سفرنامه بازدید از جبهه های شمالغرب/ بخش اول

فاتحان قله‌های افتخار، گمنامند...

از حضور سپاه در منطقه و تأثیر آن بر زندگی مردم شمالغرب کشور می‌پرسم و بایزید دستهایش را بلند می‌کند و می‌گوید: خدا خیرشان بدهد؛ خدا پیروزشان کند.
کد خبر: ۲۷۱۲۷
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۹:۱۱ - 06September 2014

فاتحان قله‌های افتخار، گمنامند...

به گزارش حماسه و جهاد دفاع پرس، ساعت از 8 صبح گذشته است که از سپاه سردشت به سوی میرآباد حرکت می کنیم. بلدمان حاج خضر است و راننده یکی از نیروهای اوست. اولین بار شب گذشته در جلسه کوتاهی که با فرمانده سپاه شهرستان داشتیم، او را دیدم. چندان اهل حرف زدن نیست و تا چیزی نپرسی حرفی نمیزند.

از شهر که خارج می شویم سر صحبت را با حاج خضر باز می کنم و می پرسم کسی از خانواده و طایفه تان شهید شده است؟

می گوید: بله. برادرم؛ شهید محمد که سال 64 در منطقه مسئول تأمین جاده بود و به دست ضدانقلاب شهید شد. همین طور پسر دایی و پسر عمه ام که آنها هم در غرب به شهادت رسیدند.

حاج خضر تا میرآباد از رشادت های رزمندگان بومی منطقه می گوید. رشادت هایی که پیش از جنگ آغاز شده بود و با پایان جنگ هم پروندهاش بسته نشد و همچنان ادامه دارد. او گله هم دارد. از اینکه این فداکاری ها و رشادت ها اغلب در غبار غفلت گم می شوند و کارهای فرهنگی ضعیف است. دردهایش را که نه، دردهای انقلاب را با لهجه شیرین کْردی می گوید و عجیب بر دل می نشیند که مرد را دردی اگر باشد خوش است...

به میرآباد می رسیم. به بهداری می رویم و عکاسمان یک بسته قرص ضدتهوع می گیرد. سه تایش را خودش می خورد و یکی را هم من!

تجربه پرپیچ و خم جاده پیرانشهر به سردشت و جاده پرفراز و نشیب و ناشناخته پیش رو، عامل این تدبیر پیشدستانه است!

حاج خضر میگوید؛ چند سال پیش ضدانقلاب چنان گستاخ شده بود که در فاصله یک کیلومتری پشت میرآباد، به نیروها کمین می زند و شش تن را به شهادت می رساند.

مسیرمان را به سمت ارتفاعات غربی ادامه می دهیم. جاده خاکی است و از میان درختان جنگلی می گذرد. به اولین نقطه ای که می رسیم روستای سیپکان است. در میدان روستا پیاده می شویم. حاج خضر می گوید؛ دوسال پیش باید با ستون کشی نظامی و پای پیاده به سپیکان می آمدیم.

مردی میانسال که در سایه دیوار نشسته بلند می شود و جلو می آید. نامش بایزید کریمیان و مسئول مخابرات و پست روستاست.می گوید سپیکان حدود 52 خانوار و 360 نفر جمعیت دارد. از حضور سپاه در منطقه و تأثیر آن بر زندگی آنها می پرسم و بایزید دستهایش را بلند می کند و می گوید: خدا خیرشان بدهد. خدا پیروزشان کند.

حاج خضر از مشکلات روستا می پرسد و او می گوید؛ آسفالت جاده و فاضلاب،مهمترین دغدغه مردم است.

حاج خضر شماره اش را به او می دهد و می گوید بعداً تماس بگیر تا پیگیر کارتان شوم. در حین صحبت سر و کله بچه های روستا هم پیدا می شود و دورمان جمع می شوند. یکی شان گل بهار است که خود را به پدرش چسبانده و شادمانه می خندد. تقریباً حرف هایمان به پایان رسیده و مشغول گرفتن عکس یادگاری هستیم که چند ماشین نظامی از سمت ارتفاعات وارد روستا می شوند. نیروها پشت ماشین ها نشسته اند و گرد و خاک سر و صورتشان را هم پوشانده اما چهره ها خندان است و مصمم به نظر می رسد.

