شهید ابراهیمی فرمانده ای شایسته بود

اخوی مگر شما فرمانده سپاه یزد نیستید و تمام امکانات و وسایل آنجا زیر نظر شما نیست، پس چرا هر زمان که می‌خواهید به قم بیایید از وسیله نقلیه سپاه استفاده نمی‌کنید؟ شهید بزرگوار در جواب به من گفت: «وسیله نقلیه سپاه از اموال مورد نیاز سپاه است و تمام این اموال از بیت‌المال مسلمین است و من هیچ حقی بر بیت‌المال ندارم مگر حفظ و نگهداری از آنها و نمی‌توانم از آن استفاده شخصی نمایم، هرچند که تمام این امکانات و وسایل تحت‌ نظر من هستند.»
کد خبر: ۲۸۹۰۵۸
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۷:۴۳ - 30April 2018

شهید ابراهیمی فرمانده ای شایسته بودبه گزارش دفاع پرس از یزد، شهید «ابراهیم ابراهیمی ترک» فرزند اسدالله در سال 1335 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 11/2/59 در منطقه قصر شیرین سنندج بر اثر اصابت تیر و ترکش به مقام شامخ شهادت نائل آمد. به همین مناسبت بخشی از خاطرات این شهید بزرگوار را باهم مرور می کنیم.

خادم انقلاب

جواد بهبود زاده همرزم شهید: « در آن زمان «فروردین 59» شهید مهندس ابراهیم ابراهیمی فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد را برعهده داشت. شخصاً بارها دیده بودم که ایشان نیمه شب در حال تهجد و شب‌ زنده‌داری بود و آیات وحی الهی را قرائت می‌نمود و مانند ابر بهاری اشک می‌ریخت.

در یکی از شب‌های بهاری که همه برادران در آسایشگاه به استراحت می‌پرداختند از خواب برخواستم، تقریباً نیمه شب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. احساس کردم صدایی به گوش می‌رسد، آرام از تخت پایین آمدم و درب آسایشگاه را باز کردم و به بیرون خیره شدم، اصلاً باورم نمی‌شد، با دیدن آن صحنه نفسم در سینه حبس شد و بی‌صدا شروع به گریه کردن نمودم. بله! او کسی نبود جز شهید ابراهیمی که در آن نیمه شب با وجود خستگی بسیار از کار روزانه و مأموریت‌های مختلف در حال شستن و نظافت اتاق‌ها، سالن و درب و دیوار بود. با همان حالت گریه و با خجالت نزد ایشان رفتم و به او سلام کردم و سرم را پایین انداختم تا شرمنده روی با صفایش نشوم. ایشان با تبسمی دلنشین رو به من کرد و گفت: و علیکم السلام، چ زود بیدار شدی!؟ خبریه!؟ اگر برای نماز صبح بلند شدی هنوز اذان نگفتند، برو استراحت کن وقت نماز بیدارت می‌کنم! دیگر قدرت ایستادن در آنجا را نداشتم از خجالت آرزو می‌کردم زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو برد. زبانم قادر به تکلم نبود و فقط گریه می‌کردم و به صفای روح و خلوص و پاکی  او غبطه می‌خوردم، به او نزدیک‌تر شدم، در کنارش نشستم و سعی کردم ظرف آب و دستمال را از او بگیرم. هرچه اصرار کردم ایشان نپذیرفت. به او گفتم: مهندس شما فرمانده سپاه هستید و مسئولیت‌های متعددی دارید، به خدا قسم این کار وظیفه شما نیست. این مرکز نیروهای زیادی دارد، آخر چرا شما!؟ چرا به یکی از برادران امر نکردید تا این کار را انجام دهد!؟ ایشان با همان تبسم همیشگی به من گفت: من تنها و تنها یک خدمت‌گزارم و خادم انقلاب، اسلام و امام عزیز. این را بدان همان‌طور که این ساختمان نیاز به حفظ و نگهداری دارد، انقلاب پر افتخار ما که از برکت خون شهیدان به دست آمده است نیاز به حفظ و نگهداری و پاسداری از ارزش‌هایش دارد و این امر بر همه مسلمانان و عاشقان ولایت و دوستداران انقلاب و امام(ره) واجب است.

تواضع یاران امام «ره»

مادر شهید: « در زمانی که در قم تظاهرات علیه رژیم ملعون شاه می‌شد و مردم به خیابان‌ها می‌ریختند به همراه برادرانش در آن شرکت می‌نمودند. در یکی از آن ایام شهید تازه تازه از راهپیمایی و تظاهرات برگشته بود و خودش را خیلی به ما نشان نمی‌داد، من متعجب شده بودم که چرا ایشان چنین با ما رفتار می‌کند، برخلاف همیشه که ایشان به خانه می‌آمدند و با چهره‌ای متبسم نزد ما می‌آمدن و احوال‌پرسی می‌نمودند. لحظاتی گذشت و ایشان برای اقامه نماز آماده وضو ساختن شدند. در هنگام وضو گرفتن من ایشان را زیر نظر داشتم و به او نگاه می‌کردم . ناگهان دیدم قسمت‌های مختلف بدنش سیاه و کبود شده است، وقتی وضویش تمام شد او را صدا کردم و از ایشان در رابطه با کبودی بدنش سؤال کردم و شهید در جواب من گفت: مادر جان چیزی نشده، در خیابان در حال دویدن به زمین خوردم این را گفت و برای خواندن نماز به اتاق مطالعه‌اش رفت. مدت‌ها بعد ما متوجه شدیم که شهید عزیز در یکی از تظاهرات‌ها توسط مأمورین ساواک دستگیر شده و مورد شکنجه و ضرب و جرح آنان قرار گرفته است و به خاطر سیاه و کبود شدن بدنش در آن روز خودش را از ما مخفی می‌کرد تا ما ازحال و روزش آگاه نشویم و ناراحت نگردیم.»

شهید ابراهیمی فرمانده ای شایسته بود

فرماندهی شایسته

حسین ابراهیمی برادر کوچک شهید: «شهید عزیز برای زیارت حضرت فاطمه معصومه «سلام ‌الله علیها» و ملاقات با خانواده از یزد به قم آمده بود. ایشان چند روزی را در قم سپری کردند. روز بازگشت به یزد چندین کارتن کتاب برای جوانان و نوجوانان شهر یزد آماده ساخته بودند و برای حمل کتاب‌ها من و برادر دیگرم به ایشان کمک می‌کردیم تا کتاب‌ها را حمل کرده و به همراه ایشان تا ترمینال مسافربری او را یاری کنیم. در میان راه من خطاب به ایشان عرض کردم: اخوی مگر شما فرمانده سپاه یزد نیستید و تمام امکانات و وسایل آنجا زیر نظر شما نیست، پس چرا هر زمان که می‌خواهید به قم بیایید از وسیله نقلیه سپاه استفاده نمی‌کنید و با یکی از ماشین‌های سپاه به قم نمی‌آیید تا هر وقت خواستید به یزد برگردید و وسایلی که تهیه نموده‌اید بوسیله ماشین سپاه و به راحتی و بدون زحمت آنها را به یزد ببرید. شهید بزرگوار در جواب به من گفت: «وسیله نقلیه سپاه از اموال مورد نیاز سپاه است و تمام این اموال از بیت‌المال مسلمین است و من هیچ حقی بر بیت‌المال ندارم مگر حفظ و نگهداری از آنها و نمی‌توانم از آن استفاده شخصی نمایم، هرچند که تمام این امکانات و وسایل تحت‌نظر من هستند.»

عشق به امام حسین (علیه‌السلام)

یکی از همرزمان شهید از شب مجروحیتی که منجر به شهادت این سرباز فداکار اسلام شد چنین نقل می‌کند: دو، سه روزی بود که سخت با عراقی‌ها درگیر بودیم. یکی از روزها، مهندس یک چادر دشمن را به آتش کشید و درگیری همچنان ادامه یافت. ساعت 12 شب بود که همه روی زمین نشستیم و دعای کمیل خواندیم، بعد از دعا مخصوص از ما سؤال کرد: موقعی که امام حسین(علیه ‌السلام) به شهادت رسید، لبانش خندان بود و قرآن می‌خواند؛ می‌دانید چرا؟ ما نتوانستیم به این سؤال جواب دهیم.

خودش جواب داد و گفت: «برای این بود که شهادتش در راه اسلام بود. ان ‌شاء الله هر کدامیک از ما که به شهادت رسیدیم ذکرمان یاد حسین (علیه ‌السلام) و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد.» او در همان شب مجروح شد. وقتی خواستیم برادران را صدا بزنیم او نگذاشت و گفت: «بگذارید کارشان را بکنند، نمی‌خواهم روحیه آنها تضعیف شود و موجب ناراحتی آنان گردم.» سپس خودم او را به جاده رساندم و با یک ماشین ارتشی او را به بیمارستان سرپل ذهاب رساندم. معالجات سودی نبخشید و او فقط 48 ساعت زنده بود. در این مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند؛ چون خودش نمی‌پذیرفت و می‌گفت: باید مثل امام حسین (علیه ‌السلام) با لب تشنه شهید شوم و همان طور که می‌خواست مثل امام حسین (علیه ‌السلام) با لب تشنه و در حال ذکر به دیدار معبودش شتافت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها