به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، شهید «سید مصطفی فقیهی» ۲۸ شهریورماه سال ۱۳۵۰ متولد شد؛ دانش آموز سوم راهنمایی بود که داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و ۱۹ دیماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جای ماند تا اینکه یکم فروردینماه سال ۱۳۷۴ تفحص شد.
«سید محمد فقیهی» پدر این شهید والامقام در نامهای به فرزند خود پس از شهادتش نوشته است:
سلام فرزندم، عزیزم، آموزگارم، سرورم، امیدم. باز هم سلام کردم تا در خلوت دل با تو سخن گویم، چقدر خلوت را دوست داشتی، چقدر آرام آمدن و آرام رفتن و متواضعانه برای مسجد محل کارکردن را دوست داشتی، وقتی در آستانه بلوغ و تکلیف به جبهه رفتی، چقدر برخی اطرافیان من و مادرت را مورد سرزنش قرار دادند.
هربار که میآمدی چه اندازه انتظار داشتیم از جبهه بگویی و تو فقط به چند جمله کوتاه اکتفا میکردی. چهاندازه انتظار داشتیم عکسهای یادگاری را از جبهه بیاوری، ولی اغلب در ۲ یا سه حلقه فیلم دوربینت حتی یک عکس از خودت نمیآوردی، چرا؟ در آخرین رفتنت چشمانت میدرخشید و صورتت گل انداخته بود، چهقدر بیقرار بودی! یادت هست؟ در جواب اینکه بمان پس از امتحاناتت برو، گفتی آنجا امتحان دارم و ما ندانستیم چه میگویی؟
اطرافیان به ما پرخاش کردند که اختیارتان را به دست بچه دادهاید و من گفتم او بچه نیست؛ بلکه از بسیاری از ما بزرگتر است، یادت هست؟ وقتی خداحافظی کردی خواستم دعای سفر بخوانم، آیه کوتاه آشنا را، آیهای که بارها و بارها برای مسافران خوانده بودم. خداوندا زخاطرم برد و گویا اخطاری بود که « لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ» را مخوان و این اخطار و پیام را من بهخوبی گرفتم.
وقتی وارد محوطه بسیج شدی از پشت سر با تمام وجود اندامت را در چشم و دل کشیدم، تو رفتی، رفتنت هم مظلومانه و غریبانه بود، شهادتت هم در سحرگاه عملیات «کربلای پنج» غریبانه بود. حتی ساک وسایل و وصیتنامهات هم نیامد. آیا این هم به خواست خودت بود؟ مثل عکس که نخواستی بماند؟
و بعد آری، پس از شهادتت تنها به اندازه انگشتان دست، عکسهایی از تو به ما رسید و گفتههای دوستان را که هر بار به مقر «شوشتر» میرفتم، مصطفی را میدیدم و احوالپرسی گرم میکردیم، ولی وقتی ضبط را برای رزمندگان روشن میکردیم هر چه میگشتم از او اثری پیدا نمیکردم! چرا؟
«عسکرزاده» فرمانده گروهان [گفت]: وقتی در «فاو» بودیم هروقت به سرکشی بچهها میرفتم میدیدم «مصطفی» نگهبان است میگفتم بازهم تو؟ با خنده جواب میداد خوب بچهها خسته بودند من به جای آنها نگهبانی میدهم.
شهید «محمدرضا دهقان» فرمانده دسته [گفت]: شب آخر هنگام حرکت دیدیم که «مصطفی» غایب است، گفتم بچهها این هم تجدید شد، اما ساعتی بعد وقتی در تاریکی استراحت میکردیم ماشین مهمات که آمد دیدم کسی آهسته در گوشم گفت: «رضا من آمدم». چشم باز کردم دیدم «مصطفی» است با صورتی که مثل ماه میدرخشید فهمیدم جواز گرفته و رفته بود غسل شهادت کند.
یکی از همرزمان [نیز گفت]: روز عاشورا در «فاو» در آن گرمای طاقت فرسا، پای برهنه میرفت و با شور عجیبی به سینه میزد که به او غبطه خوردم، اصلاً انگار روی زمین نبود در جای دیگر بود، یادش بهخیر «شوشتر» باهم بودیم.
آری فرزندم، عزیزم، سرورم! هنوز هم برای ما غریب هستی، نامههایت انگشت شمار، گفتههایت از جبهه تقریباً هیچ، وصیتنامهات همراه با ساک سوخت، بدنت پس از ۹ سال آمد، عکسهایت به عدد انگشتان دست و خاطراتت در سینه همرزمانت و ما...
من و مادرت، مهجور؛ غریب و زخم خورده... دلشکسته از یاران فراموشکار و...
چشم به راه منتظر، امیدوار، پدرت
انتهای پیام/