به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، به محل استقرار نیروها برمیگردیم. نیروهای قبلی مشغول بستن بار و بنه هستند و نیروهای جدید و تازه نفس دارند خودشان را میرسانند تا موقعیت را تحویل بگیرند. فرج الله که فرمانده نیروهای قبلی است، تجهیزات و وسایل را تحویل میدهد. نیروهای جدید با بچهها خوش و بش میکنند.
دشت زیبای وزینه
چند عکس یادگاری میگیریم و راهی می شویم. از ارتفاع کوترال میگذریم و حال دیگر وارد دشت زیبای وزینه شدهایم. دشتی حاصلخیز و سرسبز که تا سال گذشته به دلیل حضور ضدانقلاب در ارتفاعات ناامن بود و حالا مزارع آفتاب گردانش مژده زندگی دوباره می دهد.
اولین نقطه ای که در سال 90 به دست رزمندگان نیروی زمینی سپاه فتح شد، مریوان بود و اولین شهیدعملیات نیز در همین عملیات به فیض شهادت رسید؛ شهید رحمت دادوند از نیروهای بومی سردشت که حالا ارتفاع را به نام او، "موقعیت شهید رحمت" نامگذاری کردهاند.
حاج خضر و رسول هم در این عملیات شرکت داشته و می گویند عملیات سختی بود و تپه در یک روز سه بار دست به دست شد. دشمن بالای قله بود و ما باید از پایین به آنها حمله می کردیم.
رسول در این عملیات از ناحیه سر مجروح میشود. سرش 18 بخیه میخورد اما 20 روز بعد باز در میدان جنگ حاضر است.
رحمت حدوداً 30 ساله و بسیجی بود. آرپی چی زن بود. آنقدر شلیک کرد تا موشکهایش تمام شد. اسلحه دوستش را برداشت و رفت جلو و جنگید. تیر سینه اش را شکافت و پیکرش بر صخره های سخت آرام گرفت.
دشمن در این عملیات 8 کشته داد و در نهایت ارتفاع به دست رزمندگان فتح شد. فتح ارتفاع با دادن یک شهید و گرفتن 8 نفر تلفات از دشمن، پیروزی شیرینی بود و نوید فتوحات بزرگ تر میداد.
روایتی از قوطمان
حالا دیگر به قوطمان رسیده ایم. از حاج خضر می خواهم ماجرای درگیری و فتح قوطمان را برایم بگوید و او اینگونه روایت می کند:
چند روز بعداز فتح مروان آمدیم سمت قوطمان.
بعدازظهر بودکه دستگاه های مهندسی شروع کردند به جلو رفتن و احداث جاده. قرار بود جاده را تا روستای دولتو ادامه دهیم. نیروهای ما هم به عنوان اسکورت حضور داشتند. حدود ساعت 3 بود که درگیری شد و تا صبح فردا ادامه داشت.
در این درگیری مصطفی ملایی و عبدالله ملکری شهید شدند. شب را در منطقه ماندیم. ضدانقلاب قله را ظاهراً تخلیه کرده بود اما این یک حرکت فریب بود. رفته بودند پشت قله سنگر گرفته بودند و داخل پایگاه را هم کلاً تله کرده بودند. چندنفر از بچه های تیپ 33 رفتند بالا که بر اثر همین تله ها زخمی شدند و دو نفر هم شهید شدند.
درگیری در این ارتفاع خیلی شدید بود اما بچه ها جانانه جنگیدند و آنها را پس زدند. در همین جا بود که سمکو یکی از فرماندهان ارشد ضدانقلاب به هلاکت رسید.
آخرین منطقه ای هم که در اواخر عملیات، آزاد شد، ارتفاع جاسوسان بود. ارتفاعی که اکنون به یاد رشادت شهید محمدجعفرخانی و یارانش به همین نام نامگذاری شد. جاسوسان برای دشمن اهمیتی حیثیتی داشت اما دشمن وقتی جسارت و شجاعت رزمندگان را دید، دریافت چاره ای جز آنکه سر تسلیم در برابر رزمندگان فرود آورد، ندارد و با ذلت و خواری هرچه تمام تر مجبور به ترک منطقه شد.
در ادامه مسیر به یک دژبانی میرسیم. دژبان اجازه عبور نمی دهد و می گوید باید مجوز عبور داشته باشیم. میگویم؛ برادر! این دونفری که همراه ما هستند خودشان مجوزند! اصلاً این ها این مناطق را از دست ضدانقلاب آزاد کرده اند!
می گوید مأمورم و معذور! برگ مأموریت را نشان می دهیم. بالاخره رد می شویم.
روی تپه پاسگاه بزرگ دولتو به چشم می خورد و در پایین دره هم روستای دولتو. یکی از تیپ ها در منطقه استقرار دارد. مسئول اطلاعات تیپ را می بینیم و سلام و علیکی می کنیم. لباس کردی پوشیده و با بیسیم هماهنگی های لازم را انجام می دهد.
