به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مرور هشت سال جنگ نابرابر و اتفاقاتی که بر سر ما آمد، تلخ است و باید گاهی هم به همان تلخی بیان شود؛ اما نباید پتانسیل شیوه دیگرِ روایتگویی را نادیده گرفت. جبهه علاوه بر لحظات نورانی، دردناک و وحشتآور، پُر بود از لحظات شادی و شوخی. رزمندگان همیشه دنبال فرصتی بودند که فضایی شاد را در جبهه ایجاد کنند.
جنگ تحمیلی درست است که همهاش نامردی علیه ما بود، اما در آن میان کسانی هم بودند که با اندکی شوخی روحیه رزمندهها را حفظ میکردند. حالا گاهی با گفتن شعر، طنز و گاهی هم با انجام کارهایی که نیروهای بعثی را به بازی میگرفتند. حال از این منظر، بهدنبال شوخیهای رزمندگان دفاع مقدس رفتیم که در ادامه یکی از خاطرات رزمندگان را میخوانید:
«شلمچه بودیم. از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمیتونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بذارید داخل سنگرها تا بریم مقر. هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دوی نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود. گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت. دنبال آب میگشتیم که پیرمرادی داد زد: «پیدا کردم...!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: آخ جون و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. همین که داشت آب رو میخورد، حاج مسلم «پیر مرد مقر» از زیر پتو چیزی گفت، اما کسی متوجه نشد.
«مرتضی» پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد. به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. «خلیلیان» آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید. پارچ آب رو تکون داد و گفت: اینکه یخ نیست. این چیه؟!
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بذار بخورن، هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم: وای...!
از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا بالا بیاره... احمد داد زد: مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات... اصلاً فکر کنید آب انجیر خوردید.»
انتهای پیام/ 116