به گزارش دفاع پرس، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید محمد ابراهیم همت:
به رختخواب ها تکیه داده بود.
منتظر ماشین بود؛ خیلی دیر شده بود. دانه های تسبیحش یـک بـه یـک روی هم می افتاد.
مهدی با آنکه همیشه با ابراهیم غریبی می کرد، دور و برش می پلکید؛ انگــار بــازیش گرفتــه بــود. ابــراهیم هــم انگــار نــه انگــار، اصــلاً محــل نمی گذاشت.
این بار با همیشه فرق می کرد؛ آمـده بـود تـا بـرود. خـودش گفـت: «روزی که من مسأله محبت شما را با خودم حل کنم، آن روز، روز رفتن من است.»
عصبانی شدم؛ گفتم: «چقدر بی عاطفه ای. از دیـشب تـا حـالا معلـوم نیست چته!»
صورتش را برگرداند، تکان نمی خورد. برگشتم تـوی صـورتش نگـاه کردم؛ خیس از اشک بود.
منبع:جام