معروف ترین روستای جبهه های غرب
راهمان را به سمت روستای معروف دولتو ادامه می دهیم. روستای دولتو را شاید بتوان معروف ترین روستای جبهه های غرب در دوران دفاع مقدس دانست. در آن دوران که غرب جولانگاه ضدانقلاب بود و هرکه با نظام نوپای جمهوری اسلامی همکاری و یا حتی همدلی داشت، از گزند و کمین ضدانقلاب در امان نبود. روزی نبودکه چند کمین در جاده های منطقه اتفاق نیفتد و یا به پاسگاهی و مقری داخل شهرها حمله نشود.
در این میان دولتو زندان مخوفش داستانی شنیدنی و البته غمبار دارد.
در حاشیه روستا، ضدانقلاب زندانی را بوجود آورده بود که محل نگهداری و شکنجه اسیرانی بود که در کمین ها به دست آنها می افتادند. از پاسداران و ارتشی ها گرفته تا بچه های جهاد و حتی مردم محلی منطقه.
زندانیان هر روز مجبور بودند بیگاری کنند و از حقوق اولیه یک انسان نیز برخوردار نبودند و به بهانه های مختلف و واهی نیز تحت شکنجههایی سخت قرار میگرفتند. هر از گاهی نیز دادگاهی مضحک برگزار میشد و چند نفر به جوخه آتش سپرده میشدند. هدف اصلی این اعدام ها هم، زهر چشم گرفتن از سایرین و کنترل جمعیتی زندانیان بوده است!
معدود افرادی که موفق به فرار یا آزادی از زندان دولتو شدند، خاطراتی شنیدنی و دردناک از این زندان بیرحم در خاطر دارند که برخی از آنها نیز به رشته تحریر درآمده است.
جنایت زندان دولتو
بمباران زندان دولتو، یکی از فاجعه هایی بود که رژیم بغداد با همکاری حزب دمکرات و گروهک کومله انجام داد.
در اردیبهشت ماه سال 60، جلیل گادانی، فتاح کاویانی و ایرج سلطانی (یک خلبان فراری)، به نمایندگی از طرف حزب دمکرات و عبدالله مهتدی و ابراهیم علیزاده از طرف گروهک کومله با سرهنگ عیار عبدالرضا و رشید صالح(از افسران حزب بعث عراق مستقر در اداره استخبارات کرکوک) ملاقات کردند.
در این ملاقات، بر سر بمباران زندان دولتو توافق شد که عده ای از نیروهای سپاه پاسداران، کمیته، ارتش و جهاد سازندگی و همچنین تعدادی از نیروهای بومی طرفدار جمهوری اسلامی در آن محبوس بودند. براساس این توافق، 17 اردیبهشت ماه سال 60، زندانیان برخلاف هر روز که به بیگاری برده میشدند، در حیاط زندان نگه داشته شدند و نگهبانان زندان نیز از 50 نفر به 12 نفر کاهش یافتند.
صبح آن روز، هواپیماهای عراق با هدایت حزب دمکرات و گروهک کومله، ساختمان زندان را به شدت بمباران کردند. طبق گفته بازماندگان فاجعه، نیروهای حزب دمکرات و گروهک کومله، نجات یافتگان را از ارتفاعات هدف قرار می دادند و در مجموع 130 نفر را شهید و مجروح کردند.
حزب دمکرات و گروهک کومله در مقابل واکنشهای مختلف، در مورد این جنایت، همکاری خود را با رژیم بعث عراق انکار کردند و عبدالرحمن قاسملو و عبدالله مهتدی به رغم همکاری گسترده حزب و گروهک کومله با رژیم عراق، جنگ ایران با عراق را بهانه ای برای سرکوب کردها می دانستندو به همین بهانه در آغاز جنگ عراق با ایران، حزب دمکرات کردستان و گروهک کومله، آمادگی مزدوران خود را برای همکاری با ارتش عراق اعلام کردند.
جاده بالا و پایین می شود و من در ذهن خود سعی می کنم فضای روستا را در سه دهه گذشته ترسیم و حال و هوای اسیرانی را که به سمت زندان دولتو می رفتند، در ذهن خود مسجم کنم. کار سختی است ونمی توان حس آنان را درک کرد.
روستایی در دل کوههای غرب
از کوچه باغ های سرسبز و زیبا می گذریم و وارد روستا می شویم. وقت استراحت است و افراد کمی در کوچه ها دیده می شوند. جلوی یکی از خانه ها توقف می کنیم. حاج خضر پیاده می شود و سراغ ماموستا را میگیرد. ظاهراً خانه نیست. در مرکز روستا پیدایش می کنیم. شلوار کردی به پا دارد و کلاهی سفید بر سر که نامش را نمی دانم.
ماموستا اسماعیلی بعید است بیش از 40 سال داشته باشد. در سایه ایوان یکی از منازل می نشینیم و گپی میزنیم. ماموستا از دولتو می گوید و مردمی که گرچه محرومند اما دل در گرو نظام دارند.
کم کم سر و کله بقیه هم پیدا می شود. کنار هم لبه یکی از پشت بام ها می نشینند و به حرف های ما گوش می دهند. ماموستا نداشتن یک مکان ورزشی برای جوانان روستا و محرومیت از صداوسیمای جمهوری اسلامی را مهمترین مشکلات فرهنگی دولتو معرفی میکند. صحبتهایمان تمام می شود و از ماموستا خداحافظی می کنیم.
یک نگاه به پشت بام ها مؤید حرف های ماموستا اسماعیلی است. روی هر پشت بامی دیش ماهواره به چشم می خورد و به یک حرف هایی رسیدم که می گفتند حداقل 18 شبکه به زبان کردی علیه جمهوری اسلامی برنامه پخش می کنند و آن وقت ما....
با خودم می گویم بچه های معصوم روستا صبح می روند مدرسه و تعلیمات دینی می خوانند، شب باید اخبار رسانه های بیگانه را گوش کنند و ببینند.
از دولتو به سمت آخرین روستای مرزی می رویم. روستای گوره شیر. در میدان روستا توقف می کنیم. چند نفر از اهالی می آیند و سر صحبت باز می شود. گوره شیر تقریباً هیچ چیز ندارد. نه آب، نه برق، نه مدرسه و...
روستایی با حدود 40 نفر جمعیت که تا همین امسال جاده نیز نداشته است و مردم آن باعراق راحت تر از ایران رفت و آمد داشته اند.متأسفانه مسئولین کمتر به این روستاآمده اندو این روستاییان درد و دل های بسیاری دارند.
قادر یکی از اهالی روستاست . از او می پرسم کارتان چیست و او هم به راحتی می گویدقاچاق گازوئیل. می پرسم چندمی خرید و آن طرف چندمی فروشید؟ می گوید هر بشکه 20 لیتری 13 هزار و پانصد تومان دستمان می رسد و آن طرف 14500 می فروشیم. تازه ضدانقلاب هم برای هر قاطر 2000 تومان باج می گیرد!
می گویم اینجا که شرایط مساعد است چرا کشاورزی و دامپروری نمی کنید؟ می گوید امکانات نداریم. تراکتور نداریم. اصلاً تا همین چند وقت پیش جاده هم نداشتیم. زمین هایمان خالی مانده اند. از نیروی انتظامی هم دل پری داشت.
خانههای گوره شیر نسبت به دولتو، محقر و سادهاند اما یک نقطه مشترک دارند؛ دیشهای ماهواره!
از قادر می پرسم وقتی برق ندارید این دیش ها برای چیست؟! می گوید: شب ها دو- سه ساعت موتور برق روشن می کنیم.
دوست داشتم با تک تک اهالی روستا حرف می زدم و پای درد دل هایشان می نشستم اما مجالی نبود و باید می رفتیم. کنار روستا رودی زیبا در جریان است که ظاهراً خط مرزی هم محسوب می شود. از کنار رودخانه راهمان را ادامه می دهیم. نقطه بعدی روستای قاسم رش است. روستایی نسبتاً بزرگ که بازارچه ای مرزی هم دارد. ظاهراً بازارچه از ساعت 9 صبح تا یک ظهر فعال است. اجناس از عراق وارد می شود و اینجا توسط مردم محلی خریداری می شود. اغلب هم پوشاک و لوازم آرایشی و مواد خوراکی و...
با ورود به قاسم رش، جاده هم آسفالته می شود و ما راه سردشت را در پیش می گیریم. وقتی می رسیم چیزی به غروب آفتاب نمانده است. گرد و خاک سر و صورتمان را پوشانده و من نمیدانم چطور باید از حاج خضر و رسول که با زبان روزه ما را در این سفر یک روزه اما طولانی و پرفراز و نشیب همراهی کردند، تشکر کنم.
فرصت کوتاه بود و دیدنی ها و شنیدنی ها بسیار. خوشحال بودم که از نزدیک با گوشه ای از مجاهدت های رزمندگان نیروی زمینی سپاه آشنا شدم و دلگیراز آنکه نتوانستیم به خیلی جاها سر بزنیم. از عملیات های سال 90 و دستاوردهای بی نظیرش بی خبر نبودم اما حالا که از نزدیک و با چشم خودم برخی چیزها را دیده بودم، غرور و حسرتم دو چندان شده بود. غروری ناشی از این همه مردانگی و مجاهدت رزمندگان گمنام و بی ادعای نیروی زمینی و حسرت اینکه این همه ایثار و مجاهدت در این قله ها و دره ها رخ داده و کمتر کسی از آنها مطلع است.
آرامش و امنیتی که ارزان به دست نیامده است
کاش مردمانی که در چهار گوشه این سرزمین و در پایتخت، در امنیت و آرامش به سر می برند، می دانستند که آرامش ارزان به دست نیامده و برای تأمین و حفظ این نعمت ارزشمند و حیاتی، چه خون ها که ریخته نشده و چه فرزندان معصومی که یتیم نشده اند....
برنامه پایانی ما دیدار با خانواده شهدای سردشت بود. چهار شهیدی که رشادت ها آفریدند اما مظلوم و گمنامند... گویا مظلومیت رزمندگان و جبهه های غرب، تنها به دوران دفاع مقدس محدود نیست و این دیار و مجاهدانش با گمنامی و غربت پیوندی دیرینه دارند.
انتهای پیام