بریده کتاب؛

تازیانه‌هایی که سهم چشم انتظاری مادر شد

در انقلاب اسلامی نقش زنان بخصوص مادران تا حدی است که امام راحل بارها حضور آنها را موثرتر از مردان می‌دانستند. کتاب «عبور از گذرگاه» ادای دینی است به زنان شهید انقلاب اسلامی.
کد خبر: ۲۷۷۶۷۸
تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۳:۳۱ - 06February 2018

تازیانه‌هایی که سهم چشم انتظاری مادر شدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، حضرت امام خمینی (ره) بارها در سخنرانی بر نقش زنان در پیرزوی انقلاب اسلامی تاکید داشتند. در خیل کتاب‌های پژوهشی و تحقیقی هر چند به این مقوله اشاره شده است اما فقدان چنین موضوعاتی در حیطه ادبیات به شدت احساس می‌شود. «عبور از گذرگاه» از جمله آثاری است که در حوزه ادبیات داستانی به نگارش درآمده و طی آن زندگی‌نامه داستانی شهیدان «طیبه واعظی» و «فاطمه جعفریان» که از زنان مبارز انقلابی بودند شرح داده شده است.

«عبور از گذرگاه» به قلم «فریبا انیسی» به نگارش درآمده و توسط موسسه «روایت فتح» منتشر شده است.

بخشی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید:

«سکینه می‌دانست بد زبان‌ترین، خشن‌ترین ساواکی اصفهان کیست. همان کسی که در این دو سال گاه و بیگاه به خانه آن‌ها ریخته. شاه کرمی‌ها گفتند عامل شهادت برادر و مرگ پدر و مادرشان هم اوست که با تصادف ساختگی آن ها را کشته.

می‌دانست او که به خانه‌شان می‌آید و همه چیز را به هم می‌ریزد، به بدترین کلمات، دخترش، پسرش، عروسش و دامادش را می‌خواند. می‌دانست او خبر دارد از این چهار جگر گوشه مبارزش و از محمدمهدی که نمی‌دانست کجاست.

گفت: آره می‌شناسمش. حتی صدای قدم‌هایش را هم می‌شناسم. سر بلند کرد. درب سبز رنگ ساواک اصفهان باز بود. نادری‌پور، دهقانی، شهیدی، رضوی و … می‌رفتند به سمت ساختمان. خدا می‌دانست که دوباره به کجا حمله کرده بودند؟ کدام مادری را بی پسر یا بی دختر کرده بودند و چه نقشه‌ای داشتند.

_ می‌شناسم‌شان. این‌ها دارند می‌روند.

پیرمرد سر برگرداند. رنگ از رویش پرید.

_ بیا برو. می‌خواهی من را هم از نان خوردن بیندازی. دیوانه شده‌ای؟ برو عقب. برو.

سکینه سر بلند کرد.

_ باید هم ازشان بترسی. دستت با آن‌ها توی یک کاسه است.  

پیرمرد رو به سرباز دم در گفت: در را باز کن بیاید برود تو. به جهنم بگذار بکشندش!

دوباره به سکینه نگاه کرد: اگر پرسیدند چرا او را راه دادی بگو از لای در آمد تو من نفهمیدم.

سکینه پا تند کرد. یادش بود ابراهیم به او گفته بود در جایی که نمی‌خواهی دیده شوی آیه وجعلنا بخوان.

با خودش زمزمه کرد:وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من…

جلوی ساختمان اصلی رسید. چند نفر روی صندلی‌های راهرو نشسته بودند.

_ چه کار داری خانم؟

رویش را محکم گرفت.

_ با آقای نادری کار دارم.

_ چه کارش داری؟ 

_ بچه‌‌های من معلوم نیست کجایند. آمدم سراغ‌شان را بگیرم.

_ الان میاد. حالا بنشین.

مرد براق شد توی صورتش و گفت: چی توی دستت است؟

حرص سکینه در آمده بود. زیر لب گفت: نارنجک است می خواهم این جا را منفجر کنم.

_ برو توی آن اتاق! مرد گفت و اشاره کرد به اتاق سمت راستی. رفت داخل. یک تخت بود که روی آن یک ملحفه کشیده شده بود غرق خون. خود را جمع کرد.

_ اصلا نجس و پاکی سرشان نمی‌شه.

صدای فریاد می‌آمد. صدای فحش دادن، عربده کشی مثل صداهایی که شب‌های جمعه می‌آمدند چهلستون به عرق خوری. آقا مصطفی و بقیه با چه حالی آن‌ها را بیرون می‌کردند! دلش لرزید. اما دیگر خسته شده بود. می‌خواست هر چه زودتر خبر بگیرد. بی‌خبری امانش را بریده بود. صدای پای نادری‌پور را شناخت. چه روزها و شب‌هایی که این صدا در خانه‌اش طنین می‌انداخت. همان روزها که می‌آمد دنبال بچه‌ها.

نادری‌پور به هر جا که می‌رسید صلوات می‌فرستادند. نمی‌دانست دلیل آن چیست. از ترس است یا از هول و هراس نامسلمانی‌اش یا … صدای صلوات که بلند شد سر بلند کرد. نادری‌پور را ایستاده دید. 

_ تو اینجا چه کار داری؟ 

سکینه بلند شد. شجاع شده بود مثل ابراهیم،  مثل فاطمه، مثل مرتضی، مثل طیبه.

_ از بچه‌هایم بی‌خبرم. صدای نادری‌پور بلند شد از غیظ، از تحقیر، از خشم. 

_ می‌خواهی بچه‌هایت را ببینی؟ الان می‌گویم حالت را جا بیاورند. اشاره کرده به سرباز. شلاق را بلند کرد. صدای سکینه هم بلند شد. 

_ مرا از چه می‌ترسانی؟ چه اشکالی دارد؟ از دختر و عروسم، از پسر و دامادم که عزیزتر نیستم. بکشیدم. همین جا هم خاکم کنید.

سرباز با شلاق جلو آمد. ضربه روی تن او که فرود می‌آمد قدمی به عقب می‌رفت. کابل سیمی برق، تنش را می‌لرزاند. با هر ضربه به بیرون رانده می‌شد. بدنش ذوق ذوق می‌کرد. کمرش تیر می‌کشید. دستش درد گرفته بود. پایش نای رفتن نداشت. به راهرو که رسید دست گرفت به دیوار.

صدای نادری پور بلند شد:

او را از این جا بینداز بیرون.

پایش را روی زمین کشید. قلبش درد گرفته بود.

_ اگر بچه‌ها را دستگیر کرده باشند، بچه‌ها چه می‌کشند زیر دست این جلادها؟

زخم تنش یادش رفت. زخم دلش اذیت می‌کرد. جگرش پاره پاره شده بود.»

انتهای پیام/ ۱۶۱

نظر شما
پربیننده ها