زینت روشن‌روان:

رد شنی تانک ارتش روی پیکر مادرم مانده بود

دختر شهیده «بتول چراغچی» گفت: یک روز طی یک اتفاقی پیکر مادرم در کف خیابان افتاد. چادر را از روی صورت مادرم کنار زدم. دیدم شیشه‌های ماشین پژو که کنارش ایستاده بود توی صورت مادرم خرد شده است. جای شنی تانک هم در یک طرف بدن مادرم دیده می‌شد.
کد خبر: ۲۷۸۲۱۴
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۱ - 10February 2018

رد شنی تانک ارتش روی پیکر مادرم مانده بودبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، ایام‌الله دهه فجر فرصت خوبی است از شهدایی یاد کنیم که گذشت زمان یاد و خاطره‌شان را در اذهان‌مان کم‌رنگ کرده است.

9 دی 1357 بود که استان خراسان اولین شهید زن خود را تقدیم انقلاب اسلامی کرد. شهیده «بتول چراغچی» نمونه‌ای از یک زن مسلمان انقلابی است که حتی در دوران طاغوت نیز حجابش را حفظ می‌کرد. حتی وقتی برای دخترانش خواستگار می‌آمد می‌گفت: «دقت کنید ببینید چه کسی وارد خانه می‌شود، اهل نماز است، اهل زکات است...» این بانوی انقلابی زمانی توسط یکی از تانک‌های رژیم زیر گرفته شد که 51 سال داشت و مادر هفت فرزند بود. گفت‌و‌گویی با «زینت روشن‌روان» دختر ارشد شهیده بتول چراغچی و خواهر شهید محمد روشن‌روان کرده‌ایم که تقدیم حضورتان می‌کنیم.

گویا غیر از مادرتان، یکی از برادران‌تان هم شهید شده‌اند؟ کمی از خانواده‌تان بگویید.

ما اصالتاً مشهدی هستیم. مادرم 13 فرزند به دنیا آورده بود که بعد از فوت دو فرزند اولش، من دختر ارشد خانواده شدم. پنج خواهر و 2 برادر ماندیم. فرزند آخر خانواده محمد بود که در عملیات والفجر 8 در سن 22 سالگی به شهادت رسید. پدرمان هم اصالتاً اردکانی بود. یک کارگاه بزرگ چوب‌فروشی نزدیک خیابان توحید حرم داشت و رزق خانواده را از همان کارگاه درمی‌آورد. ما خانواده‌ای مذهبی و انقلابی داشتیم. حتی پدربزرگم در آن زمان مسئول روشن کردن چراغ‌های فانوس مسجد گوهرشاد و حرم بود. بر همین اساس فامیلی‌مان چراغی شد.

چطور شد خانواده شما و مادرتان در مسیر مبارزات انقلابی قرار گرفتید؟

ما از اوایل سال‌ 1355 برای درس معارف به مکتب نرجس مشهد می‌رفتیم. خدا رحمت کند خانم طاهایی را که مدیریت آنجا برعهده‌شان بود. وقتی ایشان تفسیر و آیه‌های انتخابی را بیان می‌کردند خیلی با مسائل روز آن زمان پیش می‌رفتند. حتی شب‌های جمعه با همسرم در جلسات «مبارزه با بهائیت» شرکت می‌کردیم. وقتی مکتب توسط ساواک بسته شد، من در مسجد نبی واقع در کوه‌سنگی مشهد کلاس‌های مذهبی خودم را ادامه دادم. هر روز کلاس‌های این مسجد شلوغ‌تر می‌شد. یک کلانتری روبه‌روی مسجد قرار داشت. وقتی جمعیت خانم‌ها همگی با چادر مشکی پوشیده از مسجد خارج می‌شدند، بعضی‌ها فریاد می‌زدند: «کلاغ سیاه‌ها درآمدند.» کمی بعد کلاس ما را تعطیل کردند که مجبور شدیم در خانه برگزار کنیم. ما از همان دوران نسبت به ظلم و ستم رژیم شاه آگاهی داشتیم ولی آن‌قدر خفقان زیاد بود که هیچ‌کس نمی‌توانست کاری بکند. آن‌قدر زندانی در زندان‌ها داشتیم که در جلسات فریاد می‌زدند خانم‌ها برای زندان‌های بی‌گناه سیاسی دعا کنید. منزلمان در کوه‌سنگی قرار داشت و مثل الان این‌قدر امنیت و آرامش وجود نداشت. وقتی با همسرم ساعت هشت شب به خانه می‌آمدیم با دیدن آدم‌های مست و دیگر موارد در خیابان احساس امنیت نمی‌کردیم.

جرقه انقلاب در مشهد چطور زده شد؟

سال 1357 مرحوم کافی منبرهای زیادی در مشهد داشت و من هم با علاقه در جلسات ایشان شرکت می‌کردم. حتی پیگیر نوارهای جدیدشان بودم. نزدیک نیمه شعبان سال 57 مرحوم کافی در مشهد سخنرانی داشتند. گویا در یک تصادف ساختگی ایشان را در جاده تهران به مشهد به شهادت می‌رسانند که اولین جرقه تظاهرات مشهد از مراسم تشییع مرحوم کافی شروع شد. همسر و پدرم در تشییع ایشان شرکت داشتند و تظاهرات تا نزدیکی حرم پیش رفته بود. مردم شعارهای انقلابی سرمی‌دادند و مأموران ساواک هم با گاز اشک‌آور دنبال مردم کرده بودند. مردم مجبور شده بودند از چهارراه شهدای مشهد پراکنده شوند که همسرم و پدرم توانسته بودند با پای برهنه از کوچه‌، پس‌کوچه‌ها خودشان را به منزل برسانند.

پس پدر و مادرتان هم از انقلابی‌های پای کاری بودند که در تظاهرات شرکت می‌کردند؟

بله، وقتی که دو ماه از اول مهر 1357 گذشت، مدارس تعطیل شد. همسرم آقای حسینی که مدیریت مدرسه شهید مرتضوی کوه‌سنگی را به عهده داشت، در خانه ماند و آزادانه‌تر به تظاهرات می‌رفتیم. مادرم می‌گفت به خاطر اینکه هر خبری شود کنار هم باشیم، بیایید خانه ما بمانید. ما هم حدود چهار ماه خانه پدر ماندیم. خانواده ما در بیشتر تحصن‌ها در منزل آیت‌الله قمی و همین‌طور تظاهرات از مسجد گوهرشاد گرفته تا سایر جاها شرکت داشتند. حتی 23 آذر 1357 که مأموران رژیم به بیمارستان امام رضا (ع) حمله کردند، هر روز تا یک هفته آنجا تحصن و برنامه بود و ما هم در این برنامه‌‌ها و تحصنات شرکت داشتیم.

راهپیمایی روز عاشورا شلوغ بود و رژیم ساواک خیلی از مردم را مورد هدف قرار داد. یادم می‌آید آن‌قدر راه رفته بودیم که تمام پاهای‌مان تاول زده کرده بود. برای ماه محرم و صفر مکتب‌ها باز شده بود که بعد از تظاهرات آنجا می‌رفتیم، نماز ظهر و عصر را می‌خواندیم و سخنرانی شخصیت‌هایی مثل آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله شهید کامیاب، شهید هاشمی‌نژاد و آقای ذاکر را گوش می‌کردیم. ساعت پنج بعد از ظهر هم که خیابان‌ها خلوت می‌شد، به خانه برمی‌گشتیم و این برنامه هر روز ما بود. خدا مادرم را رحمت کند. هر روز صبح زود بلند می‌شد و به زبان قدیم یک تـَغار پر از خورشت قورمه سبزی بار می‌گذاشت و قابلمه پلوپز برنج هم آماده می‌کرد. می‌گفت هر وقت خسته از راه به خانه رسیدیم ناهارمان حاضر باشد و مردها و بچه‌ها گرسنه نمانند.

با این فعالیت خانوادگی که داشتید، پیش آمده بود که دستگیر شوید؟

یک روز آقای حسینی (همسرم) برای خرید بیرون رفته بود که تا بعد از ظهر نیامد. خیلی نگران شدیم. آن موقع هم مثل حالا موبایل نبود که سریع خبردار شویم. پسر همسایه که کارمند بیمارستان امام رضا (ع) بود به من اطلاع داد که به بیمارستان امام رضا (ع) حمله کردند و خیلی‌ها کشته شده‌اند. شاید آقای حسینی هم آنجا گیر کرده است. شب شد و یکی از همسایه‌ها که ماشین داشت، گفت برویم ببینیم بیمارستان چه خبر است. شاید همسرتان را آنجا پیدا کنیم. وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم کف سالن‌ها به خون آغشته است و مردم هم آمده بودند و نگاه می‌کردند. چون بیمارستان ارتش روبه‌روی بخش کودکان بیمارستان امام رضا(ع) بود، در درگیری‌ها این بیمارستان هم بی‌نصیب نمانده بود. جامعه پزشکان و پرستاران هم راهپیمایی کرده بودند که بگویند ما هم با انقلاب هستیم اما مورد حمله رژیم طاغوت قرار گرفته بودند. به هر حال در این گیر و دار آقای حسینی در بیمارستان گیر افتاده بود که پیدایش کردیم. آن موقع مردم هر وقت تظاهراتی می‌دیدند خودشان را به صحنه می‌رساندند تا شاید هموطنی را نجات بدهند.

برای نسل جوان جالب است که از حال و هوای آن روزها بیشتر بداند.

