باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنم

وقتی خبرنگاری از ابراهیم پرسید: آیا پیامی برای مردم دارید؟ گفت: «ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود می‌زنند و برای رزمندگان می‌فرستند. خود من باید بدنم تکه تکه شود، تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنم!»
کد خبر: ۲۹۰۸۰۶
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۵ - 13May 2018

باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنمبه گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید «ابراهیم هادی» از بسیجیان دلاوری که شجاعانه و به شکلی مثال‌زدنی تا آخرین قطره‌ی خونش پای آرمان‌های امام و انقلاب ایستاد و در نهایت مزد شجاعتش را گرفت و شربت شهادت را نوشید.

به همین خاطر برش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را از زبان راویان مرتضی پارسائیان و علی غلامی برای شما بازگو کرده‌ایم که در ذیل می‌خوانید:

«همه گردان‌ها از محور‌های خودشان پیش‌روی کردند. ما باید از مواضع مقابلمان و سنگر‌های اطرافش عبور می‌کردیم. اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد!

در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت‌تر بود. یک تیربار عراقی از داخل یک سنگر شلیک می‌کرد و اجازه حرکت را به هیچ یک از نیرو‌ها نمی‌داد. ما هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار را بزنیم. ابراهیم را صدا کردم و سنگر تیربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه کرد و گفت: تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی سنگره!

بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگر‌های دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم.
در یکی از سنگر‌ها پناه گرفتم. ابراهیم جلوتر رفت و من نگاه می‌کردم. او موقعیت مناسبی را در یکی از سنگر‌های نزدیک تیربار پیدا کرد. اما اتفاق عجیبی افتاد! در آن سنگر یک بسیجی کم سن و سال، حالت موج گرفتگی پیدا کرده بود. اسلحه کلاش خودش را روی سینه ابراهیم گذاشت و مرتب داد می‌زد: می‌کشمت عراقی!

ابراهیم همینطور که نشسته بود دست‌هایش را بالا گرفت. هیچ حرفی نمی‌زد. نفس در سینه همه حبس شده بود. واقعا نمی‌دانستیم چه کار کنیم! چند لحظه گذشت. صدای تیربار دشمن قطع نمی‌شد. آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا می‌کردم و می‌گفتم: خدایا خودت کمک کن! دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع به وجود آمده.

یکدفعه ابراهیم ضربه‌ای به صورت آن بسیجی زد و اسلحه را از دستش گرفت. بعد هم آن بسیجی را بغل کرد! جوان که انگار تازه به حال خودش آمده بود گریه کرد. ابراهیم مرا صدا زد و بسیجی را به من تحویل داد و گفت: تا حالا تو صورت کسی نزده بودم، اما اینجا لازم بود. بعد هم به سمت تیربار رفت.

چند لحظه بعد نارنجک اول را انداخت، ولی فایده‌ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید. نارنجک دوم را در حال دویدن پرتاب کرد. لحظه‌ای بعد سنگر تیربار منهدم شد. بچه‌ها با فریاد الله اکبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه‌ها نگاه می‌کردم. یکدفعه با اشاره یکی از بچه‌ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم!

رنگ از صورتم پرید. لبخند بر لبانم خشک شد! ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود. اسلحه‌ام را انداختم و به سمت او دویدم. درست در همان لحظه انفجار، یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای او اصابت کرده بود. خون زیادی از او می‌رفت. او تقریبا بیهوش روز زمین افتاده بود. داد زدم: ابراهیم!

با کمک یکی از بچه‌ها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگر را به بهداری ارتش در دزفول رساندیم. ابراهیم که تا آخرین مرحله کار حضور داشت، در زمان تصرف سنگر‌های پایانی دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گریه می‌کردم. ناراحت بودم، نکند ابراهیم... نه، خدا نکنه، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود. خون زیادی از بدنش رفت. حالا معلوم نیست بتواند مقاومت کند.

پزشک بهداری دزفول گفت: گلوله‌ای که به صورت خورده به طرز معجزه آسایی از گردن خارج شده، اما به جایی آسیب نرسانده. اما گلوله‌ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفی زخم پهلوی او باز شده و خون ریزی دارد؛ لذا برای معالجه باید به تهران منتقل شود.

ابراهیم به تهران منتقل شد. یک ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود. چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام شد و چند ترکش ریز و درشت را هم از بدنش خارج کردند.

ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت: با اینکه بچه‌ها برای این عملیات ماه‌ها زحمت کشیدند و کار اطلاعاتی کردند، اما با عنایت خداوند، ما در فتح‌المبین عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمایی کردیم و شعارمان یا زهرا (س) بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره (س) بود.

ابراهیم ادامه داد: وقتی در صحرا، بچه‌ها را به این طرف و آن طرف می‌بردیم و همه خسته شده بودند، سجده رفتم و توسل پیدا کردم به امام زمان (عج). از خود حضرت خواستیم که راه را به ما نشان دهد. وقتی سر از سجده برداشتم بچه‌ها آرامش عجیبی داشتند، اکثرا خوابیده بودند، نسیم خنکی هم می‌وزید. من در مسیر آن نسیم حرکت کردم. چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم.

در پایان هم وقتی خبرنگار پرسید: آیا پیامی برای مردم دارید؟ گفت: ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود می‌زنند و برای رزمندگان می‌فرستند. خود من باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دین کنم!

ابراهیم به خاطر شکستگی استخوان پا، قادر به حرکت نبود. پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه‌ها دور بود در این مدت از فعالیت‌های اجتماعی و مذهبی در بین بچه‌های محل و مسجد غافل نبود».

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها