در گفت‌وگوی همرزم شهید استادمرتضی با دفاع پرس مطرح شد؛

ماجرای اهدای ساعت به صندوق کمک به جبهه/ نکته‌سنجی شهید استادمرتضی در جذب نیروها

همرزم شهید استادمرتضی در خاطره‌ای از این شهید می‌گوید: حاجی خوابش را اینگونه روایت کرد «من در خواب آقایی را دیدم. چهره‌اش نمایان نبود. ساعتم را درخواست کرد. در دو دلی بودم که ساعتم را بدهم یا نه که از خواب بیدار شدم»؛ من پاسخ دادم: «ساعت نماد وقت است». حاجی گفت «فکر می‌کنم که وقتم تمام شده است. آمده‌ام از تو خداحفظی کنم».
کد خبر: ۲۹۸۰۵۷
تاریخ انتشار: ۱۳ تير ۱۳۹۷ - ۰۷:۴۰ - 04July 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: بیش از نیمی از عمر خود را صرف مبارزه علیه رژیم پهلوی و دفاع از کشور کرد. هدفش خدمت به مردم و کشور بود به همین جهت زمانی که لباس‌های کمیته، سپاه و بسیج را بر تن کرد، هدفش را گم نکرد. زمانی که در دوکوهه پشت چرخ خیاطی نشست، همان رسالتی را بر دوش خود احساس کرد که در زمان فرماندهی نیرو‌های اطلاعات عملیات برعهده داشت. به مناسبت سالروز شهادت شهید «ماشالله استادمرتضی»، گفت‌وگوی دفاع پرس با «مصطفی کریمی‌پناه» همرزم این شهید والامقام را در ادامه می‌خوانید:

آشنایی من و استاد مرتضی به تابستان سال ۶۴ (بعد از عملیات عاشورای ۳) در پادگان دوکوهه برمی‌گردد. استادمرتضی به عنوان نیروی اطلاعات عملیات به لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) آمده بود. آن روز را که وی با محاسن سفید و سیاه وارد پادگان شد، به خاطر دارم. احمد عراقی مسوول اطلاعات عملیات از حاج آقا خواست تا کار گزینش نیرو‌ها را انجام دهد.

ساعتش را به نشانه قبول شهادت در صندوق کمک به جبهه انداخت/ حاجی در دوکوهه خیاطی می‌کرد

استقرار در ساختمان دوکوهه

تعداد نیرو‌های اطلاعات عملیات کم بود. هر شب به نوبت نیرو‌ها برای شناسایی می‌رفتند. به همین جهت در معرض شهادت و اسارت قرار داشتند. هر شب برای ما شب عملیات بود. دلایل مختلفی همچون در معرض خطر بودن، عدم ارتباط با دیگران، عدم اجازه خروج از جمع و ... باعث ایجاد فضای صمیمی میان نیرو‌ها شده بود. پس از آشنایی بیشتر با وی دریافتیم که پشت چهره جدی ماشاالله، یک روح لطیف و قلب مهربانی وجود دارد. زمانی که آشنایی و صمیمیت ما بیشتر شد، رابطه پدر و فرزندی میان ما شکل گرفت.

خیاطی در دوکوهه

در اواخر سال ۶۰، فرمانده اطلاعات عملیات به جهت سن و سال حاجی سعی می‌کرد کمتر به وی مسوولیت‌های سخت را واگذار کند. به همین جهت نیرو‌های جوان برای شناسایی منطقه اعزام می‌شدند و او در قرارگاه می‌ماند. حاجی که به نیت کار عملیاتی به منطقه آمده بود، از این موضوع دلخور بود. حاجی نقل کرد که از سپاه یک کانتینر گرفتم و در گوشه‌ای از دوکوهه قرار دادم. با دو هدف این کار را انجام دادم؛ ابتدا اینکه لباس رزمندگان را بدوزم و با آن‌ها مستقیما در ارتباط باشم و از سوی دیگر هر بار که خلبانان هواپیما‌های عراقی از دوکوهه عکس‌برداری می‌کنند، با دیدن کانتینر، دلشان از دیدن شجاعت رزمندگان ایرانی به لرزه بیفتد.

ساعتش را به نشانه قبول شهادت در صندوق کمک به جبهه انداخت/ حاجی در دوکوهه خیاطی می‌کرد

دوست داشت حمام عمومی احداث کند

اختلاف سنی من و حاجی حدود ۲۰ سال بود، اما با این وجود بسیار صمیمی با یکدیگر صحبت می‌کردیم. دیدگاه حاجی به دنیا خیلی لطیف بود و این طرز فکر و اخلاق با روحیه جنگ سازگار نبود؛ زیرا جنگ انسان‌ها را خشن بار می‌آورد.

حاجی روزی به من گفت: «مصطفی به تو سفارش می‌کنم که حتما فرزندت را خودت به حمام ببر و همچنین موهایش را اصلاح کن.» آن زمان من مجرد بودم و دلیل این سخنش را نمی‌دانستم اما سال‌ها بعد سخنش را درک کردم.

حاجی به جهت این که از فرزندانش دور بود، مهر و محبت پدرانه‌اش را به نیرو‌ها ابراز می‌کرد. به جهت رابطه پدر و فرزندی میان من و حاجی، موهای من را حاجی اصلاح می‌کرد.

یک روز برای اصلاح مو با هم به پشت بام رفتیم. حدود چهار ساعت کارمان طول کشید. در حین کار، با هم صحبت می‌کردیم. از حاج ماشاالله سوال کردم که اگر جنگ تمام شود، چه شغلی را انتخاب می‌کند. پاسخ داد: «اگر جنگ تمام شود، یک حمام عمومی راه اندازی می‌کنم.» انتخاب چنین شغلی برایم جالب بود. با تعجب گفتم: «چرا این شغل را انتخاب می‌کنید؟» ادامه داد: «حمام مکانی است که همه برای نظافت به آن‌جا می‌روند. در آنجا فرد فقیر و ثروتمند با یکدیگر فرقی ندارند. همه باید با یک لنگ خودشان را خشک کنند. در اینجا دیگر مقام و وضعیت اقتصادی مطرح نیست.»

ساعتش را به نشانه قبول شهادت در صندوق کمک به جبهه انداخت/ حاجی در دوکوهه خیاطی می‌کرد

تیزهوشی در جذب نیرو‌ها

در میان صحبت‌هایمان، یکی از دوستانم که علاقه‌مند بود جذب اطلاعات عملیات شود، به پشت بام آمد. حاجی در حین کوتاه کردن موهایم با وی صحبت می‌کرد. پس از اتمام صحبت‌هایشان به وی گفت که طبقه پایین برو و منتظرم بمان.

از حاجی پرسیدم که چه گزینه‌هایی را برای جذب نیرو‌ها در نظر می‌گیرد. وی پاسخ داد: «دوستت از ناحیه پا مجروح شده است.» با تعجب جواب مثبت دادم. ادامه داد: «پاهایش با یکدیگر همسان نیستند، اما زمانی که از پله‌ها بالا می‌آمد، پاهایش را محکم بر روی زمین می‌کوبید تا این نقص او مشخص نشود. چشم‌هایش نیز ضعیف هستند. رنگ پوست سبز از ناحیه بدن مقاومت بیشتری نسبت به دیگر مهمان‌ها دارند، اما دوستت پوست زردی داشت.» پرسیدم که اگر فرد مناسبی برای فعالیت در رسته اطلاعات عملیات نیست، چرا همان لحظه به وی پاسخ ندادید. حاجی گفت: «قصد دارم چند ساعت وی را منتظر بگذارم. اگر در این مدت با دیگر نیرو‌ها ارتباط برقرار کند، به درد فعالیت در رسته اطلاعات عملیات می‌خورد. نیرو‌ی اطلاعات عملیات باید فردی کنجکاو با اطلاعات عمومی بالا باشد؛ زیرا زمانی که وی را برای کاری می‌فرستیم، باید تمام وقایع اطراف وی را کنجکاو کند. همچنین متوجه تحرکات اطراف شود.»

پشیمانی ۳۰ ساله از یک اشتباه

روزی که نیرو‌ها دور هم جمع شده بودند، یک نفر به شوخی جمله‌ای را به یک رزمنده گفت. بر اثر آن شوخی نابه‌جا، آن رزمنده ناراحت شد و سرش را پایین انداخت. جو سنگینی میان بچه‌ها حکم‌فرما شد. حاج ماشاالله برای عوض شدن جو و همچنین بیان اشتباه آن رزمنده، ماجرایی را روایت کرد. حاجی گفت: «۳۰ سال پیش در ابتدای مسیر کوهنوردی، گل سرخ زیبایی را دیدم. آن شاخه را چیدم و با خود تا بالای کوه بردم. زمان بازگشت به جای خالی آن گل و گل خشک شده در دستم نگاه کردم، از کارم پشیمان شدم؛ زیرا من تمام کسانی که می‌توانستند از زیبایی این گل در مسیر لذت ببرند، محروم کردم. حالا تو با یک شوخی نابجا ما را از دیدن خنده این رزمنده محروم کردی. من گلی را چیدم و ۳۰ سال پشیمانم، تو تا چند سال از این کار پشیمان می‌شوی؟»

ساعتش را به نشانه قبول شهادت در صندوق کمک به جبهه انداخت/ حاجی در دوکوهه خیاطی می‌کرد

خواب شهادت/ اهدای ساعت به صندوق کمک به جبهه

حاج ماشاالله یک دوره هشت ماهه در اطلاعات و عملیات لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) ماند، سپس بعد از عملیات والفجر ۸ به مکان دیگری انتقال یافت، زیرا می‌گفت: ماندن در اینجا انسان را از فیض شهادت دور می‌کند.

آخرین دیدارمان پیش از عملیات کربلای ۱، در اردوگاه قلاجه بود. در آنجا برایم خوابی که دیده بود روایت کرد. او گفت: «من همیشه به تو می‌گفتم که خوابت را برای شخصی بازگو نکن، اما این بار می‌خواهم خوابم را برای تو بازگو کنم. من در خواب آقایی را دیدم. چهره‌اش نمایان نبود. ساعتم را درخواست کرد. در دو دلی بودم که ساعتم را بدهم یا نه، که از خواب بیدار شدم.» من پاسخ دادم: «ان‌شاءلله که خیر است. ساعت نماد وقت را دارد.» ادامه داد: «فکر می‌کنم که وقتم تمام شده است. آمده‌ام از تو خداحفظی کنم. ساعتم را به نشانه قبول شهادت، در صندوق کمک به جبهه انداختم تا اگر زنده هم ماندم، باقی عمرم را در این راه بگذرانم.»

چند روز بعد از این دیدار وارد عملیات کربلای یک شدم. پس از عملیات به تهران برگشتم. در منزل یکی از شهدا بودیم که خبر دادند حاج ماشاالله نیز شهید شده است. پس از شنیدن این خبر، تا چند ساعت شوکه بودم.

انتهای پیام/ ۱۳۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار