خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۷)؛
دلواپسی خواهرانه کار دستت می دهد!
دیگر جایی برای کتمان نبود. در جوابش گفتم: «ولی! به من حق بده که نگرانت باشم؛ اوضاع مملکت خراب است؛ من هم خواهرت هستم و تو را دوست دارم.»

به گزارش
دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات و نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
خاطره پیش رو، روایت «فاطمه سپیدبار» از زنان ایثارگر شهرستان بهشهر است که پژوهش آن توسط «سمیه السادات رضوی» انجام شد.
چند وقتی بود که نگران برادرم ولی الله شدم. کارهای مشکوکی می کرد. نگران بودم که یک وقت با کارهای سیاسی اش، دُم به تله ساواکی ها بدهد. یک شب آمد خانه مان. در را که باز کردم، دیدم از دستهایش خون می چکد. هر چه به او گفتم، چه شده، فقط می گفت: «آبجی! دو تا پارچه بیاور، بگذارم روی زخمم، بلکه خونش بایستد. باید زودتر خودم را به بیمارستان بهشهر برسانم.» پارچه را به دستهایش بستم. بالاخره در جواب سؤال های مداومم زبان باز کرد و گفت: «خواهر! راستش از روستای «ماکاران» کمی بنزین و اسید برای کوکتل مولوتف گرفتم که زیر چرخ ارتشی ها بگذارم که...»
برادرم «ولی» شش سال از من کوچکتر بود و نگرانی من به عنوان یک خواهر نسبت به برادر کوچکتر خیلی بی راه نبود. از آن شب به بعد وقتی مطمئن شدم که ولی، دستی در خرابکاری ها دارد، دیگر شش دانگ حواسم جمع کارهایش شد.
یکی از همان شبها، ولی دیرتر از وقت های دیگر به خانه آمد. قلبم به تپش افتاد. به بیرون از حیاط رفتم. می دانستم سگ های زیادی بیرون از خانه، ایستاده اند و ترس به جان افراد محله می اندازند اما دل به دریا زدم و گفتم: «هر چه می خواهد، اتفاق بیفتد.» ساعت 2 نصفه شب بود. حدس می زدم پاتوق آنها مسجد «آقا» باشد. اینکه مسجد، چند وقتی پاتوق یک عده جوان انقلابی محل شده را خیلی ها نمی دانستند. به محض اینکه رسیدم، گویا آنها هم جلسه شان تمام شده بود.
پشت تیر برق خودم را مخفی کردم تا «ولی» متوجه من نشود. قبل از اینکه «ولی» مسیر خانه را پیش بگیرد، از پشت تیر برق با حالت دو، خودم را به خانه رساندم تا «ولی» متوجه تعقیب من نشود. وقتی به خانه رسیدم، فوری پتو را روی سرم کشیدم. «ولی» وقتی وارد خانه شد، از پشتِ شیشه نگاهی به داخل اتاقی که من آنجا خوابیده بودم، کرد و بعد رفت توی اتاقش خوابید.
فردای آن شب، سر سفره صبحانه، «ولی» رو به من گفت: «آبجی! خیالت راحت شد؟!» من که از تعجب، خُشکم زده بود، گفتم: «خیال از چی؟!» «ولی» گفت: «آبجی! تو نترسیدی آن وقت شب، سگها به تو حمله کنند؟! اگر لت و پارت می کردند، چه می شد؟!» خودم را به آن راه زدم و گفتم: «بیرون کجاست؟ سگ چه است؟ از چه داری حرف می زنی؟!» «ولی» گفت: «حالا دروغ هم می گویی؛ قلبت آنقدر دیشب تپش داشت که می شد به راحتی صدای ضربان قلبت را از زیر پتو شنید!» دیگر جایی برای کتمان نبود. در جوابش گفتم: «ولی! به من حق بده که نگرانت باشم؛ اوضاع مملکت خراب است؛ من هم خواهرت هستم و تو را دوست دارم.»
«ولی» درحالی که نگاهی به مادر که کنار سفره نشسته بود، کرد، با خنده گفت: «نمی دانم تو مادر من هستی یا ایشان!»
انتهای پیام/