گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: معراج شهدای تهران طی روزهای گذشته پس از 29 سال برای خانواده شهدای ناجا حال و هوای دیگری داشت؛ خانواده شهدای ناجا بارها و بارها برای شنیدن خبری از فرزندشان به معراج الشهدا آمده بودند، اما هر بار با دلی شکسته به خانه بازگشتند؛ ولی این بار با پاهایی لرزان قدم به معراج شهدا گذاشتند.
خواهران و برادرانی که خاطرات کودکی آنها با مفقودی برادرشان گره خورده است، آمده بودند. به هر گوشه و کنار معراج که چشم میانداختی، دلت راهی جبههها میشد.
گروهی که روزی برای دفاع از کشور از سوی ژاندارمری به مناطق عملیاتی زبیدات اعزام شده و به شهادت رسیده بودند، حالا آمدهاند تا حال و هوای دیگری به شهر بدهند.
خانوادههای شهدای ناجا روز پنجشنبه 26 بهمنماه وارد معراج الشهدا شدند. آنها برای زیارت پیکر شهیدشان لحظه شماری میکردند. دقایقی بعد تابوت شهیدان «سیدمحمد حسینزاده»، «جعفر نژادمعصومی»، «وحید سلماناژدری»، «سیفعلی نظری»، «علیاکبر شیرعلی» و «طاهر کمرهای» در کنار یکدیگر بر روی زمین قرار گرفتند.
عجب غوغایی بر پا بود. خانواده شهدا حس و حال عجیبی داشتند. قلمها از تحریر این حس و حال ناتوانند. در این جمع مادرانی حضور داشتند که سالها به دنبال یوسف گمشده خود بودند.
خواهران شهدا زینبوار در گوشهای از تابوت نشسته بودند و آرام بر روی تابوت برادرشان دست میکشیدند. در گوشهای دیگر برادر یکی از شهدا چشم از نام و نشان نوشته شده بر روی پیکر برنمیداشت و زمزمه میکرد: «در لیست بیمارستان، شهدا و اسرا به دنبال نامت گشتم؛ اما هیچ کجا اسمی از تو نبود. باورم نمیکنم که برگشتی.»
مادر شهید محمد حسینزاده با ویلچر در کنار تابوت فرزندش نشسته بود. خواهران و برادران نیز آرام اشک میریختند. به سمت برادر شهید رفتم تا برایمان از شهید بگوید. وی میگفت: «برادرم چند ماه قبل از اینکه رخت دامادی بر تن کند به زبیدات رفت. او میگفت: برای محرم برمیگردم؛ اما دیگر از او خبری نشد. پس از مفقودی برادرم هیچکس اجازه نداشت که زنگ خانه را به صدا درآورد؛ زیرا مادرم سراسیمه خود را به در میرساند و میگفت پسرم آمد. یک بار وقتی همرزم برادرم به درب خانه ما آمد، گمان کرد که محمد است. چنان با عجله به سمت در دوید که پایش به جایی گیر کرد و بر زمین افتاد. بر اثر این اتفاق پایش شکست، اما از ذوق شنیدن خبری از محمد درد را احساس نمیکرد.»
حالا وقت آن رسیده که پیراهن یوسفها را بیاورند. نگاه خانوادهها به یادگاریهایی است که با پیکر شهدا تفحص شده است؛ لباس، مسواک، کارت شناسایی، تسبیح و پلاک. همه به یک صدا «یا زهرا» میگفتند و اشک میریختند.
پیکرهای شهدا برای وداع خصوصی به اتاق دیگری منتقل شدند. خانوادهها یک به یک برای آخرین بار پیکر عزیز خود را در آغوش گرفتند تا این فراق 29 ساله را به وصال برسانند.
مراسم وداع تمام میشود؛ اما برخی در گوشه حسینیه برای وداع با شهدای خدمت منتظر نشستهاند. وداع جانسوز دیگری در راه است. در همین حین خانمی جوان با دسته گل رز وارد حسینیه میشود. به محض ورود درخواست میکند تا عزیزش را ببیند. حاضران که او را به خوبی میشناختند، نگاهشان را از او میدزدند. او همسر شهید محمد کاوسی تکاب است.
پس از برپایی نماز، فضا برای ورود پیکرهای سه شهید خدمت که در نفتکش سانچی جان باختند، آماده میشود. مادر شهید «مجید نقیان» بیقرار آمدن پیکر فرزند است. سربازان پیکر شهید را آرام آرام به سمت مادر میآورند. صدای ناله و شیون مادر شهید فضا را غم انگیزتر میکند. تابوت که مقابل مادر قرار میگیرد، اشک از چشمانش سرازیر میشود و میگوید: «من میخواهم پسرم را در آغوش بگیرم، چرا در تابوت دربسته قرارش دادید.»
در گوشهای دیگر همسر و پدر شهید محمد کاوسی تکاب نگاهشان به تابوتی است که به سمتشان میآمد. تابوت که بر روی زمین گذاشته میشود، همسر شهید آن را در آغوش میگیرد. نگاهها و لنز دوربینها به سمت اوست. دقایقی بعد گلهایی که با خود به همراه آورده بود را بر روی تابوت چید. عکس همسرش را در گوشی باز کرد. لحظهای به عکس همسرش نگاه میکرد و لحظه دیگری به تابوت. نمیتوانست باور کند که دیگر عزیزش در کنارش نیست. شاید در ذهن روزهای خوشی را تداعی میکرد که با همسرش گذرانده بود؛ مثلا روزی که خداوند فرزند پسری به آنها عطا کرد. آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد: «محمدم بلندشو.»
عمه شهید از راه رسید. لالایی میگفت و گریه میکرد. به زبانی ترکی میگفت: «محمد برایت میهمان آمده، از جایت بلند شو.»، «عمه به فدایت شود، بلند شو».
پدر شهید نقیان به سمت تابوت شهید کاوسی که همکار فرزندش بود، رفت. فاتحهای خوانده و میگوید: «دخترم آرام باش. خدا رحمتش کند.»
تابوت دیگری میآید. بر روی آن نوشته شده «شهید میلاد آروی». او اهل تهران نیست به همین خاطر از خانواده وی شخصی برای وداع نیامده است؛ اما همکاران، مردم شهید پرور و خانواده شهدا نگذاشتند تا او غریب بماند. دور تابوت او نشستند و فاتحه خواندند. پدر شهید نقیان هم برای فاتحه خوانی آمده بود.
به سمت پدر شهید نقیان رفتم تا به او تسلیت بگویم. او با روی باز استقبال کرده و گفت: «از مجید یک دختر ۲ ساله به یادگار مانده است. دلم برای پسرم تنگ شده؛ اما خدا به من صبر داده است.» وی ادامه داد: «باور نمیشود که دیگر مجید به دیدنم نمیآید.»
این پدر شهید که تا این لحظه برای آرام نگه داشتن همسر و فرزندانش اشکی نریخته بود، ناگهان اشکهایش سرازیر شد. با چشمانی اشکبار از این پدر شهید دور شدم.
پنجشنبه 26 بهمنماه روز متفاوتی برای خانوادههای شهدا بود. حالا آنها قبری داشتند تا در زمان دلتنگی بر سر مزار بروند و با عزیز خود درد و دل کنند.
روز بعد جمعه 27 بهمنماه نیز مادران و خانوادههای پنج شهید دفاع مقدس از چشم انتظاری بیرون آمدند و پس از 29 سال با عزیز خود وداع کردند. این شهدا از سوی ناجا سال 67 به زبیدات اعزام شده و در تک دشمن به شهادت رسیده بودند.
تابوت شهیدان عبدالرضا حیدری، محمدحسن جلی، قادر عباسی، علیرضا آفرین و بهرام بابا برای مراسم وداع در گوشهای از حسینیه چیده شده بودند.
وقتی پیکرهای شهیدان بهرام بابا و عبدالرضا حیدری را مقابل مادرانشان قرار دادند. اشک از گوشه چشم حاضران سرازیر شد. مادر شهدا لحظهای بر پیکر فرزند خود نگاه میکردند. باورشان نمیشد که آن جوان رشیدی که سال 67 برای دفاع از کشور از خانه خارج شده بودند، امروز پیکرهای بیجانشان در داخل تابوت قرار داده شده بودند.
مادر شهید عبدالرضا حیدری پیکر فرزند را در آغوش گرفت و بر خود فشرد. تاب مادر تمام شد و بیحال بر زمین افتاد. دقایقی بعد مادر چشم باز کرد و پیکر فرزندش را دید. جان دوبارهای گرفت. پیکر را در آغوش گرفت و لالایی خواند. زمانی که پیکر یوسفاش را در تابوت قرار داد، دست به آسمان برد و گفت: «خدایا شکرت که امانتی که به من سپردی را سالم تحویل دادم.»
گوشه دیگری از حسینیه پیکر شهید علیرضا آفرین در کنار خانوادهاش بر روی زمین قرار گرفت. مادر و پدر این شهید بزرگوار در دوران فراغ به رحمت خدا رفتند. علیرضا آخرین فرزند و تک پسر خانواده آفرین است. شش خواهر شهید یادگاریهای شهید را در آغوش گرفتند و اشک ریختند.
پس از وداع، پیکرهای از حسینیه خارج شدند تا برای تشییع به ستاد فرماندهی ناجا منتقل شوند.
انتهای پیام/ 131