ما بود. بعد از شهادت همسرم تمام تلاشم این بود که راه ایشان را ادامه دهم. این کار را در بسیج و ستاد پشتیبان جنگ انجام دادم.
چه کارهایی در ستاد انجام دادید؟
هر کاری که از دستمان بر میآمد انجام میدادیم، ترشی و مربا درست میکردیم. بستگی به فصلش داشت. هر چه نیاز بود فراهم میکردیم. در زمستان پوشاک و بافتنی و لباس گرم تهیه میکردیم. وقتی خون لازم بود به سازمان انتقال خون میرفتیم. به خانواده شهدا سر میزدیم. من اینگونه در راه همسرم گام برداشتم و تا امروز تمام تلاشم این بود که ادامه دهنده راه ایشان باشم.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
من این روزها خیلی از خانه خارج نمیشوم. اگر بیرون کاری داشته باشم دخترم نسرین آن را برایم انجام میدهد. راستش را بخواهید وقتی اوضاع دختران جوان را در خیابان میبینم دلم میگیرد. وضعیت حجابشان به قدری اذیت کننده و ناراحت کننده است که ترجیح میدهم، بیرون نیایم. برایم سخت است.
دخترم هرگز پدرش را خوب ندید و سایه او را بالای سرش حس نکرد. مسلم در نامه نوشته بود: «بلندی سنگرمان دو متراست، نشسته نماز میخوانیم.» همه این مرارتها و سختی شهدا و خانوادهشان برای حفظ ناموس بود و حجاب و اسلام، اما امروز شاهد این همه بیحجابی هستیم. اکثر سازمانها و ارگانها که میروم وقتی اوضاع بیحجابی را میبینم دلم میگیرد. همسرم خیلی زود پدرش را از دست داد. پدرش در خانه مردم کار میکرد و لباس میشست، اما نان حلال در میآورد تا فرزندانش با رزق حلال بزرگ شوند. خودش نخورد، اما برای فرزندانش آسایش و امنیت را فراهم کرد.
بعد فرزندی را که به این سختی بزرگ کرده بود راهی میدان جهاد کرد و امروز متأسفانه میبینیم که قدرشناس خون شهدا نیستند، اما از خدا و امام زمان (عج) میخواهم که پشتیبان ولایت فقیه و امام خامنهای باشند. میخواهم تا کمک رزمندگان اسلام باشند. میخواهم ما خانواده شهدا را از دعای خیرشان محروم نکنند. به برکت خون شهدا پیروزی و نصرت از آن اسلام و مجاهدان راه حق است.
منبع: روزنامه جوان