شوهرم که آمد، با دیدن ساک و پوتین رزم تعجب کرد و گفت: «فاطمه! اینها دیگر چیست؟» گفتم: «راستش، خیابان سپاه بودم که یکدفعه دیدم، مارش عملیات میزنند و آقایی هم از بلندگو، از مردم دعوت میکرد تا مردها برای رفتن به جبهه، ثبت نام کنند. من که زن بودم و اجازه نداشتم ثبت نام کنم؛ لااقل گفتم بیایم وسایلت را آماده کنم تا عازم جبهه شوی!»
کد خبر: ۲۸۳۴۶۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۶
وقتی محمد به خانه آمد و چشمش به عکس بهشتی افتاد، عصبانی شد و رفت تا آن را از روی دیوار بکند. یک درگیری کوچکی بین من و او درگرفت و طبیعی بود که پیروز درگیری چه کسی باشد؛ محمد.
کد خبر: ۲۸۳۱۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۴
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۷)؛
دیگر جایی برای کتمان نبود. در جوابش گفتم: «ولی! به من حق بده که نگرانت باشم؛ اوضاع مملکت خراب است؛ من هم خواهرت هستم و تو را دوست دارم.»
کد خبر: ۲۸۳۱۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۶
خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۵)؛
«به بچههایم گفتم: تا گرفتار گاز اشک آور نشدیم، یالا اینجا را ترک کنیم. زود از آن محل دور شدیم و راهمان را به طرف خیابان جاده فرح آباد کج کردیم. ناگهان دیدم از توی جوی آب بخار بیرون میآید.»
کد خبر: ۲۸۳۱۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۲/۲۴