یادم است شب‌ها که حکومت نظامی بود، تانک‌ها در خیابان‌ها راه می‌رفتند و شیشه‌های خانه‌ها می‌لرزید. یک روز صبح در خانه‌ها را زدند و اعلام کردند منبع آب را به سم آلوده کرده‌اند و از شیر آب استفاده نکنید. ما مجبور شدیم هرچه آب در ظرف از قبل داشتیم مصرف کنیم. یادم می‌آید در 27 آذر 1357 با همسرم رفتیم چهار طبقه‌های خیابان «ارگ» حقوقش را بگیریم و خرید کنیم. دیدم جمعیتی از میدان شهدا می‌آید که شعار می‌دادند «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد» در هر گروه هم تا اطمینان نمی‌کردیم وارد شویم. دیدیم جلوی تظاهرات آقای شهید هاشمی‌نژاد با برادرشان هستند و تظاهرات‌کنندگان هم قشر دانشجو هستند. ما هم به آنها پیوستیم. تا اینکه به چهارراه لشکر رسیدیم. پیچیدیم در خیابان بهار که استانداری آنجا بود.

کارمندان استانداری تحصن کرده بودند. دانشجوها می‌خواستند با تظاهرات، همبستگی خودشان را با تحصن کارمندان استانداری اعلام کنند. به چهارراه که رسیدیم دیدم سه دستگاه نفربر ارتشی به جمعیت حمله کرده‌اند. دور تا دور تظاهرات‌کننده‌ها که حدود 2هزار نفر مرد و زن بودند را محاصره کردند و گفتند روی زمین بنشینید. همین طور مانده بودیم که از طرف مقامات بالای ارتش زنگ زدند که کسی حق ندارد از استانداری خارج شود و از تظاهرات‌کنندگان هم کسی حق داخل شدن ندارد اما با رفت و آمدهای شهید هاشمی‌نژاد این برنامه با موفقیت انجام شد و این قضیه تا ساعت سه بعد از ظهر طول کشید. بعد با خواندن دعای وحدت، اعلام شد که می‌توانید بروید. آن روز هم با دیر رسیدن ما اهالی خانه نگران شده بودند.

مادرتان چطور به شهادت رسیدند؟

یک روز قبل از حادثه شهادت مادرم، همراه ایشان به مسجد گوهرشاد رفتیم تا در مراسم چهلم شهید نجات‌اللهی شرکت کنیم. در راه دیدیم مردم در صف نان و نفت ایستاده‌اند. مادرم با دیدن این صحنه‌ها شروع کرد از خاطرات خود در دوران رضاشاه تعریف کردن که آن زمان‌ها از دست ظلم و ستم چه زجرهایی متحمل شده‌اند. آن روز مادرم خیلی از خاطراتی که همراه با سختی بود برایم تعریف کرد و با من درددل کرد. کم‌کم به حرم رسیدیم و زیارت کردیم. بعد از خواندن نماز جماعت در مسجد گوهرشاد مراسم سخنرانی و قطعنامه قرائت شد و اعلام کردند مردم در راهپیمایی نهم دی ماه که برای هفتم شهدای قم برگزار می‌شود شرکت داشته باشند. بعد از اتمام جلسه ناگهان تمام چراغ‌های حرم و خیابان‌های مشهد را خاموش کردند. مردم با هزار سختی در تاریکی به خیابان‌ها ریختند و تمام نیروهای ارتش هم در خیابان بودند. آن شب خیلی از جوانان را زخمی و دستگیر کردند و بردند. من و مادرم با ترس و لرز در خیابان راهی خانه شدیم. در راه یکی از دوستانم که در جلسه مبارزه با بهائیت با هم آشنا شده بودیم ما را سوار کرد و به خانه رساند.

پس در همان جلسه مسجد گوهرشاد فراخوان تظاهرات 9 دی داده شد و متعاقب آن شهادت مادرتان پیش آمد؟

بله، روز نهم دی 1357 هوا آفتابی بود. با مادر و همسر و پدر و خواهرم و بچه‌هایم و دو برادرم برای راهپیمایی آماده شدیم و بیرون رفتیم. آن روز حالم خیلی بد بود. استرس شدیدی داشتم ولی نمی‌دانستم چه بلایی قرار است به سرمان بیاید. به چهارراه شهدا که رسیدیم مردم کم‌کم جمع می‌شدند. ما هم رفتیم کنار مدرسه نواب ایستادیم و برای اولین بار سرود «خمینی‌ ای امام» را از بلندگو‌های خیابان پخش کردند که همه تعجب کرده بودند. در مسیر راهپیمایی یک هلی‌کوپتر بر فراز آسمان پیدا شد و حرف‌هایی بین مردم رد و بدل شد. یک عده می‌گفتند ارتشی‌ها اعلام همبستگی کردند و عده دیگر می‌گفتند گول نخورید خبری نیست. تا اینکه تظاهرات به خیابان بهار مشهد رسید. حالم داشت بد و بدتر می‌شد. از شلنگ آب یکی از خانه‌ها کمی آب به صورتم زدم.

قبل از اینکه ادامه بدهید، سؤالم این است که یعنی مأموران رژیم از تانک و هلی‌کوپتر برای مقابله با مردم استفاده می‌کردند؟

بله، از هر وسیله‌ای استفاده می‌کردند. همان لحظه دیدم صف جلوی تظاهرات دارد به‌هم می‌خورد و یک عده دارند برمی‌گردند. پرسیدم چرا برمی‌گردید؟ گفتند جلو تیراندازی شده ولی ما جلو رفتیم و به خانم‌های دیگر هم می‌گفتیم جا خالی نکنید. پنج مرتبه شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی ولی هر دفعه نتوانستم به آخر برسانم و ماشینی که با تجهیزات صوت در خیابان بود فریاد می‌زد: «خانم‌ها زینب‌گونه استوار باشید و برنگردید و صفوف را به‌هم نزنید.» بعد از یک ربع صدای مهیبی از بین جمعیت بلند شد. ناگهان اعلام کردند برگردید. کنار خیابان اول جوی آب بود، بعد نرده و بعد پیاده‌رو که مردم در اثر برگشتن به عقب عده‌ای در جوی‌های کنار خیابان افتادند و زیر پای یکدیگر له شدند. فشار صف ما را به طرف خیابان عدل خمینی کنونی راند، از سمت هلی‌کوپترها به مردم تیراندازی می‌شد. یکی از دخترهایم با خواهرم در جمعیت گم شدند.

ناگهان دیدم یک تانک از طرف خیابان تقی‌آباد به سمت خیابان عدل خمینی با سرعت پیچید تا تعدادی از جوانان انقلابی را که روی بلوار بودند زیر بگیرد که آنها جاخالی دادند. ما هم کنار یک پژوی سبزرنگ ایستاده بودیم. دست دخترم که کلاس اول بود در دست من و دست دیگرش در دست مادرم بود. تانک از بغل ما رد شد. خودم را کنار کشیدم که شنی چرخ تانک من را نگیرد. یک لحظه دیدم کفش‌های دخترم به شنی تانک گیر کرده است. دست دخترم را که داشت گریه می‌کرد، تمام سرزانوهایش به زمین کشیده شده بود و وقتی به خودم آمدم دیدم پیکر مادرم در کف خیابان افتاده و دست دخترم هنوز در دست اوست. چادر را از روی صورت مادرم کنار زدم. دیدم شیشه‌های ماشین پژو که کنارش ایستاده بود توی صورت مادرم خرد شده است. جای شنی تانک هم در یک طرف بدن مادرم دیده می‌شد. هرچه صدایش کردم جوابی نشنیدم. مردم من را بلند کردند که بروم چون می‌خواستند تانک را آتش بزنند. مردان با دستشان زنجیر کرده بودند که خانم‌ها در اثر تیراندازی ضربه نبینند. در آن شلوغی خواهرم و دختر دیگرم من را پیدا کردند و در یک گاراژ پناه گرفتیم تا اوضاع تظاهرات بهتر شود.

توانستید پیکر مادرتان را عقب بکشید؟

آن روز تا ساعت چهار بعد از ظهر من در بیمارستان‌ها دنبال پیکر مادرم بودم تا اینکه در سردخانه بیمارستان امام رضا(ع) پیدا کردم. روز بعدش در 10 دی 1357 شدت کشتار مردم از قبل بیشتر شده بود. با شرایط سخت حکومت نظامی آن زمان، پیکر مادرم را در بخش شهدای انقلاب در بهشت امام رضا (ع) خاکسپاری کردیم.

اگر می‌شود از برادر شهیدتان هم بگویید.
برادر کوچکم متولد 1342 بود. موقعی که مادرم شهید شد، ایشان 14 ساله بود. محمد از اول جنگ در جبهه حضور داشت تا اینکه در 22 بهمن 1364 در سن 22 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید. محمد جزو بچه‌های خط‌شکن و اطلاعات- عملیات بود. با اینکه 9 بار زخمی شده بود ولی دست از جنگ نکشید و چون پدرم روی ایشان خیلی حساس بود برای همین محمد نمی‌گذاشت پدر چیزی از زخمی شدنش بفهمد. هر وقت محمد به جبهه می‌رفت پدرم یک گوسفند نذرش می‌کرد تا سالم برگردد. حتی دامادش کرد تا هوای جنگ و جبهه از سرش بیفتد ولی یک ماه بعد از ازدواج، محمد زندگی را رها کرد و باز هم به جبهه رفت و شهادت را برای خودش خرید.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار