مرصاد و صیادی که نسخه «فروغ جاویدان» را پیچید

امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به عنوان فرمانده‌ای فراموش ناشدنی عملیات «فروغ جاویدان» و توطئه‌ها و آرزوهای منافقان را بی‌فروغ کرد.
کد خبر: ۳۰۱۵۹۰
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۳ - 27July 2018

مرصاد و صیادی که نسخه «فروغ جاویدان» را پیچیدبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، 30 سال پیش در چنین روزی پس از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل از سوی ایران و اعلام آتش بس با عراق، گروهک منافقین که در طول جنگ نقش ستون پنجم و اهرم فشار بر جمهوری اسلامی ایران را ایفا کرده بودند با خیال اینکه نیروهای مردمی کشورمان از جنگ خسته‌اند به پشتیبانی گسترده ارتش بعث عراق شعار از مهران تا تهران در سه روز را سر دادند و با تدارک عملیاتی تحت عنوان فروغ جاویدان به مرزهای غربی و جنوبی کشورمان تجاوز کردند.

اما رزمندگان کشورمان با حضور گسترده خود در جبهه‌ها با انجام عملیات مرصاد درسی فراموش ناشدنی به خائنان و متجاوزان وطن دادند و غروبی ابدی برای آنان و حامیان ظالمشان رقم زدند.

در پیروزی عملیات مرصاد افراد زیادی اعم از نیروهای مردمی غرب کشور، بسیجیان، ارتش، سپاه و فرماندهان نظامی نقش داشتند اما نقش شهید سپهبد علی صیاد شیرازی در این میان نقشی ویژه و بی‌بدیل بود و امروز پنجم مرداد سالروز غروب ابدی منافقین بهانه‌ای برای یادآوری ایثارگری این شهید والامقام است.

ناصر ناصرنی از رزمندگان عملیات مرصاد در بیان خاطره‌ای از شهید صیاد شیرازی می‌گوید: آفرین به صیاد آفرین! بالگرد 214 یک بالگرد پشتیبانی است. کبری که بالگرد جنگی است جلوتر می‌رود. اگر برای آن حادثه‌ای پیش بیاید، 214 می‌رود و آن را جمع می‌کند. بالگرد 214 همیشه باید عقب باشد ولی آن روز صیاد شیرازی 214 را برد رو سر منافقان. کبری‌ها را هم برای حمله به منافقان هدایت کرد.

منافقان به طرف بالگردها گلوله می‌زدند، موشک می‌زدند. ما می‌دیدیم کناره پنجره بالگرد تیر می‌آید. بر شجاعت کبری‌ها هم آفرین باد. هرچه لانچرشان موشک داشت زدیم و برگشتیم. یک بار دیگر پر کردیم و رفتیم شلیک کردیم. منافقان عجب کشته می‌شدند.

در ادامه بخشی از خاطرات شهید سپهبد صیاد شیرازی از نحوه مقابله با منافقان کوردل در عملیات به یادماندنی مرصاد آورده می‌شود: سه روز پیش از عملیات مرصاد یا چهار پنج روز پیش از آن جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را می‌پذیرفت، عراقی‌ها سواستفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شده و ما هیچ آمادگی نداریم. آمدند از چهارده محور در غرب کشور هجوم آوردند: تنگه باویسی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، پاسگاه هدایت،، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت شهر، سومار، سرنی تا مهران.

دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز چهل تا پنجاه تا اسیر از آن‌ها داشتیم و آن‌ها اسیر از ما کمتر داشتند. این عملیات خیلی وحشتناک بود. دلهایمان را غم فرا گرفت تا آنجا که امام فرموده بودند: دیگر نجنگید.

من توی خانه بودم که یکدفعه ساعت هشت و نیم شب معاون عملیات ستاد کل که در آن موقع یکی از برادران سپاه بود به من زنگ زد و گفت: دشمن از سرپل‌ذهاب و گردنه پاتاق با سرعت به جلو می‌آید. همین جوری سرش را انداخته پایین و می‌آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر از یک محور دارد می‌آید چطور دشمن است؟! گفت: نمیدانیم. همینطور آمده. الان به کرند رسیده و کرند را هم گرفته. چون بعد از پاتاق می‌شود کرند، بعد از کرند می‌شود اسلام‌آباد غرب و سپس به کرمانشاه می‌رود. گفتم: حالا از من چه می‌خواهید؟ گفت: شما بیایید بروید منطقه.

گفتم: اول یک حکمی بنویسید که اگر من آنجا رفتم نگویند تو چه کاره‌ای؟ درست که من نماینده حضرت امام هستم ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی که می‌‌خواهی بگو، ما می‌نویسیم. گفتم: فقط به خلبان هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده باشد.

هواپیما را آماده کردند. ساعت 10:30 رفتیم کرمانشاه. انگار با دنیای دیگری روبرو شدیم. محشری به پا شده بود. مردم از وحشت شهر را ترک کرده بودند. جاده بین کرمانشاه ـ بیستون تقریباً شبیه بلوار است. آنجا پر شده بود از آدم. یعنی به طوری که هیچکس نمی‌توانست حرکت کند.

طاقبستان محل قرار ما بود. مجبور شدیم پیاده شویم. ماشین گرفتیم. رفتیم. از زمانی که رسیدیم تا ساعت یک و نیم بامداد دنبال این بودیم که بدانیم این دشمنی که دارد می‌آید کیست؟

ساعت یک و نیم بامداد یک پاسدار سراسیمه و ناراحت آمد و گفت: من اسلام‌آباد غرب بودم. دیدم منافقان آمدند و ریختند توی شهر. تازه فهمیدیم دشمنی که حمله کرده منافقان هستند. شهر را گرفتند. آمدند پادگان ارتش را هم تصرف کردند.

البته آن موقع ارتش آنجا نبود و همه توی جبهه‌ها بودند، فقط باقیمانده آنها توی پادگان بودند. فرمانده آنجا سرهنگی بود که حرف منافقان را گوش نداده بود و آن‌ها همانجا او را به شهادت رسانده بودند.

منافقان می‌خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، اما توی ترافیک مردم گیر کردند چون مردم بین اسلام‌آباد غرب تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هرچه داشتند ریختند توی جاده، پس نخستین کسی که جلوی آن‌ها را گرفته بود خود مردم بودند.

من به آقای شمخانی که آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: ما که الان کسی را نداریم. با کدام نیرو دفاع کنیم؟ نیروهایمان همه توی جبهه مانده‌اند. هوانیروز نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آن‌ها تا خلبان‌ها ساعت پنج صبح آماده شوند. من می‌روم آن‌‌ها را توجیه می‌کنم. (از زمین که کسی را نداریم) با خلبان‌ها حمله می‌کنیم. او به فرمانده هوانیروز کرمانشاه زنگ می‌زند و می‌گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‌گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن شمخانی باشد. منافق نباشد؟.

تلفن را من گرفتم. بیشتر خلبان‌ها را می‌شناختم. مأموریت زیادی با خیلی از آن‌ها رفته بودم. با گوشی صحبت کردم. اسمش انصاری بود. گفتم: صدای مرا می‌شناسی؟ تا صدای مرا شنید گفت: سلام علیکم. مرا شناخت و شروع کرد به احوال پرسی. گفتم: همین که می‌گوید درست است. ساعت پنج صبح خلبان‌ها آماده باشند تا من توجیه‌شان کنم. تا هوا روشن شد شروع کنیم وگرنه دیگر منافقان بریزند اوضاع خراب می‌شود.

پنج صبح رفتم همه خلبان‌ها توی پادگان آماده بودند. گفتم: اوضاع خراب است. دو تا بالگرد جنگی کبری یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول باید ببینیم کار را از کجا شروع کنیم. بقیه هم آماده باشند به محض اینکه گفتیم حرکت کنند و بیایند.

با دو کبری حرکت کردیم. خودم جلوی بالگرد 214 نشستم. گفتم: همینطور سرپایین برو جلو ببینم این منافقان هستند. از روی جاده می‌رفتیم. مردم سرگردان را روی جاده می‌دیدیم. 45 کیلومتر که گذشتیم رسیدیم به گردنه چهارزبر که الان نامش را گذاشته‌اند «گردنه مرصاد».

من یک دفعه دیدم وضعیت غیرعادی است. با خاک ریز جاده را بسته بودند و یک عده پشتش سنگر گرفته و با تفنگ سبک می‌جنگیدند. اصلاً من اسم اینها را ملائکه می‌گذارم. این‌ها از کجا آمده بودند؟ کی به آن‌ها مأموریت داده بود؟ بالگرد همچنان پیش می‌رفت. آن طرف خاکریز نمایان شد. پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند. معلوم بود که همه آن‌ها مربوط به منافقان است که فشار می‌آورند تا از این خاکریز رد بشوند.

گردانی از سپاه، از تیپ انصارالحسین همدان. این‌ها عازم منطقه جنوب بودند که توی مسیر با منافقان روبه‌رو می‌شوند و همان جا خاکریز می‌زنند. شاید 50 درصد افراد این گردان شهید می‌شوند، ولی اجازه نمی‌دهند کسی از خاکریز عبور کند.

من کلاه گوشی داشتم و می‌توانستم با خلبان‌ها صحبت کنم. به خلبان‌ها گفتم: دور بزنید وگرنه ما را دور می‌زنند. از بغل بروید توی دشت. در حالی که دور می‌زدیم دیدم که حدود سه چهار کیلومتر طول ستون نظامی دشمن است. به خلبان‌ها گفتم: این‌ها را می‌بینید؟ این‌ها دشمن‌اند، بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند.

خلبان‌های دو تا کبری به طرف ستون رفتند. اما بدون هیچ اقدامی دوباره برگشتند. یکدفعه داد و بیدادشان بلند شد. گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا ما رفتیم جلو دیدیم این‌ها همه خودی هستند. چی‌چی بزنیم این‌ها را؟ خوب این‌ها ایرانی بودند و ظاهرشان مثل ما جلوه می‌کرد. هرچه سعی کردم به آن‌ها بفهمانم که اینها منافقند فایده‌ای نداشت. مرتب می‌گفتند: نه بابا خودی را بزنیم. برای ما مسئله دارد. فردا دادگاه انقلاب. فلان.عصبانی شدم و گفتم: بشینین زمین، آنها هم نشستند. دیدم در حدود 500 متری ستون زرهی نشسته‌ایم.

همگی پیاده شدیم. من هم به خاطر این که درجه‌هایم مشخص نشوند از این بادگیرها پوشیده بودم. کلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد. ناراحت و عصبانی بودم که چجوری به این‌ها بفهمانم که این دشمن است. گفتم: بابا من با این درجه‌ام مسئولم. آمده‌ام که تو راحت بزنی. مسئولیت با منه. یکی از آن‌ها گفت: به خدا من می‌ترسم. این کار را نمی‌کنم، این‌ها خودی‌اند. حالا کار خدا را ببینید. منافقان مثل اینکه متوجه بودند ما بحثی که داریم می‌کنیم راجع به آن است که می‌خواهیم آن‌ها را بزنیم. منافقان سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم.اگر من می‌خواستم بزنم با اولین گلوله مغز بالگرد را می‌زدم چون با توپ خیلی راحت می‌شود زد. ما در فاصله یا برد 20 کیلومتری می‌زنیم. حالا در فاصله 500 متری که خیلی راحت‌تر می‌شود زد.

گویا منافقان در شلیک با تانک زیاد وارد نبودند. چون گلوله 50 متری ما به زمین خورد. من خوشحال شدم چون دلیلی آمد که این‌ها خودی نیستند. گفتم: دیدید خودی‌ها را؟ این‌ها بچه‌های کرمانشاه بودند. یکی از آن‌‌ها با لهجه کرمانشاهی گفت: ببه علی قسم الان حسابش را می‌رسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند. جای‌تان خالی اولین راکتی که زدند کار خدا بود، راکت خورد به ماشین مهماتشان. ماشین منفجر شد. گلوله‌های داخلش مثل آتشفشان می‌رفت بالا...

با فرماندهی شهید سپهبد صیاد شیرازی و یگان‌های هوانیروز و نیروی زمینی ارتش و سپاه عملیات مرصاد در پنجم مرداد ماه به پیروزی رسید و طومار گروهک نفاق پیچیده شد زیرا در این عملیات تعداد بسیاری از فرماندهان منافقان کشته و زخمی شدند و در میان کشته‌شدگان و اسرا تعداد زیادی از کادرهای سازمان و فرماندهای تیپ‌ها نیز وجود داشت.

براساس این گزارش شکست منافقان در این عملیات سبب شد این سازمان کاملاً به صورت یک فرقه بسته و مخوف در بیاید و تمامی روزنه‌های امید به دنیای آزاد بر روی اعضای آن بسته شود و این تازه آغاز راه بود و این پیروزی تاکنون راهی روشن برای جبهه‌های مقاومت محسوب شده است که مدیون خون صیاد شیرازی‌ها است.

انتهای پیام/ 211

نظر شما
پربیننده ها