سفیر اسبق ایران در شوروی:

صدام می‌خواست با سلاح شیمیایی تهران را موشک‌باران کند

معاون وقت وزارت امورخارجه شوروی گفت: «ما اطلاع داریم صدام دارد روی این موشک‌های دوربرد کلاهک شیمیایی می‌گذارد و اگر در این کار موفق شود، تهران را هم موشک‌باران شیمیایی خواهد کرد.»
کد خبر: ۲۹۲۲۰
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۴ - 24September 2014

صدام می‌خواست با سلاح شیمیایی تهران را موشک‌باران کند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، کارستان او در مسکو از نامه امام خمینی(ره) به گورباچف تا سفر تاریخی هاشمی رفسنجانی و خرید چند ده میلیاردی تسلیحاتی، همان نشانه های بیش فعالی و تیزهوشی اش بود اما همین دو عامل سبب شد تا در دوران اصلاحات او را از وزارت امور خارجه اخراج کنند.

ناصر نوبری یکی دو سالی می شود که دوری خودخواسته اش با مطبوعات را پایان داده و با خاطرات و تحلیل های دیپلماتیکش، به تحلیل های سیاسی غنا بخشیده است. متن زیر، گفتگوی او با وحید یامینپور در برنامه «شاهد عینی» است که چند روز پیش از شبکه افق سیما پخش شد.

شما در ابتدای انقلاب در سبک روزنامهنگاران و خبرنگاران همزمان سردبیر مجله اطلاعات هفتگی و مجله امید انقلاب بودید. چه شد که از روزنامهنگاری به وزارت امور خارجه رسیدید؟

به نام خدا. سیر طبیعی سیاستمداری و دیپلماسی قاعدتاً از ژورنالیسم شروع میشود و خیلی از کسانی که سرانجام کارشان به فعالیتهای سیاسی و دیپلماتیک رسیده است، ابتدای کارشان را با ژورنالیسم شروع کردهاند، بنابراین، این یک سیر طبیعی است. کار ژورنالیسم من هم اقتضا و ضرورت ابتدای انقلاب بود. انگیزه ما برای ورود به این عرصه این بود که حضرت امام از وضعیت روزنامههایی که از رژیم سابق باقی مانده بودند، ناراضی بودند و میخواستند تحولی صورت بگیرد. ما با شهید بهشتی آشنایی از قبل داشتیم. من آن موقع در دبیرخانه شورای انقلاب کار و بخش فرهنگی دبیرخانه را اداره میکردم. ایشان از بنده و چند تن از دوستان دیگر دعوت کردند و به دفتر حضرت امام رفتیم و از آنجا با آقای دعایی به دفتر مؤسسه اطلاعات آمدیم. 

آن موقع چند سالتان بود؟

23 سال.

نکته جالب در زمینه روزنامه نگاری شما این است که بعد از انقلاب اولین روزنامه نگاری هستید که محکوم شدید. چه کسی از شما شکایت کرد؟

بله، من اولین روزنامهنگاری هستم که محاکمه شدم. ماجرا این بود که سردبیر اطلاعات هفتگی بودم. در آنجا گزارشی تحقیقی تهیه کردیم که آقای بنیصدر موضع خود را قبل و بعد از ریاست جمهوری عوض کرده بود. یعنی قبل از ریاست جمهوری به زبان امروز با جناح اصولگرا و روحانیت همراهی میکرد، اما بعد از پیروزی موضعش را عوض کرد.

شما در باره تغییر موضع آقای بنی صدر گزارش تهیه کردید.

بله، یک گزارش دقیقاً مستند. یعنی فقط اظهارات ایشان را در قبل و بعد از ریاست جمهوری در ده صفحه کنار هم قرار دادم، بیآنکه کوچکترین اظهارنظری بکنم. 

کار خطرناکی کردید.

هیچ تحلیل و اظهار نظری وجود نداشت، اما ایشان حساسیت فوقالعادهای نشان داد و از بنده شکایت کرد. آن روزها هنوز نهادهای رسمی برای رسیدگی به این نوع مسائل تشکیل نشده بود و حضرت امام برای این نوع اختلافات یک هیئت حکمیت سه نفره را تعیین کرده بودند که عبارت بودند از آیتالله مهدوی کنی به نمایندگی از حضرت امام، آیتالله یزدی به نمایندگی از حزب جمهوری اسلامی و آیتالله اشراقی(1) به نمایندگی از آقای بنیصدر.

شما نهایتاً محکوم شدید. 

بله، این هیئت سه نفره بنا به شکایت آقای بنی صدر بنده را دعوت و از من بازجویی کردند. من در آنجا توضیح دادم که ما اظهارنظری نکردهایم و فقط اظهارات ایشان را آوردهایم. بالاخره نفهمیدم نتیجه این دفاع من محکومیتم شد یا نه، چون به زمان باقی آقای بنیصدر قد نداد. 

شانس آوردید و در واقع شاکی شما رفت!

بله، شاکی ما فرار کرد و به این ترتیب از این محاکمه رهیدم.

