به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید عباس بابایی:
منطقه که بود، مدتها می شد من و بچه ها نمی دیدیمش. حسابی دلـم می گرفت. می گفتم: «تو اصلاً می خواستی اینکاره بشوی، چرا آمدی مـرا گرفتی؟!»
می گفت: «پس ما باید بی زن می ماندیم.»
می گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نق بزنم، پس باید سر چه کسی نـق بزنم؟»
می گفت: «اشکالی ندارد، ولی کاری نکن اجـر زحمـت هایـت را کـم کنی. اصلاً پشت پرده همة این کارهای من، بودن توست که قدم های مرا محکم می کند.»
نمی گذاشت اخمم باقی بماند. روش همیشگی اش بود. کاری می کـرد که بخندم؛ آنوقت همه مشکلاتم تمام می شد.