از روستا به سمت بالا حرکت می کنیم و به پاسگاه مرزی سپیکان می رسیم. پاسگاه تنها نامش مرزی است،چراکه تا مرز واقعی گویا 30 کیلومتری فاصله دارد. پاسگاه که تا عملیات سال گذشته در اختیار ناجا بود،اینک تحویل یکی از تیپ های تکاور نیروی زمینی است. صدای مداحی دلنشینی از بلندگوی پاسگاه در حال پخش است. توقفمان چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشد. اطلاعات لازم را می گیریم و به راه می افتیم.

حالا دیگر وارد منطقه عشایری هلوه شده ایم. تا سال گذشته منطقه تنها یک راه مال رو داشته که برای ماشین ها قابل تردد نبوده است. جاده خاکی مانند ماری که سر و دمش پیدا نیست بر گرده تپه ها پیچیده و تا جایی که چشم کار می کند ادامه دارد.

در دامنه یکی از تپه ها دو چادر عشایری به چشم می خورد. توقف می کنیم و حاج خضر از همان بالا شروع می کند به فریاد زدن؛ کاک علی... کاک علی...

از تپه به سمت پایین سرازیر می شویم. کاک علی از دور دستانش را باز می کند و به استقبالمان می آید. در دامنه تپه مجاور دهها کندوی زنبور عسل، منظم چیده شدهاند. کاک علی پنج فرزند دارد. جوان همراه کاک علی،دامادش حسین است. حسین ساکن روستای قبر حسین و آرایشگر است. با او همکلام می شوم و می پرسم؛ زندگی شما در اینجا چه فرقی با پیش از عملیات سال گذشته کرده است؟

حسین با ذوق می گوید؛ اصلاً قابل مقایسه نیست. قبلاً نه راهی بود و نه امنیتی. باید به سختی و فقط سالی چند بار برای دیدن خانواده زنم می آمدیم اما حالا تقریباً هر هفته بهشان سر میزنیم.

حسین نگاهی عمیق به جاده می کند،سری تکان می دهد و با حسرتی که گویا از عمق دلش می آید،می گوید؛ کاش این جاده را 10 سال پیش کشیده بودند.

کاک علی که 10 سال است در این منطقه کار و زندگی می کند، می گوید: من در این مدت هیچ بدی از سپاه ندیدم و سپاه همیشه کمک حال ما بوده است.این جاده هایی هم که کشیده شد خیلی به مردم کوچ نشین منطقه کمک کرده است. در این منطقه بیشتر از 300 خانوار کوچ نشین زندگی می کند. مردم منطقه از سپاه محبت دیده اند و سپاه برای آنها پدری کرده است. عشایر از سپاه خیلی راضی هستند. دو تا از پسرهای خودم بسیجی هستند.

کاک علی اصرار دارد که صبحانه ای به ما بدهد. کتری را هم روی آتش هیزمی می گذارند. بدم نمی آید در آن طبیعت زیبا و بکر،از عسل های شیرین کاک علی بچشم اما وقت اندک است و راه بسیار و در ضمن حاج خضر و رسول روزه اند و اگر وقت هم داشتیم، دور از انصاف و آداب همسفری بود. با کاک علی و خانواده اش خداحافظی می کنیم و راه می افتیم.

کمی جلوتر دو چوپان را می بینیم که پای پیاده در جاده می روند. یکی شان جوان است و دیگری نوجوان. سوارشان می کنیم. چوپان جوان خضر قادری است. می گوید تابستان ها اینجاییم و زمستان می رویم قبر حسین.

می پرسم چرا نام روستایتان قبر حسین است؟

می گویند یکی از اصحاب پیامبر که نامش حسین بوده، در این منطقه شهید و در روستا دفن شده. الان اثری از قبرش نیست اما مردم به همین خاطر نام روستا را گذاشتهاند قبر حسین.

حدود 10 چادر با گله ای گوسفند در پایین تپه ها دیده می شود. چوپان می گوید ما همین جا پیاده می شویم،ماشین توقفی می کند آنها تیز و فرز در دامنه تپه از چشم ما پنهان می شوند.

عکاس دوربینش را به سمت چادرها نشانه رفته و تند تند شاتر می زند. دوربین را می آورد پایین و با نارضایتی می گوید؛ عکاسی کردن از همان دو چادر کاک علی فقط یک روز وقت لازم داشت.

حاج خضر می گوید این جاده را گروه 53 مهندسی پیامبر اعظم(ص) احداث کرده و کارش هم دو ماه طول کشیده. آن هم در سرمایی بسیار سخت که زمین پر از برف و گل بوده است. از کنار قله کوترال می گذریم. یک لودر در حال کار کردن است و جاده را عریض و اشکالاتش را رفع می کند.

راننده لودر رضا علیزاده است. یکی از نیروهای جوان گروه مهندسی 53 پیامبر اعظم(ص). از سختی های کار در این ارتفاعات از او می پرسم و او می گوید؛ الان کار سخت نیست! زمستان کار سخت بود که ارتفاع برف به شش تا هفت متر می رسید و پشتیبانی در آن شرایط و رساندن سوخت به سختی انجام می شد. در آن شرایط حتی حیوانات منطقه هم از سرما به درهها فرار می کنند. شب ها برای استراحت به آلواتان می رفتیم.

رضا با زبان روزه سوار بر کوهی از آهن که زیر تیغ آفتاب گرما و تشنگی را چندین برابر میکند،مشغول تلاش است و ناخودآگاه آدم را یاد سنگرسازان بی سنگر دوران دفاع مقدس میاندازد. از او خداحافظی می کنیم و راهمان را به سمت بالا ادامه می دهیم. ارتفاع چنان بلند است که آبی آسمان نزدیک تر و دست یافتنی به نظر می رسد. چندین عقاب در گوشه و کنار مشغول پرواز هستند. پروازی آرام و باوقار که شکوه کوهستان و آسمان را مضاعف کرده است.

حاج خضر به نقطه ای اشاره می کند و می گوید: سنگرهای دشمن! در یک گودی دو سنگر برای استراحت وجود دارد و لبه ارتفاع یک سنگر دیدهبانی.

ارتفاع پانه سر یکی از مهمترین ارتفاعات منطقه است که امسال به تصرف رزمندگان درآمده و از لوث وجود حداقل 150 ضدانقلاب پاکسازی شده و اکنون امنیت آن به دست یکی از لشکرهای نیروی زمینی سپرده شده است. نیروها روی ارتفاعات مستقر هستند. پانه سر اشراف بسیار خوبی بر کل منطقه دارد و هر که بر قلههای آن ایستاده باشد،با چشم غیر مسلح نیز می تواند کیلومترها را در زیر دید و تیر خود داشته باشد. سمت غربی ارتفاعات عراق است. روستای رزگه در دره به خوبی دیده می شود. روستایی که اکنون محل استقرار پژاک است. بچه ها می گویند روستا به احتمال زیاد از سکنه عادی خالی است و تبدیل به محیطی پادگانی شده است. چراکه همه لباس متحد الشکل دارند و سر ساعت خاصی هم چراغ هایش خاموش می شود.

اکنون دشمن در دره های ذلت است و رزمندگان بالای سر آنها و مسلط به تمام تحرکات شان. دلم می خواست بروم پایین و احساس ضدانقلاب را از ترک منطقه ای که ده ها سال در اختیارشان بوده جویا شوم. بدون شک استقبال گرمی نمی کردند!

در یکی از قله ها ماشین را می گذاریم. نیروهای مستقر می گویند بهتر است پیاده بروید چون جاده تازه احداث شده و باید روی آن کار شود. پیاده به حرکتمان ادامه می دهیم. در یکی از ارتفاعات دو سنگر دشمن به چشم می خورد. حاج خضر می گوید اینها سنگر فریب است. وقتی شما از پایین ارتفاع حمله می کنید این دو سنگر را می بینید و تمرکز آتشتان روی آنها خواهد بود اما از جای دیگری می خورید! بعد با دست به نقطه ای اشاره می کند. یک سنگر کوچک و حفره روباهی که اصول اختفا و استتار کاملاً در آن بکار رفته و از پایین به هیچ عنوان قابل تشخیص نیست. دشمن به این سنگرها می گوید شمچه ای که در زبان کردی به معنای کبریتی است.

از صخره های صعب العبور می گذریم و خودمان را به بلندترین قله می رسانیم. بلدوزر پایینتر در حال کار است و جاده نرم نرم جلو می آید تا به قله برسد و چیز زیادی هم نمانده است. حالا که پایمان را روی قله اصلی پانه سر گذاشته ایم احساس و غرور و افتخارمان به اوج میرسد. تمام منطقه زیر پای ماست و پرچم زیبای ایران که بر فراز قله به اهتزاز درآمده،این حس را تکمیل می کند.

استحکامات دشمن در بلندترین قله، تعجب آور است. از کانال دفاعی! تا انواع و اقسام سنگرها و تونل هایی که از این سو به آن سو حفر شده اند و پانه سر را به دژی تسخیرناپذیر تبدیل کردهاند و در واقع نیز چنین بود اما امروز پانه سر با تمام بلندی اش در برابر عزم و ایمان راسخ رزمندگان اسلام سر تعظیم فرود آورده است.

