قسمت اول/ رزمنده دوران دفاع مقدس عنوان کرد؛

ماجرای امداد الهی در عملیات «محرم»/ قوای اسلام ضربات جبران‌ناپذیری به عراق وارد کردند

«سید محمدحسن مرتضوی» گفت: شب عملیات «محرم» ابری در آسمان ظاهر شد و رو به غرب رفت و در سمت راست ما مقابل ماه قرار گرفت. به یک باره منطقه را گرد و غبار فراگرفت و هوا طوفانی شد. دشمن که آماده‌باش بود، وقتی با هوای طوفانی مواجه شد، احتمال هرگونه حمله از سوی ایران را از فکر خود دور کرد. در آن شب قوای اسلام ضربات سخت و جبران‌ناپذیری را به عراق وارد کردند.
کد خبر: ۲۷۹۷۷۶
تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۱:۰۰ - 02April 2019

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، دوران پر رمز و راز دفاع مقدس هر روزش برگی از دفتر هزار برگ خاطرات رزمندگان است خاطراتی که حتی تصور برخی از آن‌ها حیرت‌انگیز است. «سید محمدحسن مرتضوی» که به گفت‌وگو با خبرنگار دفاع پرس نشسته است، آن روزها یک دانش‌آموز دبیرستانی بود که در گروهی به نام «مقاومت توحید» که در آن زمان فعالیت‌های اسلامی و مردمی داشت عضو بود و آن‌قدر شوق جبهه رفتن داشت که مدام از تلویزیون گزارش‌های صدا و سیما در خصوص جبهه و جنگ را پیگیری می‌کرد. مادرش راضی بود که به جبهه برود، اما پدرش رضایت نداشت و مخالفت می‌کرد. تا این‌که بالاخره در تیرماه سال ۱۳۶۱ به جبهه رفت.

دفاع پرس: چگونه شد که به جبهه رفتید؟

(شهید) «حسین شیرپور» هم‌کلاسی‌ام بود و در یک میز می‌نشستیم و خداوند به وسیله این بنده‌ خالص خود، مرا هدایت کرد.

به او گفتم: «حسین! مادرم با جبهه رفتن من موافق است، اما پدرم راضی نمی‌شود».

گفت: «نمی‌شود، باید امضای پدر در برگه‌ اعزامت باشد». گفتم: «اگر امضای مادر کار ما را راه می‌اندازد، مادرم موافق است...»

۱۶ سال داشتم و نوجوان بودم. «محمدرضا مزینانی» همسن و سالم بود که شنیدم به شهادت رسیده است. برایم بسیار گران آمد که او رفته و من مانده‌ام. خون مطهر و پاک این شهید مرا برای رفتن به جبهه‌های نور و حق تحریص کرد.

امتحانات ثلث سوم در سال سوم دبیرستان را داده بودم که روزی «حسین شیرپور» را دیدم. به من گفت: «چی شد؟ جبهه رفتی؟»

گفتم: «پدرم رضایت ندارد و برگه‌ اعزامم را امضا نمی‌کند».

گفت: «مادرت هنوز راضی است؟»

گفتم: «بله!»

راه افتادیم و به بسیج رفتیم. فرم را گرفته و ثبت‌نام کردیم. فرم را به خانه بردم. سرانگشت مادرم را با خودکار جوهری کردم. اما درست نشد. جوهر خوش‌نویسی آوردم و انگشت مادرم را جوهری کرده و به کاغذ زدم. فرم سیاه شد. همان را بردم و به «شیرپور» دادم. قبول کرد و من در زمره‌ سربازان اسلام قرار گرفتم.

ماجرای امداد الهی در عملیات «محرم»/ قوای اسلام ضربات جبران‌ناپذیری به عراق وارد کردند

دفاع پرس: از نحوه اعرام‌تان به جبهه و حال و هوای‌تان بگویید.

تیرماه سال ۱۳۶۱ بود و عملیات «رمضان» نیز آغاز شده بود. حسین گفت: «برای عملیات نیرو می‌خواهند». برای آموزش به «چشمه علی» واقع در ۳۰ کیلومتری شمال دامغان رفتیم. ۱۰۰ نفر از بچه‌های سمنان و دامغان بودیم که تحت فرماندهی (شهید) «ابوالفضل مهرابی» آموزش دیدیم. ۲ هفته‌ای طول کشید و پس از پایان آموزش به منطقه رفتیم، اما عملیات «رمضان» به اتمام رسیده بود.

در اعزام دوم برای انجام عملیات «محرم» راهی «عین‌خوش» شدیم، شب عملیات بود. به اتفاق نیرو‌ها حرکت کردیم. در مسیر تپه‌هایی وجود داشت که به طور کامل پاک‌سازی نشده بود و دشمن در آن حضور داشت. با احتیاط و با حفظ جوانب امنیتی از آن منطقه گذر کردیم تا به رودخانه «دویرج» رسیدیم. نیرو‌های شناسایی از قبل برای شناسایی رودخانه و میزان آب آن به منطقه وارد شده و اعلام کرده بودند که آب رودخانه کم و حدود نیم متر است. پلاستیک‌هایی که همراه داشتیم به پا کردیم تا پوتین‌هایمان خیس نشود و پا به رودخانه گذاشتیم.

اما با کمال ناباوری متوجه شدیم که رودخانه جریانی تند و خشن دارد و عمق آب نیز زیاد است. وقتی وارد رودخانه شدم، آب تا گردن من را فرا گرفت. لحظات سختی بود. تاریکی شب و سیاهی، غرش بی‌امان آب و اضطراب از حمله دشمن، عرصه را بر ما تنگ کرده بود. جریان تند آب برخی از بچه‌ها را با خود برد. شرایط بسیار حساس بود و زمان به کندی می‌گذشت. اما تفکر اسلامی و پیروزی حق بر باطل و هدف مقدس‌مان، ما را به ادامه مسیر فرا می‌خواند و به ما انرژی و توان می‌داد.

با سختی و مصیبت تمام از رودخانه گذشتیم و به مسیر ادامه دادیم. تپه‌هایی در مسیر وجود داشت که قرار بود در شب اول در آن مستقر شویم و شب دوم عملیات را ادامه دهیم. پس از رسیدن، دشمن در همان شب منور زد و متوجه حضور ما در منطقه شد. پس از آن بود که درگیری آغاز شد و باران تیر و گلوله و آتش بود که رد و بدل می‌شد. در حین درگیری پایم تیر خورد. مرا پشت سنگری خواباندند تا از ترکش‌ها و انفجارات در امان بمانم. پس از چندی امدادگر‌ها آمدند و مرا به عقب بردند. به بیمارستان «کامکار عرب‌نیا» در قم منتقل شدم و ۴۰ روز تحت مداوا قرار گرفتم. پس از بهبودی نسبی به دامغان بازگشتم.

دفاع پرس: پس از بهبود چه‌کار کردید؟ آیا دوباره به جبهه رفتید؟

در دامغان به تحصیلات خود ادامه دادم. پس از پایان امتحاناتِ کلاس چهارمِ دبیرستان، قصد رفتن به جبهه را داشتم، برای همین به پادگان امام حسن (ع) رفته و از آن جا به غرب اعزام شدم. در غرب «کومله» و «دموکرات» ایجاد ناامنی کرده بود و قصد ضربه به نظام مقدس جمهوری اسلامی را داشت. وضع روحی خوبی نداشتیم.. به «سنندج» رفته و از آن‌جا به «سردشت» و روستای «ربط» و ارتفاعات «بولفت» اعزام شدیم. پس از چندی به روستایی در «بانه» به نام «هکل‌آباد» رفتیم و ۴۵ روز ماندیم.

دفاع پرس: در کردستان چه مأموریت‌هایی را برعهده داشتید؟

در روستای «هکل‌آباد» موظف بودیم جاده‌ی بانه – سردشت را تامین کنیم. سه سنگر ایجاد کردیم و مشغول نگهبانی شدیم و این کار ما در آن منطقه بود.

در غروب یکی از روز‌ها ماشین حامل تانکر آب پس از آب‌رسانی به ما در حال پایین آمدن از تپه بود که «کومله» شروع به تیراندازی کرد و درگیر کمین دشمن شدیم.

ماشین در حال رفتن و فاصله گرفتن از منطقه بود که «رشید مکرمی» جا ماند و به شهادت رسید. صبح فردا گروه ضربت جندالله برای پاکسازی منطقه آمد. پیکر شهید «مکرمی» را دیدیم که دشمن به روی سینه‌ی مبارکش به صورت ضربه‌ای رگبار بسته بود. او هیکل ریز و جثه‌ی نحیفی داشت. خداوند روح مطهرش را با اولیاء خاص خود محشور کند.

ماجرای امداد الهی در عملیات «محرم»/ قوای اسلام ضربات جبران‌ناپذیری به عراق وارد کردند

دفاع پرس: آیا در جبهه عنایات الهی و امدادهای غیبی هم دیده‌اید؟

بله، شب عملیات «محرم» بود. هوا صاف بود و مهتابی. در حال حرکت به سمت نقطه‌ی رهایی (۱) بودیم که ابری در آسمان ظاهر شد. رو به غرب رفت و در سمت راست ما مقابل ماه قرار گرفت.

به یک باره منطقه را که تقریبا هموار بود، گرد و غبار فرا گرفت و هوا طوفانی شد، به‌گونه‌ای که دید ما نسبت به مسیر کم شد.

آن ابر جلوه‌ خاصی از عملیات و مصداق عنایت خاص حق تعالی بر ما بود و با کار پوششی خود، ما را از دید دشمن مخفی نگاه داشت. از طرفی دیگر دشمن تا همان شب آماده‌باش بود، اما وقتی با هوای طوفانی مواجه شد، احتمال هرگونه حمله از سوی ایران را از فکر خود دور کرده بود. در آن شب قوای اسلام ضربات سخت و جبران‌ناپذیری را به عراق وارد کردند.

دفاع پرس: لحظه‌ی شهادت دوستان‌تان برای‌تان چگونه بود؟

برای ما عادی بود. با دیدن شهادت دوستان می‌گفتیم «خوش به حالش که رفت. کی نوبت ما خواهد شد؟!»

شهید «حسن عزیزیان» در عملیات «مرصاد» در کنار من با منافقین می‌جنگید. از صبح درگیری داشتیم. در سمت چپ ما ارتفاعی بود که منافقین از بالای آن تیراندازی می‌کردند. در حین درگیری تیری به سینه مبارک «حسن عزیزیان» اصابت کرد، لبخندی زد و به روی دست من افتاد و به فیض عظمای شهادت رسید. با شهادت دوستان مصمم می‌شدیم و شوق شهادت در ما بیشتر می‌شد و انتظار می‌کشیدیم تا نوبت به ما هم برسد.

دفاع پرس: با شنیدن خبر پذیرش قطعنامه چه احساسی پیدا کردید؟

همیشه اعتقاد به تکلیف‌گرایی داشتم. با شنیدن خبر پذیرش قطعنامه خیلی ناراحت شدیم که جا ماندیم و دیگر کاری از دست ما ساخته نیست.

آن زمان در اردوگاه «صادقین» در باختران بودیم. بچه‌ها زار زار گریه می‌کردند. شرایط غمباری بر ما حاکم شده بود....

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار