به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مدافع حرم، پاسدار شهید «اکبر شهریاری» متولد سال 1363 و فرزند چهارم خانواده بود. وی از جمله اولین شهدای مدافع حرم در سوریه و از همرزمان شهید محمودرضا بیضایی و رسول خلیلی بود که در بهمن ماه سال 1392 در ریف دمشق به شهادت رسید. مزار این شهید در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) واقع شده است. در ادامه روایت هایی از خانواده و دوستان شهید را می خوانید.
اولویتش احترام به پدر و مادر بود
خواهر شهید: خیلی با ادب با شخصیت و متدین بود. رفتار و کردارش از بچگی با همه بچه ها فرق می کرد. شش سال تمام داشت که روزه کامل می گرفت. پدرم اصرار می کرد که ضرر دارد و شما جثه کوچکی دارید و نمی توانید اما اصرار داشت می توانم و روزه هایم را می گیرم.
اعتقاد داشت بچه از همان کودکی ذاتش را نشان می دهد. احترام به پدر و مادر اولویت رفتارش بود. طوری بود که به دیگران هم سفارش می کرد به پدر و مادر احترام بگذارند.
شما نمی دانید شهادت چه فیضی است
خواهر شهید: از او بی احترامی نه دیده و نه شنیده بودم. همیشه ما را آبجی صدا می زد و هیچ وقت با اسم کوچک صدا نمی کرد. با اینکه منزلش از خانه پدر و مادر جدا شده بود و اکثر زمانش را سرکار بود ولی با این حال تایم کوتاهی را به پدر و مادرم اختصاص می داد و باید جویای احوالش می شد.
زمانی که مطرح کرد می خواهد به سوریه برود گفتیم آن جا خیلی شرایط بدی دارد ممکن است شهید شوی، با خنده گفت: عیبی ندارد، شما خواهر شهید می شوی مگر بد است؟! یک بار گفتم من هنوز آمادگی ندارم، برایم زود است که خواهر شهید بشوم. سرش را پایین انداخت و گفت اگر بدانی شهادت چه فیضی است.
باید روی پای خودم بایستم
برادر شهید: اکبر جوری بود که خودش همه چیز را می فهمید. خواسته بودیم همراه ما شغل آزاد را دنبال کند و همراه آن درسش را هم بخواند. تابستان ها می گفتیم بیاید سرکار که کاری یاد بگیرد و برای آینده شغلی انتخاب کند.
در این زمینه خواهر شهید ادامه داد: اما معتقد بود باید روی پای خودم بایستم و خودم کار و زندگی ام را بچرخانم. برای همین پیش پدرم نرفت و با علاقه ای که برای خدمت به جامعه داشت رشته ای را انتخاب کرد که بیشترین خدمت را به جامعه داشته باشد.
اکبر دل دریایی داشت
دوست شهید: بزرگی و شجاعت همیشه به جثه نیست، به شرارت نیست، به دل بزرگ است که این شهید دل دریایی داشت. این شهدا هنرمند بودند و خدا می داند شهادت را نصیب چه کسی کند.
دوست شهید: همیشه دغدغه این را داشت که برای هیئت محلی داشته باشیم و جای ثابتی را بنا کنیم. پای کار هیئت بود می گفت این پرچم اباعبدالله اگر به زمین بخورد ما هم به زمین می خوریم.
با خواندن روضه حضرت زینب(س) شور خاصی می گرفت
دوست شهید: جمعی بودیم که به کربلا رفتیم از حرم امام حسین به طرف حرم حضرت عباس در حال حرکت بودیم که ایشان با پای برهنه شروع به خواندن روضه کرد. شعری که در مورد حضرت عباس (ع) بود را با سوز خاصی می خواند. تا حرم را اکبر خواند و وقتی به حرم رسیدیم مداح دیگری داشتیم که به ایشان اشاره کرد زیارت حضرت عباس را بخواند. در بین زیارت، اکبر زیر گوش مداح گفت که روضه حضرت زینب (س) را بخواند. وقتی شروع به خواندن روضه کرد اکبر به شدت گریه اش گرفت. ارادت خاصی به حضرت زینب (س) داشت. هر زمان مداحی می کرد وقتی درباره حضرت زینب (س) می خواند شور خاصی پیدا می کرد.
دوست شهید: شب اربعین در کربلا همدیگر را دیدیم و بعد از آن دیگر اکبر را ندیدم. همان شب گفت که حاجی دارم می روم سوریه. گفتم مگر تازه برنگشتی؟ گفت چرا ولی دوباره می روم. گفت: حاجی دعا می کنی که شهید شوم. گفتم آره ولی شرط دارد اینکه اگر شهید شدی دستم را بگیری. مرا در آغوش کشید.
دوست شهید گفت: هر وقت خاطرش را در ذهنم مرور می کنم یا عکسش را می بینم به خودم می آیم که اکبر شهید شد.
اساس زندگی اش قرآن بود
همسر شهید تعریف می کند: پایه و اساس زندگی اکبر قرآن بود. تمام زندگی اش را از روی قرآن الگوبرداری می کرد. همیشه سعی می کرد راه جدیدی برای محبت به مادرش پیدا کند. تذکر می داد و به ما هم می گفت که به پدر و مادرمان احترام بگذاربم. از ته قلبم آرزو می کنم محمدباقر به سنی برسد و مادر هم سالم و سلامت باشند تا محمدباقر رهرو راه پدر و عصای دست مادربزرگش باشد و طوری رفتار کند که غم فرزند را از دل مادربزرگش از بین ببرد.
از وقتی زندگی ما با شهید شروع شد با اینکه خیلی به خاطر مشغله کاری خسته بود ولی خستگی را پشت در خانه می گذاشت و وارد منزل می شد. بسیار با متانت و آرام صحبت می کرد.
شبی که می خواست به سوریه برود خیلی نگران بودم، انگار سفر آخرش با سفر اولش فرق می کرد به من گفت اگر زحمتی نیست وسایلم را جمع کن گفتم من کاری نمی کنم می خواهم مانع رفتنت بشوم گفتم تو پدر شدی شرایط مثل قبل نیست. خودش بلند شد خیلی آرام لباس هایش را جمع کرد. از توی کوله پشتی یک سربند «کلنا عباسک یا زینب» داشت که از سفر اول در کیفش مانده بود، آن را بیرون آورد و به تخت بچه وصل کرد.
من را به حوزه رساند و خودش رفت. امتحان داشتم و اصلا نفهمیدم چه چیزی در برگه نوشتم. میلاد حضرت پیامبر (ص) خیلی منتظر تماسش بودم. خیلی دیر تماس گرفت. تقریبا ساعت 11:45 بود. خیلی ناراحت بود. می شنیدم که صدای گریه می آید. گفتم اکبر اتفاقی افتاده؟ گفت بچه ها در شهر غربت دلشان گرفته. گفتم ولی احساس می کنم کسی شهید شده. قطع کرد و گفت نیم ساعت دیگر تماس می گیرم. دوباره که تماس گرفت احساس کردم خیلی خسته است. پرسیدم اکبر انگار خیلی خسته ای. گفت آره دلم می خواهد جوری بخوابم که دیگر چیزی متوجه نشوم.
تماس گرفتند که محمودرضا بیضایی شهید شده. خیلی ناراحت شدم چون خانوادگی آن ها را می شناختیم. آن شب به من خبر نداد که چه کسی شهید شده است. گویا بعد از محمودرضا اکبر به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 141