به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بیشمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کردهاند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینههای زندگی میرسیم.
شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را بهخوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگیاش را به پیش برد.
در ادامه بُرشهایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را میخوانید.
«باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند. ماندهبودند چهکنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کولکردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان بُرد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود.
همراه ابراهیم راه میرفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچهای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. بهطوری که ابراهیم روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچهها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش، پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچهها کجا رفتید؟ بیایید گردوها رو بردارید. بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ گفت: بندههای خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل میکنند.
در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین، ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد، بیمقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند.
بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری. به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد. به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود. از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد. بچهها میگفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی. ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهاییه که میپوشی. ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد.»
راوی: جمعی از دوستان شهید
انتهای پیام/ 114