بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛

همیشه کاری‌کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم

در بخشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است: «این کاری که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن می‌شم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می‌گیره. همیشه کاری‌کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.»
کد خبر: ۳۰۲۲۷۰
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۶ - 01August 2018

همیشه کاری‌کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردمبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بی‌شمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کرده‌اند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینه‌های زندگی می‌رسیم.

شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به‌خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.

ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که هم‌چون مردان بزرگ زندگی‌اش را به پیش برد.

در ادامه بُرش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را می‌خوانید.

«ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما. نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن می‌شم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می‌گیره. گفتم: اگه کسی شما رو این‌طور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و خیلی‌ها می‌شناسنت. ابراهیم خندید و گفت:‌ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.

به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی‌شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟ با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟ گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَرِ بازار می‌ایستاد. یه کوله باربری هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟ گفت: من رو یدالله صدا کنید. گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می‌شناسی؟ گفتم: نه، چطور مگه؟ گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی باتقواییه، برای شکستن نفسش این کار‌ها رو می‌کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه. بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم. صحبت‌های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. این‌طور مبارزه‌کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی‌آمد.

مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کار‌های ابراهیم صحبت می‌کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما، من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلوکبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟ گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تاحالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم.»

راوی: سید ابوالفضل کاظمی

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها