به گزارش دفاع پرس از تبریز، حاج «علیاکبر دانشور» پیشکسوت و رزمنده لشکر «عاشورا» در دوران دفاع مقدس، روز شنبه (دیروز) دار فانی را وداع گفت و به همرزمان شهید خود پیوست.
به همین مناسبت خبرگزاری دفاع مقدس، گفتوگویی را که پیشتر با این پیشکسوت دفاع مقدس انجام داده بود، بازنشر میکند.
حاج «علیاکبر دانشور» پیشکسوت و رزمنده لشکر «عاشورا» در دوران دفاع مقدس که مسئولیت تدارکات این لشکر را نیز در کارنامه دفاع مقدس خود دارد، با ذکر خاطرهای از عملیات «نصر ۷»، اظهار داشت: صبح ۱۶ مردادماه بود و هوای منطقه بسیار دلچسب. مثل جنوب گرما اذیتمان نمیکرد. ساعتی پس از رفتن بچههای تدارکات، دیدم داداش حسینی (مسئول طرح عملیات) آماده شده که با موتور به طرف خط برود. نشستم ترک موتورش و حرکت کرد. اسلحه به همراه نداشتم و دشمن هم منطقه را زیر گلولههای توپ و خمپاره گرفته بود.
حوالی ظهر «عزیز جعفری» فرمانده قرارگاه را پایین «دوپازا» دیدم. او هم سوار بر موتور از خط برمیگشت. به شوخی گفت: «وقتی مسئول تدارکات، کار عملیاتی انجام دهد این میشود نتیجهاش!»
به اشاره گفت: «عملیات موفقیتآمیز است». داداش حسینی نیروی عملیاتی بود، حضورش آنجا جای تعجب نداشت. روی حرف عزیزآقا من بودم. بعد از من پرسید: «تو این جا چه کار میکنی؟»
گفتم: «آمدم سری به بچهها بزنم. مشکلی پیش آمده؟»
خندید و گفت: «نه! ماشاءالله آدمهایی که مسئولیت بر عهدهشان گذاشتی، موقع رفتن به جلو مهمات برده، برگشتنی هم شهید و مجروح میآورند. کار تعاون را انجام میدهند. خوب است».
واقعیت هم همین بود. بچههای ما که با قاطرها امکانات برده بودند، موقع بازگشت به عقب، پیکرهای شهدا و مجروحین را میآوردند.
موتور را پایین ارتفاع نگه داشته و پیاده رفتیم بالای «دوپازا». نیروهای ما مشغول تثبیت مواضعشان بودند. اما در یال «بوالفتح» درگیری ادامه داشت و نیروها تحت فشار آتش شدید دشمن میجنگیدند. عراقیها بالای ارتفاع را با آتش بیامان توپخانه میکوبیدند و امکان سربلند کردن نمیدادند. بالای «دوپازا»، حاج آقا خوانساری (روحانی اهل تبریز) را کنار رزمندهها دیدم. احوالپرسی کردیم و دیدارمان تازه شد.
قرار بود در ادامه برای پدافند، لشکر نبیاکرم (ص) کرمانشاه بیاید اما هنوز خبری نبود. چند ساعتی پیش بچهها ماندیم و راه برگشت را در پیش گرفتیم.
اولین روز عملیات، روز بسیار پرکاری برای ما بود. با اینکه هنگام رفتن به عملیات، جیره غذایی داده بودیم، باز هم برای ناهارشان در دبههای آلومینیومی استوانهای بزرگ غذای گرم فرستادیم.
توجهی به درگیریهای خط و پاتکهای دشمن نداشتیم. کار خودمان را میکردیم؛ هر چند سخت و پر خطر. شب رزمندهها عملیات کرده و خسته بودند. غذای گرم میچسبید.
روز دوم یا سوم عملیات، امین آقا صدایم کرد به سنگر فرماندهی و گفت: «آقای دانشور، نیروی رزمی لازم داریم. واحدها هم بایستی نیرو بفرستند تا بتوانیم «بوالفتح» را حفظ کنیم. از تدارکات چند نفر میتوانی بفرستی؟»
با اینکه بچههای تدارکات درگیر مأموریت خودشان بودند، اما شرایط را درک میکردم. گفتم: «به لطف خدا یک گروهان آماده میکنم!»
گفتم: «حقیقتش را بخواهید یک گروهان به لحاظ عده و عُده نداشتیم»، اما نیروهایمان با انگیزه و جان برکف بودند. برگشتم تدارکات و حدود ۳۰ نفر را آماده کردم. قرار شد اسلحه برداشته و به طرف خط بروند. در میان نیروهای تدارکات چهار، پنج نفر دانشجوی تربیت معلم داشتیم که بسیجی آمده بودند، اینها را هم انتخاب کردم. جوان بودند و جانانه کار میکردند. نیروها را به فرماندهی «حسین کُباری» (مسئول تسلیحات) شبانه به طرف خط فرستادیم.
پس از چهار، پنج روز حضور در خط، حسین کباری پیام داده بود «آقای دانشور، اینجا نیرو کم است و روحیه بچهها ضعیف شده، ما را جابهجا کنید».
نیرویی نبود که جابهجا کنیم. برایش نامهای با حال و روز آن ایام و خیلی هم عارفانه نوشتم. توی نامه نوشته بودم «به حضور پرشورتان در خط مقدم ادامه دهید. روحیه خودتان را حفظ کنید تا انشاءالله نیروهای کمکی برسند. ما برای خدا میجنگیم و قطعاً پیروزیم. اگر یک نفر هم بماند باید مقاومت کند».
در شرایط بسیار دشواری مقاومت میکردند. چند بار برای سرکشی به خط رفتم. تا انتهای مسیر را نمیشد با موتور رفت، بخشی از راه را با موتور بقیه را با پای پیاده میرفتم.
از جمله اقدامات نیروهای ضدانقلاب در منطقه، ایجاد میدانهای مین متعدد در اماکن حساس مثل جادهها و گذرگاههای مزری بود. در جاده بین بویوران - بوالفتح، دستگاههای سنگین مهندسی روی مین رفته و جاده بسته شده بود.
انفجار مینها در این جا سر و صدای زیادی به پا کرد. رانندهها در میان ترس و دلهره رفت و آمد میکردند و هر لحظه انتظار انفجار مینها را داشتند. در بعضی جاها از مینگذاری جاده و میدانهای مین، سالها سپری شده بود. به مرور زمان، روی مینها را لایهای از خاک و گِل پوشانده و چیزی مشخص نبود.
نیروهای عملیاتی تدارکات، یک هفته جلوی پاتکهای بیامان دشمن جانانه ایستادگی کردند تا اینکه «بوالفتح» تثبیت شد. چند نفرشان مجروح شدند که ۲ نفرشان از دانشجویان تربیت معلم بودند. یکی را ابتدای کار گفتند شهید شده، بعد خبر آمد جزو مجروحها است. از شهدای تدارکات هم در این عملیات، شهید «درخشان» یادم مانده است.
آخر سر نیروهای لشکر نبیاکرم (ص) کرمانشاه آمدند. خط را تحویل داده، برگشتیم عقب. از نیروهایی که برای تحویل خط آمده بودند، میپرسیدم: «مال کجایید؟» با افتخار میگفتند «ما لشکر امیریم!»
حضور نیروهای تدارکات در خط مقدم جنگ و ایستادگی در برابر پاتکهای دشمن، از جمله اتفاقات نادر جنگ بود که در این عملیات افتاد. در عین حال که از مأموریتهای اصلی خود غافل نبودند، وقتی دیدند نیروهای خط مقدم جنگ به کمک نیاز دارند، اسلحه دست گرفته سینه به سینه دشمن ایستادند.
انتهای پیام/