«محمدحسن مصون» از نحوه شهادت برادرش می‌گوید؛

ماجرای شهادت «محسن» و خواب عجیب مادرش

برادر شهید «محسن مصون» گفت: من با حرف‌های عمه و خواب مادر به جواب این فرمول رسیدم، آن خداحافظی محسن با عمه و این خواب مادر؟ دست‌های من درهم گره خورده بود و آن قدر داغ شده بود که به هم چسبیده بود.
کد خبر: ۳۰۰۲۴۵
تاریخ انتشار: ۲۸ تير ۱۳۹۷ - ۰۴:۵۰ - 19July 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، «محمد حسن مصون» درباره نحوه رفتن به جبهه و نحوه باخبر شدن از شهادت برادرش «محسن مصون»، اظهار داشت:

هر کس هرچه گفت که محسن نرو، الان موقع جبهه رفتن نیست، برادران تو همه در جبهه هستند. تو در شهر و دیار خودمان بمان. به وجودت نیاز هست، گوش نمی‌داد.

وجه دیگر این ناراحتی و دلهره، غیبت مادر در خانه بود، زیرا به دلیل بیماری در بیمارستان بستری شده بود. منتظر نتیجه معاینات و معالجات مادر بودیم. روز‌ها وقتی به نیمه‌ خودش می‌رسید، دلم بی‌اندازه هوای بیمارستان را می‌کرد و تا زمان ملاقات و عیادت مادرم انتظار کشنده‌ای را تحمل می‌کردم. فکرم به هر گوشه‌ خانه سرک می‌کشید تا شاید دستگیره‌ای برای طمأنینه و آرامش پیدا کند.

یادم می‌آید خواهرم می‌گفت: وقتی همه با رفتن محسن به جبهه مخالفت کردند و گروه دوستان او اعزام شدند؛ چند روزی را محسن در خانه با سکوت گذراند. یک روز برای رفتن به باشگاه از خانه بیرون رفت، هنوز طولی نکشیده بود که برگشت و دیدم سر و رویش خونی است، لباس‌هایش پاره شده، رنگ از صورتش پریده، رمق در بدن ندارد و بسیار آشفته است. پرسیدم «محسن چه شده؟» با اشاره دست از من خواست سؤال نکنم تا اندکی حالش بهتر شود. بعد با تأسف و تأثری که از چهره‌اش کاملا نمایان بود گفت: «ببین خواهرم به من می‌گویید به جبهه نرو که چی؟ شاید می‌ترسید بمیرم، ولی این تذکر خدا بود، این زمین خوردن و این زخمی شدن گوشزدی بود برای شما که بفهمید اگر اجل برسد و خدا بخواهد چه در خانه و چه در جبهه باید رفت. پس چرا ما خودمان انتخاب نکنیم»، به هر حال با این حرف‌ها و حرکات، پدر و مادر را راضی کرد و به جبهه رفت.

«محسن» در خانه ماندنی نبود، مرغ دلش در جای دیگری به دنبال آشیانه می‌گشت

با خودم گفتم محسن با وضعیتی که داشت، دیگر ماندنی نبود و امیدی هم به همراهی او در مسایل مربوط به امور خانه نداشتیم. او مرغ دلش در جای دیگری به دنبال آشیانه می‌گشت و سر انجام هم رفت.

حالا من ماندم و بارسنگین روزگار. به این ترتیب هر روز من در دنیایی از فکر و حدیث نفس خویش طی می‌شد تا زمان ملاقات مادر برسد، آن روز وقتی به دیدار مادر رفتم، بیشتر از هر روز دیگر او را منتظر دیدم. چشمانش به در اتاق بود. وقتی من وارد اتاق شدم گفت: «مادر آمدی، می‌خواهم چیزی را به تو بگویم، باورت می‌شود؟»، سعی کردم با حالت صورتم نشان دهم که برای شنیدن آن مطلب بسیار مشتاقم. مادر گفت: «محمد حسن! محسن شهید شد».

از شنیدن این خبر غیرمنتظره اول یکه خوردم، مادر این خبر را از کجا فهمیده است، وانگهی چرا باید او بداند و ما خبری نداریم. خیلی راحت نپذیرفتم، مادرم متوجه انکار من شد. او ادامه داد: «می‌دانم و به من گفته‌اند». پرسیدم «مادر! از کی، کِی، چطور فهمیدی؟ تنهایی در بیمارستان سبب شده که در خیال خود محسن را شهید ببینی». ولی او اصرار داشت که بپذیرم. علتش را پرسیدم. گفت: «امروز صبح به من گفتند تو مادر شهیدی. در خواب دیدم من را به مجلسی بردند. اکثر مادران شهیدی را که می‌شناختم در آن‌جا جمع بودند، پرسیدم چرا مرا به این‌جا آوردید؟ گفتند: «تو الان دیگر مادر شهید هستی». از خواب بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود و الان شکی ندارم که محسن با شهدا است».

همین‌طور که مادرم خواب خود را تعریف می‌کرد، قدم زنان از او دور شدم و هر لحظه از گفته‌های او بیشتر فاصله می‌گرفتم. حواسم متوجه حرف‌های عمه جان شد. او می‌گفت: «چندی قبل وقتی محسن برای خداحافظی پیش من آمد، یک جمله او با دفعات قبل فرق داشت، وقتی من را بوسید تا حلالیت بطلبد، گفت: «عمه این آخرین بار است».».

ولی عمه جان اصل قضیه را متوجه نشده بود و من الان با حرف‌های عمه و خواب مادر به جواب این فرمول رسیدم، آن خداحافظی محسن با عمه و این خواب مادر؟ دست‌های من درهم گره خورده بود و آن قدر داغ شده بود که به هم چسبیده بود.

من حالا دیگر برای بیرون آمدن از اتاق مادر و بیمارستان به دنبال بهانه‌ای می‌گشتم، تنفس در فضای بیمارستان برایم سخت شده بود، قفسه‌ سینه‌ام سنگینی می‌کرد، احساس ضعف عجیبی داشتم. نمی‌دانم آن روز چطور از مادرم خداحافظی کردم، مدتی گذشت و چاره‌ای جز انتظار نداشتم، حتی جرأت نمی‌کردم از موقعیت اعزام شدگان به جبهه سؤال کنم.

عاجزانه به دل خود نهیب می‌زدم تا مرا یاری کند. از چشمانم می‌خواستم تا به من وفادار باشد. بی‌اختیار مرغ دلم به طرف «کربلا» و «شط فرات» پر کشید. به یاد مصیبت ابوالفضل العباس (علیه السلام) افتادم. بار‌ها شنیده بودم به زبان حال، که قمر بنی هاشم (علیه السلام) از مشک خود در «شط فرات» می‌خواست تا او را همراهی کند و من مضطرهم همین حالت را داشتم، کاملا بی‌پناه شده بودم، خواب مادر و حرف‌های عمه مرا تغییر داده بود.

حالم طبیعی نبود، تمام حواس من گوش شده بود تا از برادرم بشنوم، خبری از او بگیرم و خلاصه این زمان رسید. خبر شهادت محسن را آوردند، کنجکاو شده بودم زمان دقیق شهادت او را بدانم، عجیب است درست ساعت ۵ صبح، دقیقا همان زمانی که مادرم در بیمارستان خواب دیده بود. لا اله الا الله تطبیق زمان در ۲ مکان با فاصله‌ بسیار زیاد شگفتی همه را برانگیخته بود.

در آن سال محسن در کنکور سراسری جزو پذیرفته‌شدگان دانشگاه بود؛ ولی او پذیرش در دانشگاه تسلیم و رضا را بر دانشگاه علم مقدم دانست.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها