به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید رضا کارگر برزی یکم مرداد سال ۱۳۵۸ در «ساوجبلاغ» به دنیا آمد. وی اصالتا کرمانی بود؛ جوانی باهوش، با محبت و صادق. مخترع بمبهای الکترونیکی و تلههای انفجاری بود. رضا که اولین شهید مدافع حرم استان البرز است، مرتبه اول برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) به سوریه رفته بود که در ۱۱ مردادماه سال ۹۲ به شهادت میرسد. از شهید کارگر 2 فرزند به یادگار مانده است، «محمدمهدی» متولد ۱۳۸۵ و «محمدحسین» متولد ۱۳۸۷ است.
در ادامه گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با «عصمت عزیزیان» همسر شهید مدافع حرم «رضا کارگر برزی» را میخوانید:
دفاع پرس: از نحوه آشنایی خود با شهید بگویید؟
اولین دیدار ما در کتابخانه دانشکده روانشناسی بود. رضا آمده بود کتابی را به امانت بگیرد و من را میبیند. من دانشجو روانشناسی و رضا دانشجو سال دوم رشته الکترونیک بود. مدتی بعد وی خانواده خود را به دانشگاه آورد و پس از گفتوگویی کوتاه با خواهر شهید در دانشگاه، برای خواستگاری به منزلمان آمدند و سرانجام زندگی ما با یک ازدواج دانشجویی ساده آغاز شد.
دفاع پرس: با توجه به اینکه شهید کارگر برزی دانشجو بود، چه طور به درخواست وی پاسخ مثبت داد؟
زمانیکه ما ازدواج کردیم، رضا تا مدتها دانشجو بود. اعتقادات همسرم و به خصوص پایبندی وی برای خواندن نماز اول وقت مهمترین معیار من برای ازدواج بود. ایمان رضا باعث شد با اطمینان وی را انتخاب کنم. سال ۱۳۸۰ بود که او ازدواج کردیم. رضا تا اسفند سال ۱۳۸۲ که پاسدار شود، بیکار بود.
دفاع پرس: از بارزترین خصوصیات اخلاقی شهید بگویید؟
آقا رضا بسیار راستگو و درستکار بود. به نحویکه طی ۱۲ سال زندگی مشترک هیچگاه از وی دروغ نشنیدم. احترام ویژهای برای پدر و مادر قائل بود و همیشه به من و بچهها احترام به والدین را تاکید میکرد.
دفاع پرس: سبک زندگی شهید چگونه بود؟
رضا همواره به دنبال موفقیت و پیشرفت به خصوص در زمینه تحصیل بود. همیشه به من و بچهها تاکید میکرد که درس بخوانید. رضا معتقد بود «هر چقدر برای تحصیل هزینه کنید، باز کم است.»
دفاع پرس: بنا بر این اهل کتاب بود؟
بله، خیلی. به نحویکه همیشه با یکدیگر در نمایشگاه کتاب حضور پیدا میکردیم؛ اما در این پنج سالی که از شهادت رضا میگذرد، نتوانستم در نمایشگاه کتاب حاضر شوم؛ چرا که تمام نمایشگاه یادآور خاطرات رضا است. تا اینکه امسال از خدا خواستم، یاریام کند تا بر احساسات خود غلبه کنم و با بچهها و به یاد رضا به نمایشگاه برویم. به یاری الهی رفتیم و خداروشکر خوب هم بود.
دفاع پرس: خاطرات آخرین نمایشگاه کتاب را بگویید؟
آخرین مرتبه که با رضا به نمایشگاه کتاب رفتیم، سه ماه پیش از شهادت رضا بود. یک مرتبه با رضا و مرتبه دوم همراه بچهها از صبح تا غروب را در نمایشگاه کتاب سپری کردیم. برنامههای متنوعی برای بچهها در نظر میگرفت تا خسته نشوند. انواع خوراکیها را برایشان تهیه میکرد. آنها را به دیدن نمایشهای عروسکی میبرد و در محوطه نمایشگاه با بچهها بازی میکرد؛ و درنهایت تمام تلاش خود را میکرد تا بهترین خاطرات را برایشان بسازد. «قصههای من و بابام» آخرین کتابی بود که در نمایشگاه برای بچهها خرید و از همان شب تا زمانیکه آخرین ماموریت خود را برود، هر شب یک داستان آن را برایشان میخواند.
دفاع پرس: رفتار شهید با فرزندان چگونه بود؟
بسیار عالی، هر عملی را که فکر میکرد در برابر فرزندان خود درست است، انجام میداد. زمان زیادی را برای صحبت، گردش و بازی با بچهها اختصاص میداد. یک مرتبه از رضا تقاضا کردم، بدون توجه به اینکه سن محمدمهدی کم است، تا فرصت دارید، برخی از مسایل دینی را به وی آموزش دهید. حال خوشحال هستم که رضا گفت و رفت. محمدمهدی هنگام شهادت پدر دقیقا هفت سال سن داشت؛ و هنوز وی برای انجام برخی از مسایل دینی، مدیون پدر است.
دفاع پرس: منظورتان از اینکه شهید هر عملی را که فکر میکرده درست است، انجام میداد، چیست؟
یک مرتبه جلوی بچهها گفت: «اجازه میخواهم که کف پاهایت را ببوسم.» تا آمدم پای خود را جمع کنم، کف پایم را بوسید. سپس گفت: «این عمل را انجام میدهم تا بچهها نیز یاد بگیرند.»
دفاع پرس: از ارادت شهید به ولایت بگویید؟
رضا علاقه بسیاری به حضرت آقا داشت. هرکجا که میرفت، هدیه برای من تصویری از حضرت آقا میآورد. آخرین مرتبه گفت: «اینبار بهترین هدیه را برایت آوردم.» که چهار تصویر سه بعدی از حضرت آقا بود.
دفاع پرس: چگونه راضی شدید به سوریه بروند؟
ناراحت بودم، اما مخالفت نکردم. برای تسلی خاطر خود میگفتم «نباید مانع رضا شوم. اگر با تصادف از دنیا برود، باید جوابگو باشم که چرا مانع از به شهادت رسیدن وی شدم.» حتی یکی از اقوام گفت: «تهدیدشان کن. بگو طلاق میگیری. بگو به منزل مادرت میروی. تا پشیمان شود» وقتی به رضا گفتم. خندید و گفت: «این صحبت نشان میدهد که نه من را شناختهاند و نه شما را» اینکه دلت عملی را نخواهد، اما مانع آن نیز نشوی، خیلی سختتر است.
دفاع پرس: در تمام مسایل زندگی همراه همسر خود بودید؟
تمام تلاش خود را میکردم که هیچگاه مانع رضا نباشم. سوریه تنها یکی از این موارد است. ما در تمام سفرها، حتی برای ماه عسل پدر و مادر رضا را با خود میبردیم. سه سال در کنار آنها زندگی کردیم. آقا رضا حتی برای خریدهای کوچک خود را ملزم میکردند که پدر و مادرشان را بیاورند؛ و من هیچگاه کوچکترین ناراحتی را بروز ندادم. چراکه نمیخواستم مانع خیر باشم و رضا در پیشگاه خداوند پاسخگو باشد. خوشحال هستم که خداوند چنین صبری را به من هدیه نموده است.
دفاع پرس: از شهادت صحبت میکرد؟
بله همیشه با لبخند از شهادت میگفت. به بچهها بسیار محبت میکرد تا پس از شهادت خاطرات خوبی از پدرشان در ذهن داشته باشند.
دفاع پرس: شما چه عکس العملی در برابر این موضوع داشتید؟
پوزخند میزدم چراکه اصلا نمیخواستم باور کنم که روزی رضا نباشد. مدتی بود که تصمیم گرفتم ذکر حفاظت از خانواده را بخوانم. پس از چند روز دیگر نخواندم. گفتم حالا که رضا را داریم، همه چیز خوب است. به خواندن این ذکر احتیاجی نیست. دلم محکم است. پس از شهادت رضا بود که مجدد تصمیم گرفتم آن را بخوانم، تا بچهها تنهاتر نشوند.
دفاع پرس: ذکر حفاظت از خانواده چه ذکری است؟
سورههای توحید، ناس، فلق، آیتالکرسی پس از نماز و دعا کردن برای اینکه خداوند حافظ زندگی و خانواده شما باشد.
دفاع پرس: حضور شهید در زندگی خود را احساس میکنید؟
بله، بسیار. زمانیکه در مدرسه برای بچهها اتفاقی میافتد، پیش از آنکه مدرسه با من تماس بگیرد، رضا من را آگاه میکند.
دفاع پرس: چگونه شما آگاه میشوید؟
هرزمانیکه ناگهان دلشوره گرفته و مضطرب شوم، اگر با خواندن قرآن و صلوات آرام نشوم، میفهمم که اتفاقی افتاده و رضا قصد دارد آنرا به من بگوید.
دفاع پرس: ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟
یک روز احساس کردم رضا به دور من میچرخد. ناراحت شدم. شروع به گریه و گلایه کردم، گفتم «نمیدانم چه چیزی را میخواهی به من بگویی، من آنقدر بصیرت ندارم که تو را ببینم و منظورت را متوجه شوم.»، به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود. آرام نمیشدم. ظهر رسید و بچهها از مدرسه بازگشتند. دیدم لباسهای محمدمهدی پاره شده است. پرسیدم «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «زنگ تفریح دوم در حیاط مدرسه به زمین خوردم» همان ساعتی بود که رضا میخواست من را آگاه کند.
یک مرتبه دیگر منزل دوستم بودم و متوجه گذر زمان نشدم که احساس کردم رضا به دور من میچرخد. زود به ساعت نگاه کردم. ۱۴ بود. در صورتیکه ساعت ۱۳:۳۰ بچهها به منزل میرسند. کیف خود را برداشته و دویدم. زمانیکه رسیدم، دیدم بچهها از شدت گریه هلاک شدهاند. بغلشان کرده و عذرخواهی کردم که غافل شده بودم.
دفاع پرس: شهید به مادیات توجه داشت؟
گاهی از من میپرسید «دوست داری پولدار بشویم؟» میگفتم «نه، مادیات را در سطح متعادل و متعارف میپسندم، بیشتر از آن احساس میکنم از خدا غافل میشویم. من الان به همین مقدار راضی هستم. من در کنار شما بودن را میخواهم و نه مادیات را.» و رضا میگفت: «من هم دوست داشتم همین را از شما بشنوم.»
دفاع پرس: شهید از آرزوی خود سخن میگفت؟
مطمئنا شهادت آرزوی رضا بود. آخرین نیمه شعبانی که کنار هم بودیم، بچهها را صدا کردم که بیایند دعا کنیم. امشب هرکس هرجایی دعا کند، برآورده میشود. بچهها دعا کردند که ماشین کنترلی بزرگ داشته باشند. وقتی از رضا پرسیدم «شما چه دعایی کردید؟» خندید و چیزی نگفت. میدانست اگر از آرزوی خود بگوید، ما آرزوهای خود را از دست میدهیم. وجود همه ما بسته به وجود رضا بود.
دفاع پرس: از روزهای پس از شهادت شهید کارگر برزی بگویید؟
رضا دو سه روز پس از نیمه شعبان به آخرین ماموریت خود رفت. فرصتی برای وی فراهم نشد که آرزوی فرزندان خود را فراهم کند. فقط توانسته بود دو بسته چهارتایی ماشین برایشان بخرد، آن را به من سپرد و گفت: «پس از رفتن من، در برابر هر عمل خوبی که بچهها انجام دادند، یکی از این ماشینها را به آنها هدیه دهید.»
رضا رفت و به شهادت رسید. پس از شهادت یک شب هر سه نفرمان دلتنگ رضا بودیم. یاد ماشینهایی افتادم که فراموش کرده بودم به بچهها هدیه بدهم. آنها را آوردم و گفتم «بابا سپرده بود، هرزمانیکه من به شهادت رسیدم، این ماشینها را از طرف وی به شما هدیه بدهم.» بچهها خوشحال شدند و شروع کردند به بازی کردن. بعد از چند روز ماشینها را جمع کردم تا به عنوان آخرین هدیه از پدر یادگاری داشته باشند.
دفاع پرس: بنا بر این آرزوی بچهها نیز برآورده شد؟
وقتی رضا شهید شد یکی از دوستان وی برای بچهها ماشین کنترلی بزرگی آورد، از او پرسیدم «شما از خواسته بچهها از رضا مطلع بودید؟» گفت: «نه من اطلاعی نداشتم، حتما رضا در دلم انداخته است که برای فرزندانش ماشین کنترلی بگیرم.»
دفاع پرس: خواب شهید را میبینید؟
بسیار زیاد. طوریکه از رضا خواستم دیگر به خواب من نیاید، چراکه دلتنگتر میشوم. آخرین خواب، چند روز پیش بود. خواب دیدم به همراه یکی از دوستانم بر سر مزار رضا میرویم و من میبینم قبر رضا به بزرگی خانه کعبه شده است و بلاتشبیه همانند کعبه، چادر سیاهی روی آن کشیده شده است. منقلب شدم. شروع کرم به فریاد کشیدن و دور قبر رضا گشتن. یادم آمده بود، خودم در تماس تلفنی به وی گفتم «رضا هرزمانیکه برگردی، هفت دور دورت میگردم و طوافت میکنم.» ناراحت شد. گفت: «کفر نگو» زمانیکه بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه میکردم، شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا میکردم و میگفتم: «رضا گفته بودم وقتی بیایی دورت میگردم، دیدی؟! الان دارم دورت میگردم»
انتهای پیام/ 711