گفت و گو با جمشید سرمستانی، آزاده 8 سال دفاع مقدس

خمینی با بازگشت اسرا موافقت نمی‌کند/ میدانستم این سفر بی‌بازگشت است

خبرنگار به او گفت ما از ایران درخواست کرده‌ایم اسرای کم سن و سال را پس بگیرد؛ اما خمینی موافقت نکرده است. احمدرضا در جواب گفت: من فکر می‌کنم امام درست گفته باشند. چون ایشان از آمدن ما به جبهه اطلاع ندارند و حضور ما در جبهه کاری غیرقانونی بوده است.
کد خبر: ۲۸۳۸
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۸ - 17September 2013

خمینی با بازگشت اسرا موافقت نمی‌کند/ میدانستم این سفر بی‌بازگشت است

 

خبرگزاری دفاع مقدس: سال 46 در آبادان متولد شده و جنگ را با تمام وجود حس کرده است. سال 61 برای اولین بار به جبهه رفت، اما خیلی زود، زمانی که در پرسنلی گردان ذوالفقار لشکر حضرت ولی عصر(عج) مشغول خدمت بود، در اواخر سال 62 در عملیت خیبر به اسارت در آمد. این چند جمله کوتاه، سرگذشت زندگی "جمشید سرمستانی" است که درسن نوجوانی به اسارت دشمن درآمد. برگهای خاطرات دفتر زندگی وی را مرور میکنیم.

از ابتدای جنگ خواهان رفتن به جبهه بودم، اما به علت کمی سن از این کار ممانعت به عمل می آمد. در نهایت در سال 61 با شناسنامه برادرم ثبت نام کرده و به جبهه اعزام شدم. ابتدا به خرمشهر رفته دو ماهی را در آنجا گذارندم و بعد از مدتی برای عملیات والفجر مقدماتی و به دنبال آن عملیات والفجر یک اعزام شدم. اما بعد از همه این عملیاتها داوطلبانه با تیپ امام حسن(ع) به آبادان رفتم. بعد از حدود 5 یا 6 ماه در اسفند سال 62 و در سن 16 سالگی در عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمدم.

میدانستم سفرم بی بازگشت است

داستان اسارت من به این نحو بود که، از هور الهویزه گذشته بودیم. بعد از انجام عملیات، در پشت یک سیل بند در کنار هور، پدافند می کردیم، پشت سرمان آب، هور و نیزار بود که حدود 40 کیلومتر به همین نحو بود و رفت و آمد از طریق قایق صورت می گرفت. روبریمان هم عراقی ها قرار داشتند. حدود 4 روز پاتکهای عراق را دفع کردیم، اما در روز چهارم، آنها تقریباً تمام اسکلههای پشت سرمان را منهدم کردند و همین باعث قطع ارتباط با عقب شد. هیچ گونه مهماتی به ما نمی رسید و در نهایت سلاح  و مهمات تمام شد. نیروها یکی یکی زخمی و یا شهید شدند و وضعیت خیلی بدی بود. در نهایت کار به جایی رسید که عراقیها منطقه را تصرف کردند.

اصلاً باورم نمی شد به اسارت در بیایم. البته آخرین بار که به مرخصی رفته بودم، هنگام بازگشت، تقریباً به من الهام شده بود که این سفر برگشتی ندارد؛ تا جایی که حتی من  کتب درسیام را نیز به مسجد هدیه کردم. در زمان اسارت نیز به خاطر کم سن و سال بودن، دل و جرات چندانی نداشتم.

ما به خاطر هدفی مقدس، پا در میدان نبرد گذاشتیم وخداوند توان و استقامتش را به ما داد؛ چه زمانی که در جبهه بودیم و چه زمانی که به اسارت در آمدیم.

شنیدن کی بود مانند دیدن

اسارت، آینده مبهمی را در پیش چشمانم به تصویر کشید. دائماً از خودم می پرسیدم چه بر سر ما خواهد آمد. در واقع  ذهنیت خیلی مبهمی از اسارت داشتم. من و همه کسانی که آنجا بودیم، تنها به گوشمان خورده بود که عراقی ها  بسیار شکنجه می کنند. اما آنچه که شنیده بودیم یک هزارم آنچه که دیدیم نمی شد. یک هفته طول کشید تا به اردوگاه رسیدیم. ابتدا به  استخبارات بغداد رفتیم، که همه اسرا را برا ی بازرسی، تشکیل پرونده و گرفتن عکس به آنجا می برند.

بین القفسین، اردوگاه اطفال

روزهای سختی را پشت سر میگذاشتیم. اوضاع بهداشتی و خوراکی برای ما مشکل ساز بود. مثلاً حدود یک هفته در یک سوله بزرگ نگهداری می شدیم که سرویس بهداشتی نداشت و اجازه استفاده از سرویس های بیرون را هم نداشتیم. بعد از یک هفته هم که به موصل رفتیم، انتظار یک اردوگاه معمولی، با کمترین امکانات را داشتیم. اما این طور نبود. من در طول یک هفته ای که در مسیر موصل بودیم آرزو داشتم در جایی مستقر شویم که نیایند و ما را کتک نزنند و روزی هم یک عدد نان به ما بدهند.

 حدود 45 روز در موصل 1 قدیم بودیم. بعد از آن دراردیبهشت 62 کسانی که کم سن و سال بودند را جدا کرده و آنها را به اردوگاه رمادیه 2 یا بین القفسین (اردوگاه اطفال) بردند.

امام از آمدن ما به جبهه اطلاع ندارند

عراقی ها دو قشر را زیر نظر داشتند. یکی افراد کم سن و سال و دیگری افرادی که رمقی برای آنها باقی نمانده و تحمل کوچکترین مشکلی را نداشتند. این گروه ممکن بود هر آنچه که عراقی ها از آنها درخواست کنند، انجام دهند اما قشر کم سن و سال هیچ گاه به خواسته های آنها توجه نمی کرد.

احمدرضا طهماسبی یکی از همین بچه های کم سن و سال بود که بارها او را برای استفاده از تبلیغات بردند. هر بار پیش از اینکه او را ببرند با او اتمام حجت می کردند که باید این حرف ها را بزنی، وقتی هم از مصاحبه برمی گشت،  یک راست او را به شکنجه گاه می بردند، چرا که درخواست های عراقی ها را به درستی انجام نداده بود.

یک بار احمدرضا را به مصاحبه بردند. خبرنگار به او گفت: ما از ایران درخواست کرده ایم اسرای کم سن و سال را پس بگیرد؛ اما امام خمینی (ره) موافقت نکرده است. یعنی اینکه امام خمینی به فکر شما نبوده است. از طرفی تبلیغ می کردند، دولت ایران رزمندگان کم سن و سال را به زور و اجبار به میدان جنگ کشانده است. احمدرضا در حالی که فقط 14 سال سن داشت در مقابل این حرف عراقی ها گفت: من فکر میکنم امام درست گفته باشند. چون ایشان از آمدن ما به جبهه اطلاع ندارند و حضور ما در جبهه کاری غیرقانونی بوده است. واقعیت امر هم همین بود و آمدن کم سن و سال ها به جبهه ممنوع بود. بعد از این مصاحبه احمدرضا را بسیار اذیت کردند.

خواب اسارت، خواب کودکی

7 سال دوری از خانواده باعث شده بود خواب هایی که در دوران اسارت می دیدم، بر اساس چهره هایی باشد که در آخرین دیدار در ذهنم مانده بود. علاقه مند بودم خانواده ام، خصوصاً مادرم را ببینم. بعد از اسارت، زمانی که در 4 شهریور سال 69 به خانه برگشتم، وقتی چهره مادرم را دیدم، فهمیدم که چقدر پیر و شکسته شده است. دیدن امام راحل نیز در بدو آرزوهایمان بود که در زمان ورود ما رحلت کرده بودند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار