مرصاد برگ زرین غرب (۳۹)؛

ماجرای کلاه آهنی ۱۰۰ کیلویی در عملیات «مرصاد»

آماده‌ی عقب‌نشینی شدیم. تشنگی و گرسنگی تأثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. کلاه آهنی اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست، کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتم. به نظر می‌آمد که کلاه آهنی ۱۰۰ کیلو شده است.
کد خبر: ۲۷۳۸۸۳
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۹ - 04March 2018

كلاه آهنی که صد كيلو شده بود

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «علی‌محمد زند» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس است.

هر چه تیر و نارنجک داشتیم، تمام شده بود. من فقط یک خشاب تیر برایم مانده بود. راستش من خودم یک خشاب بیشتر استفاده نکردم و همه‌ تیر‌ها را به برادرانی که واردتر بودند و نیاز داشتند، داده بودم. صحبت‌هایی مبنی بر این که باید به عقب برگردیم از زبان بعضی از افراد به گوش می‌رسید. ما دیگر کارمان تمام شده بود و باید نیرو‌های تازه نفس جای ما را می‌گرفتند.

آماده‌ عقب‌نشینی شدیم. تشنگی و گرسنگی تأثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. کلاه آهنی اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست، کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتم. به نظر می‌آمد که کلاه آهنی ۱۰۰ کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد: «زخمی‌ها را جا نگذارید؛ اسلحه‌ها را جا نگذارید...»

من به این حرف‌ها گوش نمی‌دادم یا این که توانایی گوش دادن نداشتم؛ البته از اخطار هم خیلی خوشم نمی‌آمد. برای همین همه‌‌ تجهیزاتی را که داشتم با خود آوردم. علاوه بر آن، یک اسلحه‌‌ اضافه هم آوردم. خدا خدا می‌کردم کلاه‌آهنی از سرم بیفتد ولی نمی‌افتاد. از فرط خستگی هر چند پیروز بودیم ولی مانند لشکر شکست خورده به عقب برمی‌گشتیم.

باید از تپه بالا می‌رفتیم. تقریباً ۱۰۰متری بالا آمده بودیم که یک نفر آمد و گفت: «یک مجروح داریم. می‌خواهیم او را ببریم.» نمی‌دانم کسی شنید یا نه؟! به دوستم گفتم: «باید او را ببریم.»

پایش از ساق تیر خورده بود و آن را باند پیچی کرده بودند. اسلحه‌ها را به دوستم دادیم. ۲ نفری زیر بازوی مجروح را گرفتیم و با خودمان آوردیم. ادامه‌‌ راه برای‌مان مشکل بود. بعد از کمی حرکت، نفر سوم با تأیید مجروح گفت: «برای این که راحت‌تر بتوانیم او را ببریم، اسلحه‌ها را به من بدهید تا جایی پنهان کنم. روز‌های بعد می‌آییم و آن‌ها را می‌بریم. من اول مخالفت کردم ولی از لحن او احساس کردم که بردن مجروح مهم‌تر است.

۱۰قدم، ۱۰قدم به راه خود ادامه دادیم تا به نزدیکی بالای تپه رسیدیم. برادر مجروح به دوستم گفت: «برو به نیرو‌هایی که بالا هستند بگو بیایند کمک‌مان کنند.» رفت تا نیروی کمکی بیاورد. ما هم با خیال راحت خوابیدیم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود. هوا تاریک شده بود که ۲ نفر نیروی تازه نفس آمدند و او را به بالای تپه رساندند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها