معجزه الهی در نجات یافتن از چنگال منافقین

«یکی از ایفا‌های منافقین ۳۰ -۴۰ متری من توقف کرد. راننده‏‌اش آمد پایین و به طرف من شروع کرد به دویدن. یه لحظه احساس کردم که منو دیده و گفتم که الآن است که یه رگبار ببندد روی من یا من را اسیر کند. حدود ۱۰- ۲۰ متری من رسیده ‏بود که ناگهان انگار رعب و وحشتی در او ایجاد شد و شروع کرد به فرار کردن و دوید به طرف‏ ماشین و گاز داد و رفت.»
کد خبر: ۲۷۴۱۰۸
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۲:۰۰ - 27March 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «طلایه داران مرصاد» (کارنامه عملیاتی تیپ مستقل ۱۲ حضرت قائم (عج) استان سمنان در عملیات «مرصاد») به قلم «رضا وطنی» به رشته تحریر درآمده و توسط اداره‌کل حفظ اثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس این استان منتشر شده است.

خاطرات زیر قسمت دوم مشاهدات «فضل‌الله خلیل‌زاده» از عملیات مرصاد است.

... نزدیکی‌‏های ظهر شد. آفتاب شدیدی می‌‏تابید و هوا خیلی گرم بود. چند تا بوته و مقداری از علف‏‌های گندم‌‏زار را روی صورتم گذاشته و چون ممکن بود با گرمی هوا، زخم پایم عفونت کند مقداری از علف‏‌ها را به هر زحمتی بود رو پایم گذاشتم تا روی زخم پایم سایه باشد. هر چه در میان جنازه‏‌های منافقین که دور و برم ریخته ‏بودند؛ نگاه‏ کردم تا آب یا غذایی پیدا کنم چیزی به چشمم نخورد، چون همه‌شان سوخته ‏بودند و چیزی باقی نمانده ‏بود.

به هر حال می‌بایستی صبر می‏‌کردم، چون امیدوار بودم که شب بچه‏‌ها عملیات می‏‌کنند. از بعدازظهر سر و کلّه هلی‌‏کوپتر‌های شنوک هوانیروز که نیرو‌ها را به طرف‏ تنگه ‏حسن‌آباد هلی برن می‏‌کردند، پیدا شد. خیلی از این بابت خوشحال شدم. منافقین هم به طرف‏‌شان با چهارلول تیراندازی می‏‌کردند، اما کاری از دست‌شان برنمی‌‏آمد. من هم فقط برای‌شان دعا می‌کردم که سالم نیرو‌ها را به گردنه‏ حسن‌آباد برسانند و راه را بر منافقین از پشت ببندند.

شب فرا رسید. تشنگی و گرسنگی همچنان مرا آزار می‏‌داد، اما چاره‏‌ای جز صبر نداشتم. در نیمه‏‌های شب بود که دیدم تانک‏‌ها و تویوتا‌های منافقین جلو من توی شیار روشن است. تصمیم گرفتم به هر طریق ممکنی بلند شوم و خودم را به آن‌ها برسانم تا با یکی از آن‌ها خودم را به نیرو‌های خودی برسانم. چون دیگه طاقتم تمام شده‏ بود. تنها کاری که با هزار زحمت توانستم بکنم، این بود که بنشینم، حتی یک قدم هم نتونستم حرکت کنم و سینه‏ خیز بروم، چون استخوان‏‌های پایم کاملاً داغون شده و در حد قطع شدن بود. فقط بند پوتین بود که پایم را نگه داشته ‏بود.

معجزه الهی در نجات یافتن از چنگال منافقین

در همین حالی که نشسته بودم یک دفعه یکی از ایفا‌های منافقین از جلو من رد شد.۳۰ -۴۰ متری من توقف کرد. راننده‏‌اش آمد پایین و به طرف من شروع کرد به دویدن. یه لحظه احساس کردم که منو دیده و گفتم که الآن است که یه رگبار ببندد روی من یا من را اسیر کند. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خوابیدم روی زمین. حدود ۱۰- ۲۰ متری من رسیده ‏بود که ناگهان، نمی‌‏دانم چه اتفاقی افتاد که انگار رعب و وحشتی در او ایجاد شد و شروع کرد به فرار کردن و دوید به طرف‏ ماشین و گاز داد و رفت و من خدا را از این بابت شکر کردم.

با شروع عملیات نیرو‌های خودی، دیدم که در گردنه ‏حسن‏‌آباد تانک‏‌ها و خودرو‌های منافقین در آتش می‌‏سوزد. خیلی خوشحال شدم که دشمن از پشت محاصره شده و از جلو هم بچه‌‏ها شروع به تیراندازی کرده و به جلو می‌‏آیند. منافقین کاملاً سراسیمه و سردرگم شده و نیروهای‌شان همدیگر را می‌‏زدند. یک عده از جلو به عقب و عده‌‏ای از عقب به جلو می‌‏آمدند. در همین بین یکی‏ از آن‌ها را دیدم که بدو بدو به طرف من می‌آید. احساس کردم حرکت کلاهم باعث شد که من‌ را ببیند. لحظه ‏به ‏لحظه این منافق به من نزدیک‌تر می‏‌شد. آمد و آمد تا جایی‏ که به من رسید و شاید یک قدمی من از روی من پرید و رد شد. اگه پاهاشو می‌گذاشت روی من حتماَ متوجه من می‏‌شد که به خواست خدا این‏ بار هم به خیر گذشت.

از پیشروی بچه‏‌ها خیلی خوشحال بودم، بچه‏‌ها با تیربار تک ‏تک اون‌ها را می‏زدند و به کام مرگ می‌‏فرستادند و تا آن‌ها را نمی‏‌زدند ول کن نبودند. من که آن‌جا بودم، می‏‌دیدم که نیرو‌های منافق اسلحه‌های‌شان را می‏ اندازند و فرار می‏‌کنند. بچه‌‏ها نیز پشت سرشان آن‌ها را شکار می‌‏کردند.

در همین لحظات بود که دیدم چند نفر اسلحه‌شان انداختند روی دوش‌شان و در ضمن صحبت کردن، به طرف من می‌آیند. با کلاه ‏آهنی صورتمو پوشاندم و از زیر به آن‌ها نگاه می‏‌کردم. حالا آن‌ها متوجه من شده‏ بودند و فکر می‏‌کردن که من در کمین آن‌ها هستم. خود‌شان را آماده ‏کردند که اگه عکس‌‏العملی نشان دادم مرا بزنند. ترس و اضطراب مرا فرا گرفته و تبش قلبم بیشتر می‏‌شد. بالاخره به بالای سرم رسیدن. یکی‏‌شان به دیگری گفت: «اکبر! این زنده ‏است» سریع لوله اسلحه را به طرف‏ من گرفته و گلنگدن را کشیدند. من تنها کاری که می‏تونستم بکنم این بود که بلند شدم و نشستم و احساس کردم که باید از بچه‏‌های خودی باشند (اصلاَ از روی لباس نمی‏‌شد تشخیص داد که این‌‏ها از بچه‌‏های خودی هستند، چون لباس منافقین با لباس بچه‏‌ها هم‏ رنگ بود و آن‌ها نیز فارسی صحبت می‏‌کردند). گفتم: «نزن! نزن! من از بچه‏‌های خودی هستم.» اگه یه لحظه دیر می‏‌جنبیدم رگبار روی سینه‌‏ام خالی می‌‏کردند.

معجزه الهی در نجات یافتن از چنگال منافقین

سوال کردند: «شما این‌جا چه‌کار می‏‌کنی؟»

سریع دست تو جیبم بردم و کارت شناسایی خوم را درآوردم و گفتم: «من از گردان امام‏ رضا از تیپ ۱۲ قائم هستم.»

وقتی مطمئن شدند که من از نیرو‌های خودی هستم از آن‌ها تقاضای آب کردم. گفتند: «مجروح هستی نباید آب بخوری» گفتم: «نزدیک به ۲ روز است که این‌جا افتاده‌ام. آب به من بدهید بخورم. نگران نباشید.» برادر‌ها مقداری آب به من دادند تا این‌که مسئول‌شان آمد و داستان را براش تعریف کردم. یکی از بچه‌‏هاشان را بالای سرم گذاشت و گفت: «مواظب باش تا آمبولانس برسد»، در همین لحظات یکی از بچه‌های همشهری با تویوتا آمد و مرا به عقب برد و از آن‌ها به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها