به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، بازنشستگی دوران فراغت از سختیهای یک عمر تلاش و کوشش است. زمانی که ثمره زندگیات به بار مینشیند و باید از شیرینیهایش استفاده کنی. تصور کنید ۳۴ سال در لباس نظامی خدمت کردهاید و به بازنشستگی رسیدهاید. سه فرزند پسرتان آن قدر بزرگ شدهاند که نگاه کردن به قد و بالایشان ذوقزدهتان کند. مخصوصاً که همسرتان میگوید باید برای دوقلوها آستین بالا بزنیم و دامادشان کنیم. همه اینها در زندگی سردار جانمحمد علیپور عیناً رخ داده بود. میتوانست در سن ۵۰ سالگی عافیتطلبی پیشه کند و از موقعیت اجتماعی که یک عمر خدمت صادقانه در لباس پاسداری برایش رقم زده بود بهره ببرد، اما مسئولیتپذیری تکلیف دیگری بر عهدهاش گذاشت. داوطلبانه به جایی رفت که جز تیر و ترکش و انفجار هیچ دستاورد مادی برایش نداشت. شاید چشمهای سردار، در آتش و دود و خاک و خل جبههها چیزهایی را میدید که هر چشمی قادر به دیدن آن نیست. گفتوگوی ما با حسین علیپور فرزند سردار شهید حاججانمحمد علیپور را پیش رو دارید.
از شهید علیپور به عنوان یک نیروی زبده در رسته زرهی یاد میشود، این تخصص را از دوران جنگ به یادگار داشتند؟
بله، آن طور که از خود ایشان و همرزمانشان شنیدهایم، بابا جزو اولین گروه از رزمندههایی بودند که برای تأسیس یگان زرهی سپاه آموزش میبینند. این گروه در سال ۶۲ به تهران میآیند و حدود شش ماه آموزش زرهی میبینند. وقتی بابا به همراه سرداران حاجعباس و حاجحمید سرخیلی به لشکر ۷، ولی عصر (ع) برمیگردند، گردان مکانیزه زرهی را تأسیس میکنند. بابا از همان زمان تا لحظه شهادت به عنوان نیروی متخصص در رسته زرهی خدمت میکرد.
اولین حضور پدرتان در جبهه مربوط به همان سال ۶۲ میشود؟
نه ایشان از شروع دفاع مقدس به عنوان بسیجی در جبههها حضور داشت. پدرم در زمان انقلاب که ۱۳ سال داشت، به همراه پسرعمویشان که ما عاموحسن صدایش میکردیم کلیشه عکس امام را درست میکردند و فعالیت انقلابی داشتند. بعد از پیروزی انقلاب هم در مسجد محمدی عضو بسیج میشوند. شهید علیپور ابتدا از طریق بسیج به جبهه اعزام میشود. مدتی نیروی خطشکن بود تا اینکه قضیه آموزش زرهی پیش میآید و در همان رسته زرهی تا انتهای دفاع مقدس در جبهه خدمت میکند.
با این همه حضور مجروح هم شده بودند؟
بابا چند بار مجروح شده بود که در دو مورد شدت مجروحیتش زیاد بود. بار اول در عملیات کربلای ۵ تانکشان مورد اصابت گلوله توپ قرار میگیرد و دچار موجگرفتگی میشود. ایشان را به بیمارستانی در یزد منتقل میکنند. خودش تعریف میکرد که حتی یادم نمیآمد اسمم چیست و اهل کدام شهر هستم. چند روز سپری میشود تا اینکه پدرم عکس حضرت امام را در بیمارستان میبیند و کمکم همه چیز را به یاد میآورد. مجروحیت دومش هم به عملیات والفجر ۱۰ و واقعه بمباران شیمیایی حلبچه عراق برمیگشت. آنجا پدرم شیمیایی میشود و عوارض مجروحیت شیمیایی همیشه با او بود.
در خانواده چند برادر و خواهر هستید؟
من و برادر دوقلویم محسن متولد سال ۶۹ هستیم و برادر کوچکترمان علی هم متولد سال ۱۳۷۸ است.
شهید وقتی که به جبهه مقاومت اسلامی میرفت، بازنشسته بود؟
بله، ایشان سال ۹۰ بازنشسته شد، اما به خاطر تخصصی که داشت دعوت به کار شد و دو سال دیگر هم خدمت کرد. سال ۹۲ بعد از حدود ۳۴ سال رزمندگی و پاسداری از کار کناره گرفت. آن زمان فقط ۴۸ سال داشت، اما دو سال بعد در سن ۵۰ سالگی دوباره رخت رزم پوشید و به جبهه سوریه رفت.
پس رفتنشان داوطلبانه بود؟
بله، ایشان بازنشسته بود و کسی حکم نکرده بود که باید برود.
اقدام شهید علیپور با عقل معاش جور درنمیآید. چرا باید در سن ۵۰ سالگی با داشتن زن و سه فرزند و آنهم در حالی که به تازگی بازنشسته شده بود و باید خستگی ۳۴ سال کار نظامی را از تن خارج میکرد، دوباره راهی جبهه میشد؟
معیارهایی که پدرم در زندگیاش داشت با حساب و کتابهای مرسوم زمانه ما فرق داشت. نگاه ایشان به زندگی عافیتطلبانه نبود. بابا به خوبی میدانست که به عنوان یک مسلمان و از آن مهمتر به عنوان یک شیعه مسئولیتهایی دارد. همانطور که دکتر شریعتی در سخنرانی «مسئولیتهای شیعه بودن» عنوان میدارد، ما به عنوان یک شیعه مسئولیتهایی داریم که باید به انجام آنها توجه داشته باشیم. من در عمرم کمتر کسی را دیدهام که مثل شهید علیپور مسئولیتپذیر باشد. ایشان حتی در امور عادی زندگی مثل آب خوردن، وضو گرفتن و کارهایی از این دست سعی میکرد شیعه بودن را فراموش نکند. آب که میخورد، ذکر سلام بر حسین را فراموش نمیکرد. یادم است وقتی قصد جبهه کرد، مادرم گفتم حسین و محسن وقت ازدواجشان است، صبر کن اول تکلیف اینها را روشن کن، بعد برو. بابا در جواب گفت: تکلیف همه ما را سیدالشهدا (ع) روشن کرده است. الان وقت کمک کردن به جبهه مقاومت اسلامی است و این مسئولیت از همه مسئولیتهای دیگر برایم واجبتر است.
خود شما مخالفتی نداشتید؟ به هر حال پدرتان به حکم شغل نظامیاش مأموریت زیاد میرفت و حالا وقتش بود که بیشتر کنار خانواده باشد.
کلاً فضای تربیتی ما طوری بود که این مسائل برایمان حل شده بود. همان طور که گفتید پدرم در زمان خدمتش مأموریت زیاد میرفت. در دوران کودکی گاه پیش میآمد که ماه به ماه او را نمیدیدیم، اما وقتی تصمیم گرفت به سوریه برود، هیچ مخالفتی با ایشان نداشتیم. اقوام و آشنایان میگفتند به عنوان پسران بزرگترش با او حرف بزنیم و منصرفش کنیم. در ظاهر با حرفشان موافقت میکردیم، ولی هیچ وقت چیزی به پدرمان نگفتیم مبادا دلسرد شود.
از صحبتهایتان این طور برداشت کردم که شهید علیپور سال ۹۴ اعزام شده بود، چطور تا آن موقع اقدام نکرده بودند؟
ایشان از بدو شروع فتنه تروریستها در سوریه و عراق قصد داشت برود، منتها شرایط جور نبود. یکسری مشکلاتی داشتیم که باعث شد نتواند برود. قبل از پدرم یکی از همرزمانشان که زمانی از نیروهای ایشان بود، به سوریه رفته بود. ایشان در گفتوگویی که با فرماندهان داشت، از پدرم و تخصصشان تعریف میکند. آنها هم خواستار حضور پدرم در جبهه سوریه میشوند. این را هم بگویم که بابا در سال ۱۳۷۲ برای یک دوره تخصصی زرهی به کشور روسیه رفته بود. به جرأت میتوان گفت: در هر اتفاق زرهی که در خوزستان میافتاد، پدرم شرکت داشت و فرماندهان نظر ایشان را جویا میشدند؛ بنابراین تخصص لازم برای شرکت در جبهه مقاومت اسلامیرا دارا بود. وقتی همرزم پدرم درخواست فرماندهان برای حضورش در سوریه را به اطلاع ایشان میرساند پدرم میگوید من میخواستم بروم، حالا که اعلام نیاز شده دیگر نباید تعلل کنم. از طرف دیگر شهادت سردار دریساوی در مهرماه ۱۳۹۳ تلنگری بود که بابا را در عزمش راسختر کرد. شهید دریساوی از همرزمان دوران دفاع مقدس پدرم بود و چندین سال در سپاه سابقه همکاری و دوستی با یکدیگر داشتند.
در جبهه سوریه چه مسئولیتهایی داشتند؟
فروردین ۱۳۹۴ که پدرم به سوریه رفت، ابتدا مسئولیت آموزش نیروها را برعهده داشت. ارتش سوریه به خاطر جدایی بخشی از نیروهایش که موسوم به ارتش آزاد هستند، از کمبود نیروی متخصص رنج میبرد. ضمن اینکه شاکله نیروی زمینیشان را قوای زرهی تشکیل میدهد. به همین خاطر پدرم به نیروی دفاع میهنیهای سوریه که همان بسیجیهای سوری هستند آموزش میداد. همرزمان پدرم بعدها تعریف میکردند که یکی از فرماندهان ارتش سوریه از شهید علیپور میپرسد چقدر طول میکشد از یک رزمنده دفاع میهنی یک نیروی متخصص زرهی درست کنی؟ ایشان در جواب میگوید: دو ماه. آن نظامی سوری که خودش هم دوره زرهی را در روسیه گذرانده بود میخندد و میگوید امکان ندارد کمتر از شش ماه بتوانی آموزش بدهی. پدرم میگوید در عمل ثابت میکنم. خلاصه بعد از دو ماه که آن فرمانده سوری میآید و آموزشیها را امتحان میکند، میبیند بسیار خوب از عهده انجام وظایفشان برمیآیند. فرمانده سوری به قدری تحت تأثیر قرار گرفته بود که موقع خداحافظی به پدرم احترام نظامی میگذارد. بعد از مدتی بابا فرمانده تیپ زرهی حماء و بعد تیپ تدمر میشود. نهایتاً هم به عنوان رئیس ستاد زرهی جبهه مقاومت انتخاب میشود.
شهادتشان کی رقم خورد؟ یک نکته در خصوص شهید علیپور این است که چرا با وجود مسئولیتهایشان موضوع شهادتشان بازتاب مناسبی نیافت؟
پدرم ۱۳ مرداد ۱۳۹۶ مصادف با شب میلاد امام رضا (ع) در حوالی تدمر به شهادت رسید. البته پیکرشان ۲۰ روز بعد توسط تروریستهای مورد حمایت امریکا تحویل داده شد. چند روز بعد از شهادت پدرم، موضوع اسارت و سپس شهادت محسن حججی پیش آمد که باعث شد توجه رسانهای بیشتر روی این شهید بزرگوار باشد. شهید حججی فرمانده یکی از گروهانهای زرهی لشکر ۸ نجف بودند و پدرم فرمانده ستاد زرهی جبهه مقاومت، با این وجود خبر شهادت حججی بازتاب رسانهای گستردهای یافت و خبر شهادت پدرم کمتر رسانهای شد.
سردار علیپور، رزمندهای که عمر خودش را وقف اسلام و انقلاب کرد، چطور به شهادت رسید؟
بابا روز شهادتش برای سرکشی به یکی از مقرها به اطراف تدمر میرود. چون تردد فرماندهان در جبهه سوریه هنگام تاریکی هوا ممنوع شده بود، تصمیم میگیرد تا شب نشده برگردد. یکی دیگر از نیروهای فاطمیون از بابا میخواهد او را همراه خودش ببرد. پدرم میپذیرد و همراه آقای علی عظیمی که مسئول پشتیبانی یکی از تیپهای زرهی بود، برمیگردند. آن رزمنده فاطمی که همراهشان شده بود تعریف میکرد که میانه راه شهید علیپور نگه داشت و از من خواست برگردم. گفتم اگر نمیخواستید مرا ببرید چرا سوارم کردید؟ پدرم میگوید فردا خودم کسی را دنبالت میفرستم. به هر حال حرکت میکنند و در راه به کمین نیروهای مورد حمایت امریکا میافتند. برخی از همرزمان پدرم معتقدند احتمال دارد ایشان را شناسایی کرده بودند چراکه تروریستها از نحوه کمین و مجروحیت و اسارت پدرم فیلمبرداری کرده بودند. ابتدا گلولهای به پهلوی پدرم میخورد و او را محاصره و به اسارت درمیآورند. بعد که از بیسیم و وسایل همراهش میفهمند جزو فرماندهان است ایشان را به شهادت میرسانند. پیکر بابا حدود ۲۰ روز بعد با پیگیریهای حاجقاسم سلیمانی تحویل نیروهای خودی شد.
از شهید علیپور که بالاترین فرمانده زرهی جبهه مقاومت بودند، به عنوان فرماندهی متواضع یاد میشود، علتش چه بود؟
خیلی از همرزمان پدرم بعد از شهادت ایشان بحث تواضعش را یادآور شدهاند. یکی از آنها تعریف میکرد: «تا مدتها فکر میکردم سردار علیپور یکی از نیروهای فاطمیون است، بس که ساده و خاکی با ما برخورد میکرد.» یک زمانی پدرم میشنود که تعدادی از بچههای خوزستان به سوریه آمدهاند. ناشناس به مقرشان میرود و با آنها خوش و بش میکند و عکس یادگاری میاندازند. همه آنها تعریف میکردند که بعد از شهادت سردار علیپور فهمیدیم ایشان جزو فرماندهان عالیرتبه بودند.
منبع: روزنامه جوان