به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» روایتگر خاطرات «ابوالفضل حسنبیگی» است که به قلم «محمد مهدی عبداللهزاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ اثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سمنان منتشر شده است.
«ابوالفضل حسنبیکی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) جهاد سازندگی است که به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان کرده است.
پس از مطالعه قسمت اول خاطرات این مجموعه در خصوص عملیات «بدر»، حال قسمت دوم این خاطرات را میخوانید.
بچههای معاونت مهندسی مطالعاتشان را انجام داده و نقشهکشیشان را آماده کرده بودند. در اینجا هم جاده فانوس تکرار شد. اینجا هم شب کار میکردیم. روی این جاده هم باید فانوس میگذاشتیم. واحد فانوس راه افتاد و تجربیات عملیات «خیبر» دو مرتبه بهکار گرفته شد. همزمان، آن طرف هم نیرو داشتیم. (شهید) «قدرتالله امینیان» جانشین من در آن منطقه بود.
روز دوم شروع کار بود که بیسیم زدند که «بیا». با قایق رفتم. من را به اتاق کوچک گلی هدایت کردند. معلوم بود برای کشاورزان آن منطقه است. «صیاد شیرازی»، «غلام پور»، «عزیز جعفری»، «حسین علائی» فرمانده قرارگاه نوح و «امین شریعتی» آنجا بودند. گفتند: «دشمن پاتک کرده و ما هیچ راهی نداریم و باید یک خاکریز همین جلو بزنیم و بایستیم». صحبت این بود که بچه ها از پشت دجله، عقب آمدهاند. عراق، سه چهار لشکرش را راه انداخته و با حجم آتش زیاد داشت جلو میآمد. گفتم: «ما چند لودر و بولدوزر داشتیم که تحویل بچههای قرارگاه «کربل»ا دادیم. دو تا دست بچههای خودمان هست. بولدوزر بفرستید».
«امینیان» در ضلع شمالی بود. رفتم خط را ببینم. یک موتور آنجا بود. به بچههای سپاه گفتم من را برسانید. من را قدری جلو بردند. بقیهاش را پیاده رفتم. موتور و ماشین نبود. دشمن یک هلالی ایجاد کرده بود. تا به امینیان برسم، حدود سه ساعت طول کشید. او کنار دژ، حاشیه هور کار میکرد تا آب به زمینهایی که رزمندهها بودند، نیافتد. آتش هم به شدت سنگین بود.
جبهه ما با عراقیها فقط ۱۰۰ متر فاصله داشت. بچههای ما فقط تفنگ، تیربار و آر.پی.جی داشتند. خمپارههایی که میآمد، در پشت بچهها داخل آب میافتاد. عمق آب هم که چهار پنج متر بود و ترکش نداشت. ارتفاع دژ سه چهار متر بود. عراقیها هر چه تیر کلاش میزدند، از بالای سربچهها میرفت. مثل دانههای باران و تگرگ تیر میآمد، ولی رزمندهها پایین پشت خاکریز بودند و دیده نمیشدند. تانک هم هرچه میزد، چون عرض دژ زیاد بود هیچ اثری نداشت؛ کسی هم که روی دژ نمیرفت. قایقهایی هم که میآمد از این طرف میرفتند و دیده نمیشدند. عراقیها فقط صدای قایقها را میشنیدند. قایقها هم چون بنزینی بودند، دود نمیکردند. حجم آتش دیوانهواری داخل هور ریخته میشد. در بعضی از مناطق، از بس که خمپاره خورده بود، اثری از نی نبود! تانکهایشان هم بیوجدانها از دور به صورت خمپاره هوایی میزدند تا گلولههایشان پایین بیاید، گرومپ! گرومپ! گلوله پایین میافتاد. سرتاسر دژ هم آدم نشسته بود.
وقت اذان ظهر شد. نمیشد ایستاده نماز بخوانیم؛ چون پایینتر میرفتیم آب و گل بود. بچهها خاک را با دستشان یک مقدار کنار زده و سنگر درست کرده بودند. اگر سرپا میایستادیم سرمان دیده میشد. «امینیان» گفت: «دو روز است اینجا با پوتین و نشسته نماز میخوانم».
بعدازظهر شد. عراقیها یک سانت هم نتوانستند جلو بیایند. نمیدانستند پشت این دژ چه خبر است و باید چهکار کنند. اگر هجوم میآوردند، میتوانستند همه را پایین بریزند. البته چهار پنج بار هجوم آوردند. بچهها تجربه داشتند. این نبود که همه مهماتشان را یکباره خرج کنند. البته قایق تردد داشت و مهمات میآورد. گاهی خمپاره ۶۰ هم میآوردند و قایقها مجروحها را میبردند. گاهی هم نیرو میآوردند. طول خط سه چهار کیلومتر بود.
بعد از نماز با قایق برگشتم به قرارگاه و به کلبه کوچک کشاورزان منطقه رفتم. «صیاد» و بعضی از فرماندهان رفته بودند که تصمیمگیری کنند. «امین شریعتی»، «حسین علائی» و به نظرم «احمد کاظمی» آنجا بودند. دو سه نفر دیگر از فرماندهان هم بودند. داستان دژ را گفتم. «حسین علائی» گفت: «ما هیچ راهی نداریم. اگر نیروها عقب بیایند، دشمن خاطرش جمع میشود و همه را درو میکند. ما باید اینجا سرپل داشته باشیم. باید لودر و بولدوزر داشته باشیم و خاکریز بزنیم».
سوار قایق شدم. باید حدود ۱۴ کیلومتر راه میرفتیم. نزدیک منطقه که رسیدیم، خدا رحمت کند «نصرت میری» را، از روی قایق اشاره کرد که «قدرتالله امینیان» مجروح شده است. گفتند که آن طرف نرو، سقوط کرده است. همه نیروها را به این طرف آورده بودند. به ما گفتند با قایقهایی که در اختیارتان هست، هرچه میتوانید مجروح و شهید را ببرید.
از قرارگاه مرکزی خبر دادند که نگران این جاده هستیم. بچههای لشکر امام رضا (ع) تا دیدند فشار زیاد شد با بولدوزر و لودر غنیمتی، جادهای که به خشکی وصل بود را بریده بودند تا عراقیها نتوانند جاده را بگیرند. برای عراقیها هم امکان نداشت بتوانند آن را پر کنند. بچهها این طرف را خاکریز زدند و یک تانک گذاشتند. این طرف هم، دو لودر و بولدوزری که دست بچههای امام رضا (ع) بود، جلوی همین جاده را خاکریز زدند. به ما گفتند یکی دو تا کمپرسی برسانید تا خاک را از عقبه فلکه امام رضا، جلوتر بریزد.
دشمن دائم با تانک میزد. ما آنجا تانک نداشتیم. بچهها یکی دو تانک از عراقیها غنیمت گرفتند، ولی همان روز اول آن را زدند. بچهها را با هلیکوپتر، هواپیماهای کوچک و آتش حجیم توپخانهشان میزدند. آتش توپخانههای ما به آنجا نمیرسید؛ با گوشت و پوست و استخوان میجنگیدیم. بچهها با دست کانال کنده بودند. من ندیدم، ولی شنیدم که بچههای ما، در یک جا با بیل مکانیکی عراقی کانال میکندند، ولی گلوله به بیل مکانیکی خورده و سوخته بود.
فشار آوردند که همه حجم کارتان را روی پد ۸ به جاده امام رضا (ع) بگذارید. ما هم همین کار را انجام دادیم. سه شیفت کار میکردیم. بچههای زنجان، همدان، قم، اراک و دامغان بودند. معاونین قرارگاه هر کدام مسئول یکی از شیفتها شدند تا هماهنگکننده باشند. جاده وصل شد. چون عملیات «بدر» بود، اسمش هم جاده «بدر» شد. بعد از اتمام جاده، به ما گفتند به منطقه شمالغرب برگردید. از عملیات «بدر» فقط کار جاده امام رضا (ع) برای ما باقی ماند. تمام مناطقی که رفتیم، برگشتیم. در بخش اعظمی از مناطق، اصلاً نتوانستیم به پیروزی برسیم.
انتهای پیام/