به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «طلایه داران مرصاد» (کارنامه عملیاتی تیپ مستقل ۱۲ حضرت قائم (عج) استان سمنان در عملیات «مرصاد») به قلم «رضا وطنی» به رشته تحریر درآمده و توسط ادارهکل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس این استان منتشر شده است.
خاطرات زیر قسمت دوم مشاهدات «فضلالله خلیلزاده» از عملیات مرصاد است.
... نزدیکیهای ظهر شد. آفتاب شدیدی میتابید و هوا خیلی گرم بود. چند تا بوته و مقداری از علفهای گندمزار را روی صورتم گذاشته و چون ممکن بود با گرمی هوا، زخم پایم عفونت کند مقداری از علفها را به هر زحمتی بود رو پایم گذاشتم تا روی زخم پایم سایه باشد. هر چه در میان جنازههای منافقین که دور و برم ریخته بودند؛ نگاه کردم تا آب یا غذایی پیدا کنم چیزی به چشمم نخورد، چون همهشان سوخته بودند و چیزی باقی نمانده بود.
به هر حال میبایستی صبر میکردم، چون امیدوار بودم که شب بچهها عملیات میکنند. از بعدازظهر سر و کلّه هلیکوپترهای شنوک هوانیروز که نیروها را به طرف تنگه حسنآباد هلی برن میکردند، پیدا شد. خیلی از این بابت خوشحال شدم. منافقین هم به طرفشان با چهارلول تیراندازی میکردند، اما کاری از دستشان برنمیآمد. من هم فقط برایشان دعا میکردم که سالم نیروها را به گردنه حسنآباد برسانند و راه را بر منافقین از پشت ببندند.
شب فرا رسید. تشنگی و گرسنگی همچنان مرا آزار میداد، اما چارهای جز صبر نداشتم. در نیمههای شب بود که دیدم تانکها و تویوتاهای منافقین جلو من توی شیار روشن است. تصمیم گرفتم به هر طریق ممکنی بلند شوم و خودم را به آنها برسانم تا با یکی از آنها خودم را به نیروهای خودی برسانم. چون دیگه طاقتم تمام شده بود. تنها کاری که با هزار زحمت توانستم بکنم، این بود که بنشینم، حتی یک قدم هم نتونستم حرکت کنم و سینه خیز بروم، چون استخوانهای پایم کاملاً داغون شده و در حد قطع شدن بود. فقط بند پوتین بود که پایم را نگه داشته بود.
در همین حالی که نشسته بودم یک دفعه یکی از ایفاهای منافقین از جلو من رد شد.۳۰ -۴۰ متری من توقف کرد. رانندهاش آمد پایین و به طرف من شروع کرد به دویدن. یه لحظه احساس کردم که منو دیده و گفتم که الآن است که یه رگبار ببندد روی من یا من را اسیر کند. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خوابیدم روی زمین. حدود ۱۰- ۲۰ متری من رسیده بود که ناگهان، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که انگار رعب و وحشتی در او ایجاد شد و شروع کرد به فرار کردن و دوید به طرف ماشین و گاز داد و رفت و من خدا را از این بابت شکر کردم.
با شروع عملیات نیروهای خودی، دیدم که در گردنه حسنآباد تانکها و خودروهای منافقین در آتش میسوزد. خیلی خوشحال شدم که دشمن از پشت محاصره شده و از جلو هم بچهها شروع به تیراندازی کرده و به جلو میآیند. منافقین کاملاً سراسیمه و سردرگم شده و نیروهایشان همدیگر را میزدند. یک عده از جلو به عقب و عدهای از عقب به جلو میآمدند. در همین بین یکی از آنها را دیدم که بدو بدو به طرف من میآید. احساس کردم حرکت کلاهم باعث شد که من را ببیند. لحظه به لحظه این منافق به من نزدیکتر میشد. آمد و آمد تا جایی که به من رسید و شاید یک قدمی من از روی من پرید و رد شد. اگه پاهاشو میگذاشت روی من حتماَ متوجه من میشد که به خواست خدا این بار هم به خیر گذشت.
از پیشروی بچهها خیلی خوشحال بودم، بچهها با تیربار تک تک اونها را میزدند و به کام مرگ میفرستادند و تا آنها را نمیزدند ول کن نبودند. من که آنجا بودم، میدیدم که نیروهای منافق اسلحههایشان را می اندازند و فرار میکنند. بچهها نیز پشت سرشان آنها را شکار میکردند.
در همین لحظات بود که دیدم چند نفر اسلحهشان انداختند روی دوششان و در ضمن صحبت کردن، به طرف من میآیند. با کلاه آهنی صورتمو پوشاندم و از زیر به آنها نگاه میکردم. حالا آنها متوجه من شده بودند و فکر میکردن که من در کمین آنها هستم. خودشان را آماده کردند که اگه عکسالعملی نشان دادم مرا بزنند. ترس و اضطراب مرا فرا گرفته و تبش قلبم بیشتر میشد. بالاخره به بالای سرم رسیدن. یکیشان به دیگری گفت: «اکبر! این زنده است» سریع لوله اسلحه را به طرف من گرفته و گلنگدن را کشیدند. من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بلند شدم و نشستم و احساس کردم که باید از بچههای خودی باشند (اصلاَ از روی لباس نمیشد تشخیص داد که اینها از بچههای خودی هستند، چون لباس منافقین با لباس بچهها هم رنگ بود و آنها نیز فارسی صحبت میکردند). گفتم: «نزن! نزن! من از بچههای خودی هستم.» اگه یه لحظه دیر میجنبیدم رگبار روی سینهام خالی میکردند.
سوال کردند: «شما اینجا چهکار میکنی؟»
سریع دست تو جیبم بردم و کارت شناسایی خوم را درآوردم و گفتم: «من از گردان امام رضا از تیپ ۱۲ قائم هستم.»
وقتی مطمئن شدند که من از نیروهای خودی هستم از آنها تقاضای آب کردم. گفتند: «مجروح هستی نباید آب بخوری» گفتم: «نزدیک به ۲ روز است که اینجا افتادهام. آب به من بدهید بخورم. نگران نباشید.» برادرها مقداری آب به من دادند تا اینکه مسئولشان آمد و داستان را براش تعریف کردم. یکی از بچههاشان را بالای سرم گذاشت و گفت: «مواظب باش تا آمبولانس برسد»، در همین لحظات یکی از بچههای همشهری با تویوتا آمد و مرا به عقب برد و از آنها به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند.
انتهای پیام/