به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، حضور جامعه پزشکی در دوران دفاع مقدس با همه اهمیت و نقشی که در آن سالها ایفا کرد، چندان که باید مورد بررسی قرار نگرفته است. اما در میان آثار متعددی که در حوزه ادبیات دفاع مقدس منتشر شده است، کتابهای ارزشمندی در مورد امدادگران، پرستاران و پزشکان ایثارگر به رشته تحریر درآمده است.
کتاب «خاطرات همسفر 2؛ خاطرات خواهران گروه پزشکی دوران دفاع مقدس»، روایتی از حضور «زهرا سیاهپوست» و «زینب امیری مقدم» است که به صورت اول شخص تالیف شده است.
این کتاب حاوی صحنههای تکان دهندهای از تاریخ دفاع مقدس است که کمتر خوانده شده است.
نماز شب
«در یکی از عملیاتها جوان کم سن و سالی را آوردند که به خاطر ترکشی که به جمجمهاش خورده بود وضعیت وخیمی داشت. به کما نرفته بود ولی حالت گیج و منگی را میگذراند، خیلی روی تختش تکان میخورد، جراح اعصاب به خاطر مجروحینی که حال وخیمتری داشتند، عمل جراحی آن جوان را به بعد موکول کرد.
برگه صورت وضعیتش را نگاه کردم، سپاهی بود و اعزامی از اراک. مرتباً به او سر میزدم تا به کما نرود.
حدود ساعت دونیم شب به خانم چترچی گفتم:
عطیه، تو برو خوابگاه کمی استراحت کن، بعد یک مقدار میوه با خودت بیاور که بیدار بمانیم.
بعد از رفتن عطیه آقای مقنع یک صندلی روبروی در ورودی گذاشت و رادیو را با صدای کم کنار گوشش نگه داشت.
با چراغ قوه به مجروحین سر زدم. آن جوان روی تختش نبود زمین را نگاه کردم، نبود. اطراف تختهای دیگر و اتاقها را گشتم، هیچ اثری از او نبود. با نگرانی سمت در ورودی سالن رفتم. آقای مقنع آنجا نشسته بود. چند بار صدایش زدم، جواب نشنیدم. با خودم گفتم: شاید با آقای مقنع بیرون رفته باشد.
ولی حال آن جوان برای بیرون رفتن خوب نبود. از بخش بیرون آمدم، پشت ساختمان بخش از داخل یک قسمت ال مانند صدای زمزمهای را شنیدم، آرام جلو رفتم. جوان در حال خواندن قنوت نماز شبش بود.
سریع خودم را کنار کشیدم تا من یا سایهام را نبیند و نمازش به هم نخورد. نمیتوانستم آنجا رهایش کنم، ممکن بود حالش بهم بخورد. آرام کنار دیوار ایستادم. ده دقیقه بعد دوباره داخل بخش رفتم. به همه مجروحها سر زدم و دوباره برگشتم پشت دیوار. هنوز جوان در حال قنوت بود. چند بار به او سر زدم تا آقای مقنع آمد، پرسیدم: شما کجا رفته بودید؟
گفت: یکی از بچهها صدایم زد. رفتم ببینم چه کاری دارد.
جریان را برایش تعریف کردم و از او خواستم بیرون مواظب آن مجروح باشد و من هم بروم داخل بخش.
پنج دقیقه بعد عطیه آمد و وقتی برایش تعریف کردم خندید و گفت: ببین این جوان چقدر حواسش جمع بوده که ببیند کی ما میرویم بتواند یواشکی بیرون برود.
من هم خندیدم و گفتم: برای خودم هم سؤال است که چه زمانی رفته بیرون!
چند دقیقه طول نکشید که آقای مقنع با آن مجروح داخل بخش آمدند. جوان سرش را زیر انداخته بود. وقتی از کنار من رد میشد آرام گفت: عذر میخواهم؛ و به سمت تختش رفت.
از آن شب تازه فهمیدیم باید خیلی مراقب باشیم کسی از بخش خارج نشود. به خصوص وقتی مجروحین از ما میخواستند خاک تیمم را کنار تختشان بگذاریم تا هر وقت میخواهند استفاده کنند. روز بعد آن مجروح با هلیکوپتر به تهران اعزام شد.»
انتهای پیام/ 161