به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مرور هشت سال جنگ نابرابر و اتفاقاتی که بر سر ما آمد تلخ است و باید گاهی هم به همان تلخی بیان شود؛ اما نباید پتانسیل شیوه دیگرِ روایتگویی را نادیده گرفت. جبهه علاوه بر لحظات نورانی، دردناک و وحشتآور، پُر بود از لحظات شادی و شوخی. رزمندگان همیشه دنبال فرصتی بودند که فضای جبهه را عوض کنند.
جنگ تحمیلی درست است که همهاش نامردی علیه ما بود، اما در آن میان کسانی هم بودند که با اندکی شوخی روحیه رزمندهها را حفظ میکردند. حالا گاهی با گفتن شعر، طنز و گاهی هم با انجام کارهایی که نیروهای ِ بعثی را به بازی میگرفتند.
حال از این منظر، بهدنبال شوخیهای رزمندگان دفاع مقدس رفتیم و شوخی سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمدرسول الله (ص) جالب و دلنشین بود که در ادامه میخوانید:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیر سرتیپ دوم ستاد عقیلی از مسئولان «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم. حاج همت گفت: بفرمایید، چه دلخوری!
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاههای ارتش، از کنار ما که رد میشوی، یک دست تکان میدهی و با سرعت عبور میکنی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجیهای خودتان که رد میشوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ و بوق میزنی، آرام آرام سرعت ماشینت را کم میکنی، 20 متر مانده به دژبانی بسیجیها، با لبخند از ماشین پیاده میشوی، دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار میشوی و میروی. اصلا ما را تحویل نمیگیری...
حاج همت اینها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاههای شما که رد میشوم، این دژبانهای شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی میبینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشیها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند، بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود. به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجیهایی که تو میگویی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز 20 متر مانده پیاده میشوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره میخندم و سوار میشوم و باز آرام از کنارشان رد میشوم. آخر این بسیجیها مشکوک بشوند، اول رگبار میبندند.
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند. یک خشاب خالی میکنند، بابای صاحب بچه را در میآورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک میکنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد میزنند ایست... این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد.
انتهای پیام/ 116