چون اگر محکوم میشدید پایتان هیچوقت به وزارت امور خارجه نمیرسید. مهندس نوبری بیش از همه در مورد بلوک شرق، اتحاد جماهیر شوروی و آن چیزی که تا قبل از 1989 به عنوان یک ابرقدرت شناخته میشد، شناخته میشود. مهندس نوبری سفیری ایران در شوروی بوده است. چطور این اتفاق افتاد؟ نقطه ورود شما به روابط ایران و شوروی کجاست؟ چگونه به عنوان سفیر انتخاب شدید؟

در مقطعی که کار ژورنالیستی میکردم و همزمان سردبیر اطلاعات هفتگی بودم و شهید کلاهدوز هم با من صحبت کردند که بچههای حزباللهی مدارس و دانشگاهها و جاهای مختلف یک تکیهگاه ژورنالیستی ندارند و خوب است که برای آنها نشریهای در بیاوریم. من خودم طراحی کردم و نشریه جدیدی را با عنوان مجله «امید انقلاب» ارگان بسیج 20 میلیونی سپاه پاسداران چاپ کردیم. اسم نشریه را هم خودم انتخاب کرده بودم. نشریه مخصوص جوانان بود و لذا همزمان این دو نشریه را اداره میکردم. بعضی از دوستان با من تماس گرفتند که همانطور که باید در مطبوعات تحول صورت بگیرد، در وزارت خارجه هم این ضرورت احساس میشود. در آن زمان شهید رجایی نخستوزیر بودند و مسائل وزارت خارجه حساسیت زیادی پیدا کرده بود. ما هم که آچار فرانسه بودیم و هر جا کاری برای انقلاب از دستمان برمیآمد، کمک میکردیم. حالا گفته شد که وزارت خارجه به کمک نیاز دارد، بر همین اساس با توجه به تجربهای که در کارهای سیاسی و ژورنالیستی پیدا کرده بودم، به وزارت خارجه رفتم. 

اما اینکه سئوال کردید چطور شد که به بلوک شرق و بلوک کمونیستی رفتم، علتش این بود که دوستانم در دوره دانشجویی مرا میشناختند که در سابقه دانشگاهیام به عنوان فردی که با مسائل ایدئولوژیک اسلامی آشنایی دارد، طرف جر و بحث با کمونیستها بودم.

در دانشگاه شریف؟

بله، یعنی در سفر و کوه و این طرف و آن طرف، تودهایها و چپها در مقابل ما بودند و من هم سخنگوی حزباللهیها بودم.

یک ضد کمونیست را چگونه به پایتخت کمونیستها فرستادند؟

اداره دوم سیاسی وزارت خارجه آن موقع مسئول کلی بلوک کمونیستی بود، یعنی اروپای شرقی هم غیر از شوروی جزو اداری دوم سیاسی وزارت خارجه بود. صحبت شد که هر کسی کجا برود و کار کند و گفتند نوبری خوب میتواند با کمونیستها مقابله کند، چون من سابقه کار ایدئولوژیک هم داشتم و مسئول ایدئولوژی نشریه «پیام انقلاب» هم بودم و صفحات ایدئولوژیک آن را من تولید میکردم. البته خودم، خودم را قبول نداشتم، ولی به عنوان یک ایدئولوگ اسلامی که خوب میتواند با کمونیستها دست و پنجه نرم کند، وارد اداره دوم سیاسی وزارت امور خارجه شدم. مدتی کارشناسی کردم و جزو کسانی هستم که در جمهوری اسلامی ایران بدون رانت به پست و مقام رسیدم. یعنی مثل یک سرباز صفر، به عنوان کارشناس شروع کردم. 

این جمله شما یعنی اینکه بقیه با رانت به پست و مقام رسیدند؟

نگفتم همه، بعضیها! در همان وزارت خارجه هم بود. یکی وارد میشد، مستقیماً میشد مدیرکل، معاون وزیر، سفیر.

پس از همان اول انقلاب هم رانت وجود داشته است!

بله، ولی من از سرباز صفری شروع کردم، بعد معاون اداره دوم سیاسی و بعد رئیس اداره دوم سیاسی شدم، یعنی مدارج را بهطور طبیعی طی کردم و وقتی برای مسکو صحبت شد که باید یک کار حرفهای کرد، من چون سالها در این اداره کار کرده بودم، وقتی بررسی شد که چه کسی میتواند برود و به عنوان سفیر در مسکو کار کند، باز با یک تصمیم کارشناسانه انتخاب شدم، نه با رانت. 

چه سالی به مسکو رفتید؟

فکر میکنم سال 65 بود.

سال 65 دوران خاصی هم هست و درگیریهای جدی ایران و عراق هم هست. 

البته این را هم بگویم که زندگی و کار در خارج را دوست نداشتم و دلم نمیخواست بروم. اول مرا برای سفارت سوئیس انتخاب کردند که قبول نکردم. یک سال بعد برای سفارت شوروی انتخاب کردند و باز قبول نکردم. در آن دوره آقای بشارتی قائممقام وزارت امور خارجه بودند. مرا صدا کردند و گفتند: «این یکی را نمیتوانی قبول نکنی». پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «این یکی دیگر یک مأموریت جنگی است. شما در جبهه هستی و فرمانده جبهه به شما دستور داده است که این کار را انجام بدهی. نمیتوانی بگویی انجام نمیدهم. باید بروی». ایشان این را به من گفت و من هم رفتم مسکو.

65 تا 68 در آن پایان جنگ و تصویب قطعنامه 598 صورت میگیرد و نهایتاً نامه معروف امام به گورباچف، سالهای بسیار مهمی هستند. شما به عنوان سفیر ایران در مسکو این اتفاقات را برای ما روایت کنید و از رفتار اتحاد جماهیر شوروی در جنگ ایران و عراق در مقابل ما بگویید. آنها نسبت به ما چه رفتاری داشتند و نهایتاً در تصویب قطعنامه 598 چه کردند؟

از اولین روز ورودم به مسکو برایتان شروع میکنم. اولین روزی که به مسکو رفتم، در کاخ کرملین و اطراف آن حسی پیدا کردم که برایتان میگویم. سال قبل از آن به مکه رفته بودم. مسئول ستاد مکه از طرف وزارت امور خارجه بودم. خانه خدا را که طواف میکردم، دعا کردم: «خدایا! نصیب کن که هر سال بیایم خدمتت». سال بعد دیدم بهجای اینکه خانه خدا را طواف کنم، در مقابل خانه کفر و کرملین هستم و گفتم: «خدایا! عجب دعای ما را مستجاب کردی؟!» این خاطره اول من بود. روحیه مستکبرین اینگونه است که به قول قرآن «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ إِنَّهُمْ کَانُوا قَوْمًا فَاسِقِینَ»(1) برای اینکه طرف مقابل را به اطاعت وادارند، ابتدا آنها را خفیف میکنند. فکر میکنم این خصلت فرعون است که در قرآن آمده است و وقتی آنها خفیف شدند، تابع آنها میشوند. این را از قرآن بلد بودم و یادم بود و پیشبینی میکردم که با سفرای جهان سوم که روبرو میشوند، ابتدا سعی میکنند آنها را خفیف کنند و آنها دیگر خود به خود تابع میشوند. من از همان اول پای این خط ایستادم. چطور؟ از اینجا شروع شد که سفیر آنها در تهران برای دریافت استوارنامه هم رونوشت استوارنامه را برای وزیر امور خارجه گرفته بود، هم برای رئیسجمهور. در آنجا سنت شده بود که برای کشورهای جهان سوم، معاونین رئیسجمهور و وزیر امور خارجه استوارنامهها را میگرفتند. من این را میدانستم که اینها با جهان سومیها به این شکل عمل میکنند که آنها را خفیف کنند، ولی کسانی را که قبول دارند خود وزیر امور خارجه و رئیسجمهور میآیند.

من که آنجا رفتم قرار گذاشتند که رونوشت استوارنامه ام را به معاون رئیسجمهور و معاون وزیر امور خارجه بدهم و گفتند این پروتکل ماست و برای بقیه کشورها هم به همین شکل عمل میشود و لیستی را جلویم گذاشتند که اسامی کشورها و سفیرانشان در آن بود. من گفتم: «به پروتکل شما کار ندارم. برای من یک چیز مهم است. سفیر شما در تهران، استوارنامهاش را به رئیسجمهور ما و رونوشت آن را هم به وزیر امور خارجهمان داده است، من سفیر امام خمینی و مأمور ایجاد روابط برابر هستم. کاری نداریم که شما قدرتتان در دنیا چقدر است و ابرقدرت هستید یا نیستید. ما هم یک کشور هستیم و شما هم یک کشور، میخواهیم رابطه مساوی برقرار کنیم». خلاصه بحث بین ما شروع شد و دو هفته طول کشید. نه آنها زیر بار میرفتند و نه من زیر بار میرفتم. بالاخره به من گفتند: «اگر ما در مورد شما این کار را بکنیم، صدای بقیه سفرا درمیآید و لیست 100 نفرهای را که در موردشان همین شیوه را اعمال کرده بودند، نشانم دادند». گفتم: «خب! آنها قبول کردهاند، ولی من قبول نمیکنم». سه هفته گذشت و من هنوز استوارنامهام را تسلیم نکرده بودم. 

از تهران به شما فشار نمیآوردند؟

چرا، از تهران هم فشار میآوردند. اول که این موضع را گرفتم، تهران با من خوب بود، ولی یک کمی که طول کشید و جواب نگرفتم، کمکم تهران شل شد.

احساس کردند اصل رابطه زیر سئوال رفته است.

بله، فلانی دارد رابطه را خراب میکند و رها کن. سه هفته شد یک ماه که سفیر ایران به مسکو رفته است و هنوز تکلیف معلوم نیست، ولی میدانستم دارم چه کار میکنم. میدانستم اگر همین اول کار نشان بدهم که سفیر امام خمینی یعنی چه، بقیه مسیر را هم میتوانم مدیریت کنم. 

بالاخره چه اتفاقی افتاد؟

بالاخره سر یک ماه مرا به وزارت خارجه احضار کردند و گفتند یک راهحل پیدا کردیم. برای اینکه پروتکل ما در مقابل دیگران به هم نخورد، شما رونوشت استوارنامهتان را به معاونین وزیر امور خارجه و رئیسجمهور بدهید و همزمان با وزیر امور خارجه و رئیسجمهور ملاقات کنید و عملاً ملاقاتهای ما تبدیل به چهار ملاقات شد. وقتی در صحنه دیپلماتیک مسکو این عملیات انجام شد، مثل بمب ترکید که سفیر ایران چه قدرتی دارد و ابرقدرت شوروی چطور سفیر تازهوارد ایران را پذیرفته است که برود و با خود رئیسجمهور شوروی مذاکره کند. مذاکره کردن خیلی بالاتر از پروتکل تسلیم استوارنامه است. استوارنامه یک کار تشریفاتی است.

یک آئین است.

بله، یک آئین است، ولی من یک مذاکره با شواردنادزه(2) وزیر امور خارجه و یک مذاکره هم با گورباچف(3) به عنوان رئیسجمهور کردم، دو تا هم استوارنامه به عنوان تشریفات به معاونین آنها دادم و غائله خوابید.

آن موقع 30 سال داشتید؟

بله.

الان 55 سال دارید. الان اگر در آن موقعیت بودید و این سن را داشتید، باز هم یک ماه مقاومت میکردید؟

بله.

فکر نمیکنید کارتان یک مقدار از سر آرمانگرایی جوانانه و عدالتخواهی انقلابی بوده است؟

درست است، یک آرمانخواهی نتیجه بخش بود.

چون امکان دیپورت شما وجود داشت.

اخیراً مقام معظم رهبری صحبتی داشتند که در آن از آرمانخواهی و واقعگرایی و ترکیب آنها صحبت کردند. این ترکیب را در آنجا اعمال کردم.

پس این کارتان را تأیید میکنید.

بله، اتفاقاً همین تجربه را هم موقع ورود آقای ولایتی به مسکو داشتم. موقعی که آقای ولایتی میخواست بیاید، باز اینها میخواستند معاون وزیر امور خارجه را به فرودگاه بفرستند و باز من زیر بار نرفتم و گفتم: «تا خود شواردنادزه به فرودگاه نرود، اجازه نخواهم داد پرواز صورت بگیرد» و با تهران و آقای ولایتی هماهنگ کردم و گفتم: «پرواز صورت نگیرد تا من مطمئن شوم خود شواردنادزه به فرودگاه میآید». میدانستم در مقابل مستکبرین همانطور که آنها از اول میخواهند ما را خفیف کنند تا امتیاز بگیرند، باید نشان بدهیم که اهل خفیف شدن نیستیم و این روش در تنظیم روابط بعدی نتیجهبخش بود، یعنی میتوانستیم از این شیوه، یک جور نتیجه حرفهای در روابط دوجانبه بگیریم.

 میرسیم به جنگ ایران و عراق و رفتار اتحاد جماهیر شوروی. شوروی بالاخره کدام طرف بود؟ چطور گاهی با ما مبادلات انجام میداد و گاهی با عراق؟

در آن موقع چون ارتش سرخ وارد افغانستان شده بود، تداوم جنگ ایران و عراق بدون پیروزی، برایش نوعی استراتژی بود و لذا استراتژی روسها در قبال جنگ ایران و عراق، تداوم جنگ بدون پیروزی بود. چرا؟ چون ایران به عنوان یک کشور اسلامی برای روسها حساسیتبرانگیز بود و میتوانست با انرژی کامل به مسلمانان افغانستان کمک کند، از این جهت استراتژی روسیه این بود که ایران در جبهه غرب مشغول باشد تا نتواند به افغانستان برسد.

مزاحمتی برای ارتش سرخ ایجاد نکند.

چون اگر ایران از جبهه غرب آزاد میشد، روسها یک ماه هم نمیتوانستند در افغانستان بمانند، بنابراین استراتژی آنها ادامه جنگ بدون پیروزی هیچیک از طرفین بود و بر همین اساس در زمینه تسلیحاتی مستقیماً به عراق کمک میکردند و ما هم از طریق دوستان شوروی، از قبیل کشورهای بلوک شرق، مقداری از تسلیحات جنگیمان را تهیه میکردیم.

شما دارید میگویید که آقای نوبری به عنوان سفیر ایران در روسیه برای ایران از آنجا تسلیحات میخرید؟

مستقیم نه. جالب اینجاست که در ابتدای کار که به مسکو رفتم...

درگیر این قضیه بودید. 

میخواهم همین را بگویم. در ابتدای کار روسها حتی نمیگذاشتند سیم خاردارهایی را که خریده بودیم از خاک روسیه رد کنیم.

 شما میگویید روسها. دقت دارید؟

قاتی کردیم. الان شده است روسیه. آدم قاتی میکند که بگوید شوروی یا روسیه! به هر حال در آن روزها هم سرنخ شوروی دست روسها بود و جمهوریها که نقش استراتژیک نداشتند، باز هم باید بگوییم روسها. ما آن موقع از اروپای شمالی سیم خاردار خریده بودیم و نزدیکترین مسیری که میشد آورد، مسیر شوروی بود. روسها اجازه نمیدادند حتی سیم خاردار را رد کنیم، چه رسد به اینکه از آنها بخریم. میگفتند: «از سیم خاردار میتوانید استفاده دوگانه و در جبهه هم از آن استفاده کنید». میزان تحریم آن موقع را با حالا قیاس کنید. 

در چنین شرایطی چطور از شوروی موشک خریدید؟

یکییکی بپرسید! بنابراین، این ابتدای ورود من به مسکو بود که روسها حتی سیم خاردار هم نمیدادند. بعد کار کردیم. خیلی با روسها مذاکره کردیم. زمانی که روسها در مورد تصمیمگیری برای ایجاد روابط با ایران کاملاً گیج بودند، چون ایران جدیدی بود، ایران و انقلاب اسلامی بود و تمام دنیا نسبت به ما گیج بودند و هنوز هیچ جناح و کشوری در دنیا نسبت به مواضع ما مطمئن نبود که مواضع نهایی ما چه خواهد بود؟ آیا ما متحد بلوک شرق میشویم یا متحد بلوک غرب و یا با هیچکدام اتحاد برقرار نمیکنیم؟ بالاخره مواضعمان چیست؟ روسها خیلی از جانب ما نگرانی داشتند و برای این نگرانی خود چند دلیل مهم داشتند و به همین خاطر با ما از سر بیاعتمادی رفتار میکردند. یکی از نگرانیهایشان این بود که حالا که در ایران انقلاب اسلامی شده است، ممکن است جمهوریهای همجوار ما هم انقلاب کنند. دیگر فاکتور سربازان روسیه در افغانستان بود که بهطور طبیعی حس میکردند پاسداران ما دارند در آنجا با سربازان روسیه میجنگند. فاکتور تضاد ایدئولوژیکی ما با آنها بود، چون از دیدگاه ما ایدئولوژی آنها بیمعنا بود. دیدگاه کمونیستی میگفت که دنیا دارد به سمت یک انقلاب جهانی کمونیستی میرود و در این باره تئوریپردازیهای عجیب و غریبی هم کرده بودند و ناگهان در جوارشان یک انقلاب اسلامی روی داده بود. تناقضات مفصلی بین ما و روسها وجود داشت، برای همین در ابتدای انقلاب، شعارهای مردم مرگ بر امریکا و مرگ بر شوروی بود. بنابراین در ابتدای امر بین ما و روسها بیاعتمادی زیادی وجود داشت.

من به سهم خودم خیلی کار کردم و با روسها مذاکرات زیادی داشتم. در ابتدایی که میخواستم به مسکو بروم، مقام معظم رهبری رئیسجمهور بودند. باید آخرین رهنمودها را به عنوان سفیر از ایشان میگرفتم که بدانم باید در آنجا چه کار کنم. به ایشان عرض کردم: «آقا! لُبّ کلام را به من بگویید که میخواهید در آنجا چه کار کنم؟» ایشان فرمودند: «باید کاری کنید که آنها به ما اعتماد کنند. ما الان با آنها بحران اعتماد داریم». این عصاره کلام آقا بود و من گرفتم که باید چه کار کنم، بنابراین در تمام دوران مأموریتم در مذاکره با آنها تلاشم این بود که به آنها بفهمانم ما میتوانیم یک همسایه شریک خوبی با هم باشم و دلیلی ندارد که از جانب ما نگران باشند و اگر آنها شریک خوبی برای ما باشند، ما هم شریک خوبی برای آنها خواهیم بود. خلاصه بنا را گذاشتیم بر حسن همجواری و حسن همسایگی. 

جالب اینجاست که وقتی میخواستم از مسکو برگردم و برای ملاقات با وزیر خارجه روسیه رفتم، او جمله عجیبی به من گفت که با جملهای که آقا چهار سال پیش به من گفته بود، قرینه بود. گفت: «میدانی در این مدتی که اینجا بودی چه کردی؟ اعتماد به ایران را به ما قبولاندی». موقعی که برمیگشتم، کشوری که به ما سیم خاردار نمیداد، نزدیک به ده میلیارد قراردادهای متنوع تسلیحاتی و اقتصادی با ایران بسته بود، یعنی بهکلی از این رو به آن رو شده بود و تمام این چیزهایی که در کشور به لحاظ تسلیحات جنگافزارها و هواپیماهای جنگی و انواع زیردریاییها...

S-200 هم کار شما بود؟

بله، S-200 هم خاطره جالبی است. روابط از صفر شروع شد تا به اجلاس سران رسید. یک طرف اجلاس سران گورباچف رئیسجمهور شوروی و یک طرف آقای هاشمیرفسنجانی رئیس مجلس ایران بودند. روسها میخواستند رئیس پارلمانشان را معادل رئیس مجلس ما بگذارند که ایشان میزبان بشوند. من طبق همان مدل اولیه خودم باز در آنجا قبول نکردم و آمدم به تهران و به آقای هاشمی رفسنجانی هم گفتم که اگر ما زیر بار این برویم که طرف ما، رئیس پارلمان آنها بشود، همهاش پروتکل میشود و ته آن هیچ چیزی برای ما درنمیآید. مثل سفرهای زیادی که وزارت امور خارجه ما انجام میدهد و چیزی از آن برای ما درنمیآید. ایشان به من گفت: «من سفر تشریفاتی نمیکنم. اگر چیزی از این سفر بیرون آمد، میروم، والا نمیروم». گفتم: «اگر هدفتان این است، طرف مذاکره ما باید شخص گورباچف باشد که هم رهبر حزب و هم رئیسجمهور است و همه چیز دست اوست». ایشان گفت: «برو بپرس ببین چه کار میتوانی بکنی؟» این بار کار کمی دشوارتر هم بود، چون از طرف ما رئیس پارلمان میرفت و از آن طرف توقع داشتیم رئیسجمهور و رهبر حزب بیاید. پذیرش این قضیه برای آنها خیلی سخت بود. من به آنها تفهیم کردم که ما در این سفر میخواهیم کاری کنیم. در شوروی هم با رئیس پارلمان و این افراد، کار نمیشود کرد، اینها کارهای نیستند و کار دست خود رهبر حزب است. اگر میخواهید کار کنید، ما این سفر را انجام میدهیم، اگر نمیخواهید، من با آقای هاشمی رفسنجانی در تهران صحبت کردهام و ما سفر پروتکلی نمیخواهیم. زمان جنگ است و دنبال پروتکل و تشریفات نیستیم. رفتم و کار کردم و این هم یکی از مشکلاتم شد، چون تهران اوایل با من هماهنگ بود، ولی بعد شل شد که باز فلانی در آنجا سخت گرفته است و آنها زیر بار نخواهند رفت و در هیچ جای دنیا نمیپذیرند رئیسجمهور با رئیس پارلمان همتراز شود. چون در این کار تجربه داشتم.