محمدحسن یکی از این رزمندگان است. او 32 ماه است که ازدواج کرده و در این مدت 22 ماهش را در نقاط مختلف کشور در حال مأموریت بوده است. رزمندگان از دشمن می گویند.از تجهیزات به جا مانده شان که در سطح بالایی هم هستند. و از تله های انفجاری بسیاری که در منطقه کشف کرده اند و خفت و خواری دشمن وقتی مجبور به فرار شدند.

حجم و نوع استحکامات دشمن نشان می دهد آنها سال ها اینجا مستقر بوده اند و خیال اینکه روزی مجبور شوند این ارتفاعات و سنگرها را ترک کنند را هم نمی کردند.درست به همین دلیل بود که این عقب نشینی ها حتی باعث اختلافات شدید داخلی دشمن نیز شده است. به شکلی که به گفته بچه ها،اکنون 10 تن از آنان جدا شده و در منطقه آواره هستند چراکه برایشان قابل هضم نبوده که بعد از آنکه سال ها عمر و جوانی خود را به دنبال آرمان و خیالی باطل در این کوه ها تلف کرده اند،حالا باید سرافکنده به دره ها بخزند.

در بالاترین نقطه دوربینی روی سه پایه نصب است که با آن می توان کیلومترها را دید. پشت دوربین می ایستم و نگاهی به پایین دره و مقرهای ضدانقلاب می اندازم. تحرک خاصی دیده نمی شود جز چند نفر که در رودخانه ظاهراً مشغول شنا کردن هستند.

از نیروهای مستقر در منطقه می پرسم غارهایشان کجاست و آنها هم ارتفاع مجاور را نشان می دهند. سه نفر از نیروها با ما همراه می شوند و به سمت ارتفاع موردنظر حرکت می کنیم. ظاهراًنزدیک است اما وقتی می رویم، متوجه می شویم چندان هم نزدیک نیست!

در راه یکی از همراهان خاطره ای از یکی از شهدا نقل می کند. سعید می گوید: شهید حسن حسین پور از بچه های قزوین بود و با هم هم دوره بودیم. اگر وضعیت زندگی اش را هم بررسی کنید،می بینید خیلی سختی کشیده بود. همان شبی که شهید شد،بچه اش هم بدنیا آمده بود. حسن در جاسوسان تیز خورد شهید شد و هرگز نتوانست فرزندش را ببیند.

در این ارتفاع هم سنگرهای مختلفی وجود دارد. نرسیده به قله و در جایی که بین صخره های بلند استتار شده یک دهنه به چشم می خورد. کنار دهنه غار هم یه شکاف است. شکاف به اتاقکی نسبتاً بزرگ ختم می شود که گویا محل نگهداری مواد غذایی بوده و هنوز هم بوی خوراکی از آن به مشام می رسد. هوای بیرون گرم است اما اتاقک سنگی،خنکای مطبوعی دارد.

از دهنه غار وارد تونل می شویم. با خم شدن به راحتی می توان در تونل تردد کرد. پس طی حدود 10 متر، تونل دو شاخه می شود. سمت راست وارد یک اتاق می شویم. اتاقی حدوداً به ابعاد 3 در 3 و ارتفاع 2 متر.

برای جلوگیری از نفوذ رطوبت،کف، سقف و دیوارهای اتاق با پلاستیک کاملاً پوشانده شده است. روی یکی از دیوارها چوب لباسی هم نصب شده و شانهای شکسته در کف اتاق به چشم میخورد. بچهها با چراغ قوه سقف اتاق را نشانمان میدهند. لکههایی از خون خشک شده بر پلاستیک سقف دیده می شود. می گویند اینجا یکی از اشرار با نارنجک خودکشی کرده است. جای ترکشها هم دیده می شود.

چند متر جلوتر هم یک اتاقک کوچکتر دیده می شود که سفیدی سنگ های دیواره یک طرف آن نشان می دهد قصد توسعه اتاقک را داشته اند. از خروجی تونل بیرون می آییم. یکی از سنگرهای تعبیه شده در این ارتفاع، بین دو صخره بلند واقع شده و سنگچین است. در دیواره سنگچین شده، سوراخی کوچک برای تک تیرانداز باز گذاشتهاند. محل نشستن نفر بسیار مناسب است. پشت سنگر می نشینم و از سوراخ نگاه می کنم. موقعیت بسیار مناسبی دارد و یک نفر به راحتی می تواند از این بالا،دهها نفر را در پایین ارتفاع زمینگیر کند.

ادامه دارد....

انتهای پیام

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار