به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سید ابراهیم هاشمی از فرماندهان گروهان حضرت زینب (س) گردان امام علی (ع) لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در دوران دفاع مقدس بود. وی در خاطره ای از عملیات بیت المقدس که منجر به آزادی شهر خرمشهر شد به روایت جانبازی اش در این عملیات پرداخته است که در ادامه آن را می خوانید.
با اتوبوس به سمت اهواز و سپس به جنگال رفتیم و از آنجا به عقبه لشکر 10، لشکر 27 هم آنجا بود. برادر «محتشم» برای گردان امام علی (ع) از لشکر 10، تعدادی غذا و شربت تهیه کرده بود. تعدادی پاکت نامه هم برایشان داشت.
بنده از طرف «جواد مجلسی» با اطلاعات صحبت کردم و منطقه عملیات را شبانه دیدیم که چگونه عملیات اجرا شود. پیش از ما، برادران لشکر 27 عملیات انجام داده بودند، خسته شده بودند و ما باید جایگزین می شدیم.
چون برادر ایروانی تنها بود من به همراه ایشان با گروهان حضرت زینب (س) به عملیات رفتم. به همراه معاون گروهان به سمت جلو و خاکریزها حرکت کردیم. راننده هایی که ما را به جلو می بردند، ما را پیاده کردند. از تویوتاها که پیاده شدیم به گروهان گفتم که هماهنگی خودشان را حفظ کنند.
«محسن صادقی» معاون گروهان را خواستم و گفتم: «بعضی از برادرها هنوز آماده نیستند. آن ها را آماده کنید. توجه داشته باشید که این ها در کوهستان جنگیده اند، ممکن است در جای صاف و هموار به مشکل بخورند.» در همین حین متوجه تانک های دشمن شدم، یکی از برادرها داد زد: «ایفا»
رفتم روی خاکریز، دیدم روی ایفا یک دوشکاست که قضد زدن نیروهای روی خاکریز را دارد. بچه ها بلافاصله با آر پی جی ایفا و چند تانک دیگر را زدند. چیزی نگذشت که عراقی ها یکباره حمله کردند. چندتا از برادرانی که با هم به جلو رفته بودند شهید شدند.
برادر جواد مجلسی فرمان شروع عملیات را داد. خط شکسته شد. چهار دستگاه تانک عراقی از دشمن به جا ماند و نیروهایشان فرار کردند. برادرها تانک ها را به عقب بردند. هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند و این عملیات که از شب آغاز شده بود تا ظهر روز بعد ادامه یافت.
ساعت 12 ظهر به وسیله [گلوله] توپ مجروح شدم. یکی از برادران امدادگر سرم را بست. با برادر ایروانی نشسته بودیم و صحبت می کردیم که یک خمپاره 81 به زمین خورد و من از ناحیه شکم، پا و سر دوباره مجروح شدم. جراحت من بسیار عمیق بود.
برادر ایروانی که از ناحیه بازو مجروح شده بود با بیسیم به جواد مجلسی اطلاع داد که برادر سید پلنگ، مشهدی شد؛ یعنی شهید شد (من به خاطر لباس پلنگی که به تن داشتم به سید پلنگ معروف بودم).
پنج روز در آی سی یو بیمارستان امام حسین (ع) در عقبه همانجا بودم. بعد به باختران و سپس به تهران فرستاده و در بیمارستان شهدای تجریش بستری شدم.
آن روزها دشمن تبلیغات وسیعی کرده بود که مردم، دکترها و... از وضعیت جنگ راضی نیستند، اما من در بیمارستان خلاف آن را دیدم. دکتر حسن تاج که بسیار پرتلاش و دلسوز بود عمل پای مرا انجام داد که بسیار عمل سنگینی بود و پای من باید کوتاه می شد. آن روزها برادرم سرباز بود. پدرم به امور شهدا زنگ زده بود که درباره ایشان بپرسد که اسم بنده را گفته بودند و ایشان بسیار تعجب کرده بود. برادرم محسن که در توپخانه ارتش بود جراحت سطحی برداشته و مجددا به عملیات برگشته بود.
ساعت چهار بعد از ظهر یکی مرا از خواب بیدار کرد. نگاه کردم دیدم پدرم است. فکر می کردم شاید از رفتن من به جبهه ناراحت باشد؛ اما لب باز کرد و گفت: «ناراحت نباش اجر شما با شهید است.» آنجا فهمیدم که پدرم از اینکه ما به جبهه می رویم و در عملیات ها شرکت می کنیم خوشحال و راضی است.
انتهای پیام/ 141