و یک بار جواب داده بود...

باز روی موضع خودم ایستادم. خیلی شرایط سخت شد و تمام فشار کشور روی من بود. حضرت امام فوت کرده بودند و ما به یک سفر بینالمللی احتیاج داشتیم تا نشان بدهیم که اوضاع در ایران عادی است و ما داریم سفری در سطح بالا و آن هم با یک ابرقدرت انجام میدهیم، برای تثبیت کشور و برای همه چیز این سفر خیلی لازم بود. این طور هم تلقی میشد که با این سرسختی که دارم نشان میدهم، ممکن است این سفر لغو شود و این شانس از بین برود.

فکر میکنم 20 روزی طول کشید و من مقاومت کردم. بعد از 20 روز مرا احضار کردند و گفتند: «یک خبر خوش برایت داریم. آقای گورباچف نظر شما را قبول کرده و حاضر شده است خودش میزبان باشد». این سفر و اجلاس سران انجام شد. کاری که آقای گورباچف کرد و خیلی جالب است. مذاکرات رسمی تمام و مذاکرات سرّی شروع شد که فقط آقای گورباچف بود و آقای هاشمی رفسنجانی و من و مترجم. گورباچف گفت: «من همین الان از پولیت بورو، دفتر رهبری حزب کمونیست آمدهام». پولیت بورو شامل دوازده نفر بودند و کل شوروی را رهبری میکردند. گفت: «در آنجا تصویب شد که در مذاکراتی که با شما داریم، همکاری تسلیحاتی هم داشته باشیم». ما قبلاً با مقامات نظامی کشورمان از جمله آقای هاشمی رفسنجانی هماهنگ کرده بودیم که چه چیزهایی بخواهیم. گورباچف کاغذ سفیدی را بیرون آورد و گفت: «ببینید! من الان امضای همه اعضای پولیت بورو را زیر این کاغذ گرفتهام. صفحه هم خالی است، بنابراین هر چه میخواهید اینجا بنویسید، چون من تصویبش را از قبل گرفتهام و لازم نیست بروم و تصویب بگیرم». نظریه من درست درآمد که اگر میخواستیم کار کنیم، باید با خود گورباچف کاری میکردیم که چنین ورقهای را آورد. در اینجا آقای هاشمی نگاهی به من انداخت که خیلی چیز عجیبی شد! ما دو سه مطلب را آماده کرده بودیم که اصرار کنیم و حالا او کاغذ سفید به ما نشان میدهد. گفت هر چه میخواهید بگویید بنویسم و امضایش را قبلاً گرفتهام. آقای هاشمی به من گفت: «خیلی موقعیت خوبی از کار درآمد! ما الان آمادگی نداریم بگوییم چه چیزهایی میخواهیم». گفتم: «بیایید از آنها فرصت بگیریم و بگوییم برای فردا جلسه بگذارند». آقای هاشمی گفت: «فکر خوبی است» و به گورباچف گفت: «با توجه به این کاری که شما کردید، یک روز به ما وقت بدهید». 

ما یک روز وقت گرفتیم و گورباچف هم قبول کرد و شب با هیئتهای ایرانی و نظامی مشورت کردیم که لیست درست کنیم. باور کنید هیئتها گیج شده بودند که چه بگویند. فردا که رفتیم و ملاقات کردیم و اسم بعضی از تسلیحات را در لیست آوردیم، گورباچف تعجب کرد و گفت: «ما اصلاً چنین اسلحهای نداریم و کد شما غلط است». بعد خودش کدها را به ما یاد میداد که اسلحهای که شما میخواهید، پیشرفتهترش این است و به ما اسم میداد و میگفت شما اسامی غلط به ما میدهید. یعنی تا این حد با ما همکاری کرد.

شش هفت ماه بعد از این سفر، آقای هاشمی رئیسجمهور شده بودند. من برای سمیناری در تهران بودم. ایشان مرا احضار کردند و گفتند: «در خلیجفارس تهدیداتی پیش آمده است و ما احتیاج به یک ضد هوایی قوی داریم و آن طوری که مشورت کردهایم، مثل اینکه S-200 ضد هوایی خوبی است. خوب است که شما از طرف من برای گورباچف پیام ببرید که...».

زیر آن کاغذ سفید، S-200 را هم اضافه کنند.

همین طور است. گفتم: «اشکالی ندارد، ولی الان تابستان است و اینها یک ماه مسکو را ترک میکنند و برای مرخصی به کنار دریای سیاه میروند». گفتم: «گورباچف و شواردنادزه هر دو در آنجا هستند و در مسکو فقط معاونیناند که کاری از دستشان برنمیآید». در مدل کمونیستی، سانترالیسم خیلی مهم است. گفتم: «پیش معاونها بروم جواب درستی نمیگیرم، پس اجازه بدهید مرخصی اینها تمام شود، برگردند و من میروم و پیام شما را به آنها میدهم». گفت: «نه، دیر میشود. من میخواهم بهزودی هم با روس مذاکره و هم خبر آن را منتشر کنیم و بگوییم که ما با روسها مذاکره کردیم و جواب هم گرفتیم». پرسیدم: «چه کار کنم؟» جواب داد: «هر جا هستند، برو». گفتم: «اینها وقتی لب دریا میروند، تلفنهایشان را قطع و ارتباطات کاریشان را بسیار محدود میکنند و لب دریا کسی را برای کار نمیپذیرند که من از شما پیام ببرم». گفت: «من نمیدانم، بالاخره ببین چه کار میتوانی بکنی و کجا هستند». گفتم: «جایی هم باشند، جای پرواز نمیتوانم به آنجا پیدا کنم». گفت: «من یک هواپیمای اختصاصی به تو میدهم، مستقیم برو همانجایی که هستند و پیام را برسان». گفتم: «حالا که شما میگویید مسئلهای نیست». بعد ایشان یک فالکون در اختیارم گذاشتند و تنها سرنشین هواپیما هم من بودم و رفتیم روی دریای سیاه. آنها معمولاً برای تفریح به بندر سوچی میرفتند و من و خلبان هم هیچوقت به آنجا نرفته بودیم. چندین و چند جا رفتیم و اشتباه بود. خلاصه خیلی گشتیم و بالاخره بندر سوچی را پیدا کردیم. رفتم و پیام را دادم و موافقت شد و S-200 را گرفتیم.

لب دریا روحیه انسان لطیف میشود. شاید اگر در مسکو بودند قبول نمیکردند.

بعدازظهر بود که به آنجا رفتم و در آن هوای گرم و شرجی واقعاً با کت و شلوار اذیت شدم، درحالی که آنها لباسهای خنک و راحت داشتند. 

احتمالاً به خودشان گفته اند بگذار موافقت کنیم که مزاحم استراحت ما نشود.

بله، سابقه مرا داشتند و میدانستند تا به نتیجه نرسم، رها نمیکنم! به هر حال در تهران در سمینار بودم، بعدازظهر رفتم، پیام را رساندم و شب برگشتم و فردا صبح باز در سمینار بودم. خبر رساندن پیام آقای هاشمی به گورباچف توسط بنده هم همان شب پخش شد. همه در سمینار گفتند: «این خبر غلط نیست؟ تو که دیروز اینجا بودی، الان هم اینجا هستی. کی رفتی و پیام را بردی؟ بگو خبر را اصلاح کنند!» این هم ماجرای S-200!

خاطره دیگری هم از مهمانی شامی که در کاخ کرملین برگزار شد، دارم، هر چند سیاسی نیست، اما شیرین است و تعریف کنم بد نیست. رسم بر این است که وقتی میز شام را میچینند، یکسری قاشق و چنگال و کارد سمت راست بشقاب میگذارند و یکسری سمت چپ. معمولاً هم افراد قاشق و چنگال سمت راست را برمیدارند. گورباچف سمت چپ آقای هاشمی نشسته بود و وقتی خواستند شام بخورند، آقای هاشمی کارد و چنگال طرف چپ خود را برداشتند. فردی هم که کنار گورباچف نشسته بود، کارد و چنگال سمت راستش را برداشت. بعد از هفت هشت دقیقه متوجه شدم که گورباچف اصلاً قاشق و چنگال ندارد که شام بخورد و همین طور نشسته است. بلند شدم و رفتم و قاشق و چنگالی را به او دادم!

موضوع دیگر سخنرانی سر میز شام است. متن سخنرانی آقای هاشمی از تهران تهیه شده بود و من هم در سفارت داده بودم آن را به روسی ترجمه و تکثیر کرده بودند تا سر میز شام جلوی مهمانان روس بگذارند و وقتی آقای هاشمی به فارسی سخنرانی میکنند، آنها در جریان باشند. آقای هاشمی از جا بلند شد که سخنرانی کنند و دست در جیبشان کردند و دیدند متن سخنرانی نیست. از من پرسیدند: «تو داری؟» جواب دادم: «من همان یک نسخهای را که به من دادند و دادم ترجمه دارم که در سفارت جا مانده است». حتی لحظهای هم تصورش را نکرده بودم که ممکن است متن سخنرانی فارسی همان یک نسخه باشد.

خلاصه ایرانی بازی شد!

بله و من داشتم واقعاً سکته میکردم، چون بسیار اتفاق عجیب و غریب و ناگواری بود، ولی ماشاءالله به زیرکی و درایت آقای هاشمی. ایشان گفت: «من در تهران سه چهار بار متن را خوانده و ویرایش کردهام و میتوانم از حفظ بگویم» و با نهایت خونسردی، بدون یادداشت همه متن را خواندند. متن هم دو سه صفحه بود و کم نبود. بعد که با دوستان چک کردم که متن روسی در اختیارشان بود، گفتند 90 درصد مطالب همان بود! اگر حقیقتاً زیرکی و واکنش دقیق و سریع ایشان نبود، من قطعاً سکته کرده بودم.

کمی به عقب برمیگردیم و به یکی از مهمترین رویدادهای عرصه بینالمللی برای ایران بهطور عام و بهطور خاص روابط ایران و شوروی اشاره کنم. شما آن زمان دقیقاً در متن این رویداد بودید و آن هم نامه عجیب و غریبی است که حضرت امام خطاب به گورباچف مینویسند و پیشبینیهایی میکنند. لحن و محتوای این نامه و نیز هیئت اعزامی از ایران بسیار عجیب است. ما این روایت را از این سو شنیدهایم. شنیدن این روایت از زبان شما که در مسکو بودید، شنیدنی است.

این واقعاً در روابط ایران و شوروی یک معجزه بود. حالا این شانس من و خواست خدا بود که در آن مقطع در مسکو بودم. در دورهای که در آنجا بودم معجزات و اتفاقات بزرگی روی دادند که یکی از آنها هم همین نامه معجزهآسای حضرت امام بود.

اولاً ابتکار این پیام به شخص خود امام خمینی مربوط بود، یعنی هیچ سیستم دیپلماتیک در سفارتخانه ما در مسکو یا تهران، چنین ابتکاری نداشت و قضیه هیچ ربطی به هیچیک از ما نداشت و شخص خود امام این ابتکار را به خرج دادند. بنابراین، اینکه بگوییم یک کار سیاسی بود یا هیئتها این کار را کردند، مطلقاً اینگونه نبود و این جرقه منحصر به خود حضرت امام بود.

نقشی که ما داشتیم این بود که همه اطلاعات مسکو و شوروی را از سفارتخانه به تهران منتقل میکردیم و یک اطلاعرسان بودیم. شاید در این قضیه به این میزان شریک بودیم که اطلاعات درستی را به تهران رسانده بودیم. فقط اطلاعات میفرستادیم، اما هیچکدام تحلیلی را که حضرت امام در پیامشان آورده بودند، نداشتیم. پس این منحصر به خود حضرت امام بود که با نگاه شهود و عینی و نگاه معجزهگرشان این استنباط را کردند و آن پیام را نوشتند.

هیئت اعزامی از ایران شب به مسکو رسیدند و مهمان من بودند و خیلی هم نگران بودند، چون این احساس در ذهنشان بود که در صدر اسلام هم وقتی پیامبر(ص) برای مثلاً خسروپرویز پیام فرستادند، خسروپرویز آن برخورد را کرد. پیام امام هم تند بود و آنها را به اسلام دعوت کرده و نوشته بودند تو که یک مشت به کمونیسم زده ای، یک مشت دیگر هم بزن و تمامش کن. همه نگران بودند شاید گورباچف از شنیدن این حرفها عصبانی شود و نامه را پاره کند و برخوردهای بعدی پیش بیاید. چنین تصوراتی در ذهن بعضیها وجود داشت که من همه را رد کردم و گفتم: «هرگز چنین اتفاقی نمیافتد، بلکه برعکس، آقای گورباچف بسیار مرد متین و موقری است و خیلی هم از این پیام استقبال خواهد کرد». بعضیها تعجب کردند که چطور؟ گفتم: «او یک مرد سیاسی است و میداند همین که در کل دنیا، امام ایشان را قابل دانسته و برایش نامه فرستاده است و از همین استفاده و از آن استقبال و با آن برخورد مثبت میکند».

وقتی وارد کاخ کرملین شدیم و مراسم معارفه صورت گرفت، تصور میکردیم وقتی قبلاً این مسئله را برایشان توضیح دادهایم که مردان هیئتهای اعزامی ما با خانمها دست نمیدهند، به خودی خود عکس مسئله هم توجیه و حل شده است، اما در آنجا متوجه شدیم اشتباه کردهایم. این موضوع را تا به حال جایی نگفتهام، اما از آنجا که علیالقاعده بعد از 20، 30 سال میشود این مسائل را بیان کرد بازگو میکنم. به هر حال گورباچف با همه دست داد تا نوبت به خانم دباغ(4) رسید. من یک لحظه به خود لرزیدم که حالا چه خواهد شد. گورباچف دستش را دراز کرد و خانم دباغ درحالی که چادر روی دستش بود، با او دست داد. بدیهی است که به لحاظ شرعی این مسئله با هوشیاری خانم دباغ حل شد، ولی من میدانستم حکایت فوتبالمان میشود که همیشه حاشیهها پررنگتر از اصل بازی هستند. چاره دیگری هم نبود. اگر خانم دباغ این کار را نمیکرد و از همان ابتدای کار، دست گورباچف را پس میزد، تنها نتیجهای که داشت این بود که از همان ابتدا حالت خصمانهای در گورباچف ایجاد میکرد و هیچ معلوم نبود که سرنوشت آن جلسه چه شود.

به هر حال متن نامه برای گورباچف ترجمه شد و او انصافاً با نهایت متانت و آرامش گوش داد و وقتی نامه تمام شد، گفت: «چون مفاهیم مطرح شده در نامه نیاز به تفکر و تأمل دارد، پاسخ را بعداً خواهم داد» که بعدها هم شواردنادزه را نزد امام فرستاد و آن قصهای که همه میدانیم.

جلسه که تمام شد و مراسم خداحافظی میخواست صورت بگیرد، من که میدانستم همان ماجرا تکرار خواهد شد، سریع خودم را رساندم و بین گورباچف و خانم دباغ قرار گرفتم و بعد هم برای گورباچف توضیح دادم که در دین ما دست دادن زن و مرد نامحرم با یکدیگر جایز نیست. گورباچف تعجب کرد که چرا قبلاً چنین نکتهای به او یادآوری نشده است و با متانت

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار