به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از آغاز درگیریهای سوریه و حمله تکفیریها به این کشور، مشهد مقدس شهدای زیادی را در راه دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) تقدیم کرده است. مصطفی عارفی که متولد سال 1359 در تربت جام و ساکن مشهد بود، یکی از این شهداست که در کسوت فرماندهی گروهان امام رضا (ع) در ۱۲ اردیبهشت ماه سال ۹۵ در سوریه به شهادت رسید. در ادامه روایتی از زندگی این شهید مدافع حرم را، از زبان همسرش «زینب عارفی» می خوانید.
امام رضا، واسطه ازدواج
من اهل زابل و آقا مصطفی اهل تربت جام بود. هر دو فامیل بودیم و نسبت دوری داشتیم، قبل از ازدواج همدیگر را نه دیده بودیم و نه میشناختیم. تابستان سال ۸۱ با بچه های بسیج به مشهد رفته بودم. در حرم، از امام رضا (ع) خواستم که همسری مومن و ساکن مشهد نصیبم کند. وقتی برگشتم زابل، مدتی بعد ایشان به خواستگاری ام آمدند. در حالیکه من آن زمان ۱۶ سال بیشتر نداشتم و در دعایم زمان مشخص نکرده بودم اما امام رضا (ع) خیلی زود دعایم را مستجاب کرد.
مصطفی آن زمان سرباز بود و هنوز شغلی هم نداشت ولی به خانواده اش گفته بود نمی خواهم چشمم به کسی غیر همسرم باز شود و از آن ها خواسته بود برایش همسری پیدا کنند. خانواده به دلیل سن کم ایشان و نداشتن کار و مسکن مخالفت می کنند. مصطفی به حرم می رود و از امام رضا کمک می خواهد که همسری قسمتش کند که ازدواج با او موجب رشد و تعالی اش شود. این ماجرا همزمان با اردوی مشهد ما بود. بعد از این قضیه، خواهر مصطفی که ساکن زابل بود، من را به مصطفی معرفی می کند و برای خواستگاری تماس می گیرند.
ایمان و چشم پاکی همسرم به دنیا می ارزید
در همان جلسه اول، چیزی که نظر من را جلب کرد، نگاه پاک و حجب و حیای ایشان بود. صحبتی هم که شد بیشتر حول مسائل اقتصادی بود. چون در آن زمان هنوز سرباز بود شرایطش را توضیح داد و گفت: «من هنوز فرصت اینکه شغل درستی پیدا کنم و به تبع آن مسکنی تهیه کنم نداشتم. برا همین در صورت ازدواج، شما باید بیایید منزل پدرم و چون پس اندازی هم ندارم، شاید نتوانم مراسم مفصلی بگیرم. آیا با این شرایط، شما حاضرید با من ازدواج کنید؟!»
من در جوابش گفتم: «ملاک اصلی من ایمان و ولایتمداری است، چشم پاک و ایمان شما به همه ثروت دنیا می ارزد» خیلی خوشحال شد و گفت: «امکان دارد سال های اول زندگیمان، سختی هایی متحمل شوید، ولی من قول می دهم برای خوشبختی شما همه تلاشم را بکنم».
عمل به حدیث پیامبر
با اینکه خانواده خیلی مذهبی ندارم و الگوی خاصی هم نداشتم اما از همان دوران راهنمایی گرایش به مسائل دینی و مذهبی داشتم. اصلا موسیقی گوش نمی دادم و به جایش دنبال کاست های مذهبی بودم. اوقات فراغتم را با خواندن کتاب های دینی و تاریخ اسلام پر می کردم. یادم هست که همان زمان داستانی از پیامبر خوانده بودم که در زمان ایشان دختری، خواستگارش را فقط بخاطر نداشتن مال و ثروت رد کرد در حالیکه آن جوان خیلی با ایمان بود و پیامبر بابت این کار دختر را سرزنش می کنند و می فرمایند که باید ملاک اصلیتان در ازدواج ایمان باشد نه مال دنیا.
این ماجرا، زمان خواستگاری جلوی چشمم آمد و دیدم آقا مصطفی دقیقا همین حالت را دارد. بنابراین علی رغم مخالفت خانواده ها قبول کردم. یعنی غیر از پدرم که بسیار فامیل دوست بود، بقیه، حتی خانواده آقا مصطفی با این ازدواج در آن مقطعی که هنوز شغل و مسکن نداشت، مخالف بودند. ولی بالاخره همه، کم کم راضی شدند و این ازدواج سر گرفت.
کمی عصبانی باش
یکم اسفند سال ۸۱ مصادف با شب عید غدیر، مراسم عقدمان برگزار شد. مراسم ساده بود و تعدادی از فامیل را دعوت کرده بودیم. چون شرایطش نبود، دیگر مراسم عروسی نگرفتیم و زندگیمان را شروع کردیم.
اوایل زندگی به خاطر نداشتن شغل، زندگی کمی سخت می گذشت ولی به 2 دلیل می توانستم تحمل کنم. یکی اینکه از قبل می دانستم و انتظار این سختی ها را داشتم. دلیل دوم که مهم تر هم بود، اخلاق فوق العاده خوب آقا مصطفی بود. اینقدر محبت می کرد که واقعا تلخی ها، حس نمی شد. فکر می کنم حدودا یک سالی از ازدواجمان گذشته بود که گفتم: «لااقل کمی اخم کن، تا ببینم عصبانیتت چطور است. من همش در استرسم ببینم وقتی عصبانی بشوی چهره ات چطور می شود». یک سال گذشته بود و من حتی یک بار هم اخم و عصبانیت ایشان را ندیده بودم.
با خدا درد و دل کن
ما در مشهد ساکن شدیم و به هر حال دوری و غربت ناراحتی هایی به همراه داشت. اوایل به کسی نمی گفتم اما بعدها متوجه شدم که شریک زندگی باید در همه چیز شریک باشد. وقتی خیلی از چیزی ناراحت می شدم، به آقا مصطفی می گفتم. ایشان هم همیشه تاکید می کرد ناراحتی هایت را فقط به من بگو چون اگر به بقیه بگویی هم غیبت می شود و هم اینکه دلخوری های زیادی پیش می آید و ممکن است حرمت ها شکسته شود.
من مواقعی که از کسی دلخور می شدم با خودش صحبت می کردم و ایشان خیلی خوب راهنمایی می کرد، گاهی می گفت: «اصلا شما سعی کن بیشتر با خدا صحبت و درددل کنی و از خدا کمک بخواهی. به خدا بسپاریم و بگوییم خدایا فلان بنده ات این کار را کرده و باعث رنجش من شده. بنده تو هست، خودت بهتر میدانی حق با کیست. من کاری نمی توانم بکنم یا چیزی بگویم. خودت جوابش را بده. خب مطمئنا خدا خیلی بهتر از ما جوابش را می دهد و اینجوری کسی هم از دست شما ناراحت نمی شود». واقعا هم همین کار را می کردم و خیلی مواقع حرم می رفتم و از امام رضا (ع) مثل یک پدر دلسوز کمک می خواستم.
غذای پر از شته!
چون دختر کوچک خانواده بودم و سنی نداشتم خیلی آشپزی بلد نبودم آقا مصطفی هم تنها پسر خانواده بود و مثل من چیزی بلد نبود. اوایل که با پدر و مادر همسرم زندگی می کردیم یادم هست یک روز آقا مصطفی گفت بیا امروز ما غذا درست کنیم. اولین باری بود که برنج درست می کردم. یادم رفته بود نمک بریزم، و برنج هم شفته شده بود. وقتی برنج را سر سفره آوردم برای اینکه کسی متوجه نشود آقا مصطفی رو به پدر شوهرم گفت چون شما فشار خون دارید به زینب خانم گفتم اصلا داخل غذا نمک نریزد و هر که خواست خودش نمک بریزد.
یک بار هم قرمه سبزی درست کردم، آخرش گفتم انگار یک چیزی کم دارد، بعد یادم افتاد اصلا لوبیا نریختم! فقط سبزی و گوشت بود! آقا مصطفی اصلا به رویم نمی آورد، تازه خیلی وقت ها بهم می گفت: «شما با این سن و سال کم، حاضر به ازدواج با من شدید، آن هم با شرایط سخت، من هم بالاخره باید به خاطر شما یک سری چیزها را در زندگی تحمل کنم.» ولی من در فاصله کمی همه غذاها را از مادربزرگ ایشان یاد گرفتم و خدا را شکر چون علاقه داشتم آشپزیام خوب شد.
حتی به من می گفت: «شما وقتی غذای معمولی را یاد گرفتی بعد خودت تمرین کن و یک سری چیزها را با هم قاطی کن تا غذای جدیدی درست کنی»، می گفت «همیشه که نباید از بقیه بپرسی، سعی کن خودت یک سری کارها را ابتکاری انجام دهی، حتی اگر بد هم شد من حاضرم آن غذا را بخورم». واقعا اگر غذایی می سوخت یا بی نمک یا شور می شد به هیچ عنوان به رویم نمیآورد، یعنی اصلا نه من، نه بقیه، یادمان نمیآید که گفته باشد این غذا مشکل دارد.
یک بار خانم پیری به خاطر علاقه اش به آقا مصطفی اصرار کرد برای ناهار به خانه اش برویم. وقتی رفتیم خیلی خوشحال شد، چون به خاطر کهولت سن کسی به منزلش سر نمی زد. خورشت قیمه درست کرده بود، من یکی دو قاشق از غذا که خوردم به آقا مصطفی گفتم چرا این خورشت پر زیره است، بعد کمی که نگاه کردم ببینم زیره سبز هست یا سیاه متوجه شدم که غذا پر شته است. خیلی حالم بد شد خواستم از جایم بلند شوم که آقا مصطفی گفت اصلا از جایت بلند نشو که این بنده خدا متوجه نشود و دلش بگیرد. خیلی برایم سخت بود خودم را با برنج سرگرم کردم. پیرزن مدام تعارف می کرد و مصطفی با لبخند و تعریف زیاد غذا را تا انتها خورد.
با خودم گفتم خیلی توانایی می خواهد آدم برای رضای خدا و نشکستن دل یک پیرزن این غذا را بخورد.
ادامه دارد...
انتهای پیام/