به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، به ماشین حامل تابوت های شهدا نزدیک می شوم؛ هر چه نزدیکتر می شوی، حس خوبی را که نسبت به شهدا داری پررنگتر می شود. عطر گلاب فضای آنجا را پر کرده است، تمام صداهایی که می شنوی از مادر و یا خواهران شهدای مفقودالاثر است. انگار همه آنها، آنجا جمع شده اند و می خواهند از تک تک 92 پرستوی مهاجر، گمشده شان را سراغ بگیرند.
زنی قاب عکسی را در بغلش با یک دست محکم نگاه داشته است؛ با دست دیگرش خودکاری را به ماموران کنار پیکرهای شهدا می دهد و با لهجه خاصی به آنها می گوید برادر روی یکی از تابوت های شهدا بنویسید "شهدا قلب مادر مفقودالاثر خسرو صادقی را شفا دهید".
خواسته او من را به طرفش می کشاند. از او می پرسم: چه حسی دارید که به اینجا آمده اید؟ در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده نفس زنان می گوید: بوی برادرم را از بین آنها می شنوم. با آمدنشان داغ برادرم که مفقودالاثر است تازه تر می شود. مادرم که قلبش از دوری برادرم به درد آمده و چندین سال است بیمار شده، مرا آزار می دهد.
از او می پرسم برادرتان چند وقت است مفقودالاثر شده، می گوید: از زمانی که جنگ تمام شد دیگر از او خبری نداریم؛ اما تقریبا 8 سال پیش کسی آمد و به مادرم گفت که برادرم را دیده است از آن موقع مادرم ناراحتی قلبی پیدا کرده و هنوز هم خوب نشده است.
این شهدا را که می بینم دلم آرام می شود، چرا که حس می کنم شاید برادرم در بین آنها باشد. من سر و جانم را فدای شهدا می کنم. سری تکان می دهد و می گوید: حالا فرزندان برادرم ازدواج کرده اند و بچه هم دارند.
از او می پرسم به نظر شما این شهدا با آمدن خود بعد از این همه سال چه نشانه ای برای ما می تواند باشد؟ در حال و هوای خودش است آرام آرام گریه می کند و زیر لب با خود زمزمه هایی می کند.
یک زن جوان آن طرف تر که سربند سبزی در دستش است و آن را تبرک کرده است، می گوید: نشانه آن این است که با آمدنشان آمده اند که باز دست ما را بگیرند؛ البته باید خود ما هم بخواهیم. اگر آنها نبودند ما هم نبودیم.
این شهدا را که دیدم خیلی دلم برای برادر مفقودالاثرم تنگ شد
ناگهان، خانمی با پوششی متفاوت که چهره اش از فرط گریه سرخ شده است را می بینم؛ از او می پرسم شما چه حسی دارید که به تشیع این شهدا آمده اید؟ بغضش می ترکد و با دلشکستگی می گوید: برادرم مفقودالاثر است. ادامه می دهد نام او "همایون شبستانی" است 25 سال پیش سربازی خود را در فاو رو به اتمام بود که دیگر خبری از او نشد.
مادرم خیلی چشم انتظاری کشید که آخر فوت شد و هرگز روی پسر خود را که قرار بود داماد کند، هرگز ندید. همانطور که اشک ریزان حرف می زند اشک هایش را با گوشه روسری اش پاک می کند و می گوید: این شهدا را که دیدم خیلی دلم برای برادر مفقودالاثرم تنگ شد.
آنها می جنگیدند برای مملکت، ما نمی فهمیدیم کجای مملکت هستم
ازدحام جمعیت من را به گوشه ای دیگر می برد، زن میانسالی که حدود 50 سال دارد روی شانه هایم می زند ومی گوید صحبت های این داغداران را شنیدم اما حرف هایی را دارم که نمی خواهم نامی از من برده شود. می گفت: وقتی جوان های مملکت ما می جنگیدند یک عده زن هایی مثل من در حال خودمان بودیم و اصلا به اوضاع و احوال مملکت هیچ گونه توجهی نداشتیم.
آنها می جنگیدند برای مملکت، من نمی فهمیدم کجای مملکت هستم و دارم چکار می کنم. الان که این شهدا را آورده اند، من واقعا از آنها خجالت می کشم. خجالتم از این است که نه تنها نتوانستم در آن سال ها برایشان کاری کنم و خاموش ماندنم به نوعی کفر ورزیدن بود.
آنها در مقابل دشمن با کفر جنگیدند، ولی من در خود کفر بودم. ما در حال و هوای خودمان بودیم و آنها در هوای از خود گذشتگی و شهادت بودند.
با حسرت ادامه می دهد: ما از اسلام دور بودی؛م یعنی خودمان را دور کرده بودیم و خود را به نادانی می زدیم. اطلاعاتمان در مورد دین و اسلام خیلی کم بود، به دنبالش نرفتیم اگر هم نشانه ای از آن می دیدیم توجه نمی کردیم.
من نمی توانم به هیچ طریقی برای شهدا جبران کنم. آبی که ریخته شده، دیگر جمع نمی شود. به او می گویم حالا که به این نتیجه رسیدید و خیلی صادقانه آن را بازگو می کنید. این به معنی آن است که اولین قدم را برای خدا و شهدا برداشته اید. می گوید: امیدوارم این باشد و همه کسانی که مثل من این اشتباهات را مرتکب شده اند نیز به این نتیجه برسند.
اگر راه شهدا را ادامه ندهیم مسئول هستیم!
زنی آن طرف تر صحبت را قطع می کند و می گوید: مادری که به بچه های خود شیوه تربیت درست و خدایی بیاموزد هیچ وقت از کردار و زندگی خود پشیمان نمی شود. از زمان بمباران های زمان جنگ که یادم است هفت موشک به دنبال در آسمان تهران می چرخیدند، خیلی اذیت شدم صدای دلخراش آنها روی بچه ام که باردار بودم اثر گذاشت.
او در حال حاضر بیماری عصبی دارد. همیشه به او می گویم تو "بمبی" هستی؛ چرا که به خاطر بمباران های زمان جنگ حالا دچار بیماری شده است. ما اگر راه شهدا را ادامه ندهیم در آخرت مسئول هستیم.
هرچند وقت یکبار ایران گنجهایش را از دل خاک بیرون می آورد
طیبه اکبری خادم همسر شهید احمد اسکاره تهرانی که در عملیات مرصاد به شهادت رسید نیز در کنار خیل عظیم مردم با چشمانی اشکبار در حال ذکر و دعاست. از او می پرسم چه رازی در میان این شهداست که هر چند وقت یکبار همه را پیام می دهند؟ با طمانینه می گوید: چون کشور ایران متعلق به امام زمان است؛ هر چند وقت یکبار ایران گنج هایش را از دل خاک بیرون می آورد که همه بیدار باشند.
شهدا هنوز هم کار می کنند و خاموش ننشسته اند. یعنی همان طور که آنها از اول همه هستی شان را در راه اسلام دادند، حالا هم با همان چند استخوان و پلاک هم کار خودشان را به نتیجه می رسانند و باعث هدایت جوان های ما می شوند. ما باید پاسخگوی رشادت های این گنجهای پنهان باشیم و راه آنها را ادامه دهیم.
و از شهدا نیز می خواهم که دست جوان های ما را بگیرند که آنها هم یار امام زمان شوند که انشاا... بچه های ما هم در راه خودشان شهید شوند و راهشان را ادامه دهند.