به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهدای عزیز کشورمان برای عزت و سربلندی ایران اسلامی از جان و مال خود گذشتند. وقتی زندگی شهدا را مرور میکنیم به چه نکات جالبی از زندگی ساده ولی شیرین میرسیم. شهید «ابراهیم هادی» نیز از بسیجیان غیوری بود که در جبهههای غرب علیه رژیم بعث حماسه آفرید و تا آخرین لحظه از زندگی جهادیاش به خاکمان خدمت کرد. به همین خاطر برشهای از کتاب شیرین «سلام بر ابراهیم» با راویگری مهدی رمضانی برای شما بازگو کردهایم که در ذیل میخوانید:
«با اینکه سن من زیاد نبود، اما خدا لطف کرد تا با بهترین بندگانش در گردان کمیل همراه باشم. ما در شب شروع عملیات تا کانال سوم رفتیم. این کانال کوچک بود و تقریبا یک متر ارتفاع داشت. برخلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.
آن شب همه بچهها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالی که بعدها به نام کانال کمیل معروف شد. من به همراه دیگر نیروها پنج روز را در این کانال سپری کردم. از صبح روز بعد، تکتیراندازان عراقی هر جنبندهای را هدف قرار میدادند. ما در آن روزهای محاصره، دوران عجیبی را سپری کردیم. یادم هست که ابراهیم هادی با آن قدرت بدنی و با آن صلابت کانال را سر پا نگه داشته بود!
فرمانده و معاون گردان ما شهید و مجروح شدند. برای همین تنها کسی که نیروها را مدیریت میکرد ابراهیم بود. او نیروها را تقسیم کرد. هر سه نفر را یک گروه و هر گروه را با فاصله در نقطهای از کانال مستقر نمود. یک نفر روی لبهی کانال بود و اوضاع را مراقبت میکرد دو نفر دیگر هم در داخل کانال در کنار او بودند. انتهای کانال یک انحنا داشت. ابراهیم و چند نفر دیگر شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از دید بچهها دور باشند. مجروحین را هم به گوشهای از کانال بردند تا زیر آتش نباشند.
ابراهیم در آن روزها با ندای اذان بچهها را برای نماز آماده میکرد. ما در آن شرایط سخت، در هر سه وعده نماز جماعت برگزار میکردیم! ابراهیم با این کارها به ما روحیه میداد و همه نیروها را به آینده امیدوار میکرد. 2 روز بعد از شروع عملیات و بعد از پایان ناموفق مرحله دوم تلاش بچهها بیشتر شد! میخواستیم راهی را برای خروج از این بنبست پیدا کنیم. در آخرین تماسی که با لشکر داشتیم سردار (شهید) حاجی پور با ناراحتی گفت: هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم اگر میتوانید به هر طریق ممکن عقب بیایید.
پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صدای تانک و نفربر بیشتر شد! بچهها روی دیواره کانال را کنده و حالت پله ایجاد کردند. برخی فکر میکردند نیروی کمکی برای ما آمده، اما نه محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهای عراقی تحت پوشش تانکها جلو آمدند. آنها فهمیده بودند که در این دشت فقط داخل این کانال نیرو مانده!
یادم هست که یک نوجوان به نام شهید سید جعفر طاهری، قبضه آر پی جی را برداشت و از پلهها بالا رفت و با یک شلیک دقیق تانک دشمن را زد. همین باعث شد که آنها کمی عقبنشینی کنند. بچهها هم با شلیک پیاپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و چند نفر از نیروهایی که خیلی جلو آمده بودند را اسیر گرفتند.
در آن شرایط سخت، حالا پنج اسیر هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا هم ما را کلافه کرده بود. بیشتر نیروها بیرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تانکهایی که از کانال فاصله گرفتند بلندگوهای خود را روشن کردند! فردی که معلوم بود از منافقین است شروع به صحبت کرد و گفت: ایرانیها بیایید تسلم شوید کاری با شما نداریم آب خنک و غذا برای شما آماده است بیایید ... و همینطور ما را به اسیر شدن تشویق میکرد.
تشنگی و گرسنگی امان همه را بریده بود. چند نفر از بچهها گفتند: بیایید برویم تسلیم شویم ما وظیفه خودمان را انجام دادیم دیگر هیچ امیدی به نجات ما نیست. یکی از همان نوجوانان بسیجی گفت: اگر امروز ما اسیر شدیم و تلویزیون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببیند و ناراحت بشود چه کار کنیم؟ مگر ما نیامدیم که دل امام را شاد کنیم؟ همین صحبت باعث شد که کسی خود را تسلیم نکند. ابراهیم وقتی نظر بچهها را فهمید خوشحال شد و گفت: پس باید هر چه مهمات و آذوقه داریم جمع کنیم و بین نیروها تقسیم کنیم.
هر چه آب و غذا مانده بود را به ابراهیم تحویل دادیم. او به هر پنج نفر یک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اسیر عراقی هم هر کدام یک قمقمه آب داد! برخی از بچهها از این کار ناراحت شدند، اما ابراهیم گفت: آنها میهمان ما هستند.
مهمات را هم جمع کردیم و در اختیار افراد سالم قرار دادیم تا بتوانند نگهبانی بدهند. سحر روز بعد یعنی 22 بهمن، تانکهای دشمن کمی عقب رفتند! تعدادی از بچهها از فرصت استفاده کردند و در دستههای چند نفره به عقب رفتند، اما برخی از آنها به اشتباه روی مین رفتند و ... ساعتی بعد حجم آتش دشمن خیلی زیادتر شد. دیگر هیچ کس نمیتوانست کاری انجام دهد. عصر 22 بهمن، کماندوهای دشمن پس از گلوله باران شدید کانال به طرف ما آمدند!
یک افسر عراقی از مسیر پلهای که بچهها ساخته بودند وارد کانال شد. یک سرباز هم پشت سرش بود. به اولین مجروح ما یک لگد زد. وقتی فهمید که او زنده است به سرباز گفت: شلیک کن. سرباز هم با تیر زد و مجروح ما به شهادت رسید. مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن. سرباز امتناع کرد و شلیک نکرد! افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شلیک نشد!
افسر هم اسلحه کلت خودش را بیرون آورد و گلولهای به صورت او زد. سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمین افتاد! افسر عراقی هم سریع از کانال بیرون رفت! بعد به نیروهایش دستور شلیک داد و ...
دقایقی بعد عراقیها با این تصور که همه افراد داخل کانال شهید شدهاند برگشتند. دیگر صدای تیراندازی نمیآمد. با غروب آفتاب سکوت عجیبی در فکه ایجاد شد! من و چندین نفر دیگر که در میان شهدا زنده مانده بودیم از جا بلند شدیم. کمی به اطراف نگاه کردیم. کسی آنجا نبود بیشتر آنها که زنده مانده بودند جراحت داشتند. هوا کاملا تاریک بود که حرکت خودمان را آغاز کردیم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نیروهای خودی رساندیم و... .
انتهای پیام/ 114