وقتی که منتظر کتک خوردن بودم!

یکی دو دست لباس ضخیم پوشیدم و در گوش هایم پنبه فرو کردم تا در اثر سیلی یا مشت محکم پرده های گوشم پاره نشود.
کد خبر: ۲۹۵۳۴
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۷:۱۳ - 26September 2014

وقتی که منتظر کتک خوردن بودم!

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حمید خیبری است:

یکی از روزها بی خیال در آسایشگاه نشسته و مشغول انجام کارهای روزمره خود بودم، خاطر نگرانی نداشتم چون از دید عراقی ها کاری که خلاف مقررات اردوگاه باشد انجام نداده بودم. دیر نخوابیده بودم، با عراقی ها درگیر نشده و ورزش نکرده بودم پس موردی برای نگرانی وجود نداشت. در همین موقع مسئول انتظامات اردوگاه صدایم کرد: سید حمید، مقداد کارت داره.

از شنیدن این حرف اندامم لرزید. مقداد و نظیر همه کاره اردوگاه به حساب می آمدند و دست به زن خوبی هم داشتند می شود گفت مسئول کتک زدن اسرا غالبا این دو نفر بودند. اگر می گفتند مقداد و نظیر کارت داره. مفهوم دقیقش این بود که آماده یک کتک جانانه باش. در این صورت باید دو سه دست لباس ضخیم می پوشیدیم، نقاط حساس را مجدداً با تکه پارچه می پیچیدیم و در گوش هایمان پنبه فرو می کردیم. به هر حال مقداد مرا فراخوانده بود. یکی دو دست لباس ضخیم پوشیدم و در گوش هایم پنبه فرو کردم تا در اثر سیلی یا مشت پرده های گوشم پاره نشود و تا آنجا که مقدور بود همه اقدامات ایمنی را رعایت کردم.

در محوطه اردوگاه چهار راهی بود که در حقیقت سه راه بیشتر نداشت، زیرا یک راهش به وسیله سیم خاردار مسدود شده بود و فقط خود عراقی ها حق عبور و مرور داشتند. مگر اینکه مسئول اردوگاه، مقداد و نظیر کارت داشته باشد. در این صورت می تونستی از این مسیر عبور کنی. به هر حال من مسیر را طی کردم و در مقابل ورودی مقر بلاتکلیف ایستادم.

نباید داخل می شدم، زیرا داخل شدن در مقر در صورتی بود که فراخوانده می شدیم. از طرفی اسیرانی که جلوی مقر ایستاده بودند و انتظار می کشیدند غالباً مسئله دار بودند. یکی دیر خوابیده بود و دیگری ورزش کرده بود و از این قبیل. و من باید در مقابل زیر گرمای آفتاب انتظار می کشیدم و کتکی که نمی دانستم دلیلش چه می تواند باشد.

وقتی نگهبان عراقی آمد، علت را جویا شدم ولی او هم چیزی نمی دانست. حالا جریان بعد بیشتری پیدا می کرد. و حقیقتا نگران کننده بود. همراهش داخل مقر شدیم. چند اسیر دیگر کف راهرو نشسته بودند و انتظار می کشیدند. مقداد و نظیر با آنها هم کار داشتند. وقتی پرسیدم هر کس چیزی گفت. هر کدام به نحوی مقررات اردوگاه را نقض کرده بودند.

ولی من یک سوال داشتم، چه کسی گزارش داده بود. مقداد از اتاق خارج شد و فرمان داد که داخل شویم. سرگرد ته اتاق پشت میز چوبی بزرگ روی یک صندلی چرخان نشسته بود و پاهایش را روی میز گذاشته و لم داده بود. ما روبه روی سرگرد ایستادیم، کولر پشت سر ما کار می کرد و برای من بعد از چند سال محرومیت از کولر و خو کردن با گرما، آزاردهنده بود، کاملا یخ کرده بودم.

مقداد و نظیر سمت دیگر اتاق ایستاده بودند. بعد سرگرد به من اشاره کرده و گفت: شما خارج کسی را دارید. گفتم: نه. شایع بود که بعضی از اسرا با منافقین خارج از اردوگاه ارتباطاتی به هم زده اند. ولی تا آنجا که من می دانستم از بستگان من کسی منافق نبود. باز پرسید: از زمانی که اسیر شدید فکر نمی کنید کسی به خارج رفته باشد؟

هر چه به ذهنم فشار آوردم، کسی نبود پاسخ دادم: نمی دانم اینجا از چیزی باخبر نیستم. سرگرد رو کرد به کنار دستی ام: شما کسی را در خارج ندارید؟ گفت: چرا؟ یکی از بستگانم تو آلمان شرقی است. بعد سرگرد دست کرد و از داخل کشوی میزش دو جعبه درآورد و گفت: این دو تا را برای شما فرستادند. پس کتکی در کار نبود! نفس راحتی کشیدم. دلم آرام گرفت. سرگرد عراقی شروع کرده بود به تعریف و تمجید از رئیس جمهور صدام حسین در حالی که من خوشحال بودم از اینکه کتک نخوردم و حالا هم چیزی داشتم که مرا یاد خانه می انداخت؛ یک ساعت.

 

منبع:سایت جامع ازادگان

نظر شما
پربیننده ها