اشاره: هدفهای مشترک، حماسههای مشترک میآفرینند. این را زمانی درک میکنی که با نگاهی گذرا به وقایعی چون جنگ تحمیلی، سلیقه، ادیان و گروههای مختلف را میبینی که برای هدفی واحد کنار هم در مقابل دشمن میایستند. "رستم خرمدین" اسیر زرتشتی دفاع مقدس است که در 19 سالگی به اسارت دشمن دشمن بعثی در می آید و دوسال از زندگی خود را در اردوگاه های دشمن سپری می کند.
گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس را با این آزاده زرتشتی پیش روی شماست.
وقتی خط شکسته شد من هم اسیر شدم
بعد از اینکه دیپلم گرفتم در کنکور شرکت کردم که قبول نشدم، به همین دلیل خودم را برای رفتن به سربازی معرفی کردم. درست 21 تیرماه 67 بود که در منطقه عملیات ابوغریب جنوب اسیر شدم. عملیات شده بود و ما نزدیک به چند ساعت بود که جلوی عراقی ها ایستادیم. مهماتمان تمام شده بود هرچه صبر کردیم تا از پشتیبانی سلاح و و مهمات برسد چیزی نیامد من به همراه یکی از راننده ها رفتیم که مهمات بیاوریم. توی راه دیدیم که پشت سر را شیمیایی زدند. بسیاری از بچه ها شهید شدند ما هم از شیمیایی ها رد شدیم و مهمات را برداشتیم و دوباره به خط برگشتیم. تا وقتی که مهمات تمام شود جلوی دشمن ایستادیم و وقتی خط شکسته شد من هم اسیر شدم.
تمام زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمم عبور کرد
قبل از اینکه به جبهه بیایم فکر می کردم اگر عملیات شود اوین کاری که می کنم فرار است(با خنده) اما موقعی که عملیات شد و دیدم میلیون ها نفر امیدشان به ماست و نمی توانیم به این راحتی امید ایرانیان را زیر پا بگذاریم تا آخرین گلوله و حتی آخرین فشنگ های خود ایستادگی کردیم.
دقیقا زمانی که به اسارت گرفته شدم تمام زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمم عبور کرد هیچ موقع فکرش را نمی کردم بخواهم اسیر شوم. به این فکر می کردم چند سال را باید در اسارت بمانم؟ زمانی که آزاد شوم چند سالم است؟ اصلا آزاد می شوم یا نه؟ باید در اسارت چه کار کنم؟
همه آنجا یک هویت داشتند
در زمان جنگ موضوعی به نام اقلیت در جبهه وجود نداشت. زمانی هم که اسیر شدم وقتی گفتم زرتشتی هستم چیزی نفهمیدند برای همین کتک ها را بیشتر می کردند برای همین پرونده ام را به اسم مسیحی بستند. بین اسرا هم چیزی به نام مسلمان و غیر مسلمان وجود نداشت همه یک هویت داشتیم و آن هم ملیت ایرانی بود.
بهترین و بدترین لحظه اسارت
من به همراه پنج تا از بچه های دیگر که توی یک گروهان بودیم اسیر شدیم. با یکی از دوستانم بسیار صمیمی بودم. بچه شوخ و خوش اخلاقی هم بود. در اردوگاه هرکس که شوخی می کرد از طرف عراقی ها به عنوان خلافکار شناخته می شد برای همین این دوستم را به بهانه آشوبگری و خلافکاری به اردوگاه دیگری بردند و چون دوست صمیمی من بود رفتنش خیلی ناراحتم کرد و می توانم بگویم یکی از تلخترین لحظه های اسارت بود.
چند وقت بعد من را هم به بهانه اینکه ادم سرزنده و شادی بودم به همان اردوگاهی که دوستم در ان بود منتقل کردند که بهترین خاطره ام از اسارت دیدن دوباره همین دوستم بود.
اینکه آسمان را نبینی سخت است
اینکه در طول دو سال حتی یک بار شب و ستاره و آسمان را نیبینی سخت است. اسرا از ابتدایی ترین نیازها مثل خوراک و خواب محروم بودند ولی ما توانستیم ایت سختی ها را تحمل کنیم. من به عنوان یک اقلیت که بچه تهران هم بودم با افرادی زندگی کردم که تجربیات و سختی های آن ها تجربیات من هم شد و امروز اگر به مشکلی بر می خورد به یاد گذشته خاطرات دوران اسارت را مرور می کنم چرا که اسارت بالاترین تجربه بود. هنوز هم با وجودی که سال ها از آزادی می گذرد با دوستانم در تماس هستم و اگر وقتی پیش بیاید به دیدنشان می روم.