گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس: دفاع از حرم محصور در جنگ و شهادت نیست. دفاع از حرم حدُ حدود مشخصی ندارد. یک نفر با پوشیدن لباس رزمُ محکم کردن بند پوتینهایش به جنگ با کفار میرود و میشود مدافع حرم و شخص دیگری با حجاب و متانت زینب گونهاش میشود مدافع حریم آل الله (علیهم السلام). قطع به یقین مدافع حرم که باشی سرمشق زندگیات میشود آیاتُ روایات و سبک زندگیات میشود سبک زندگی اهل بیت (علیهم السلام).
رامین فرهادی یکی از مدافعان حریم آل الله (علیهم السلام) در سلسله یادداشتهایی از چگونگی ترغیب خود به امر ازدواج توسط همرزمانش میگوید.
وی در پنجمین شماره از یادداشت های خود آورده است:
پایان سال 94 اعزام شدم سوریه. بجز جنگُ دفاع از حریم ولایت در زمان های استراحت، صحبت های مختلفی با دوستان انجام می شد. مثلا بحث های سیاسی، اعتقادی و همان موضوع ازدواج که در ابتدای عرایضم عنوان کردم. بعد از اینکه از سوریه برگشتم با توجه به حرف های دوستان دوباره از مادر جان خواستم تا برایم پا پیش گذاشتهُ اقدام کند. چهار ماه از برگشتمان می گذشت که یکی از رزمنده ها تماس گرفتُ گفت هنوز قصد ازدواج داری؟ گفتم برادر من! آنطوری که شما دهان ما را آب انداختید من همیشه قصد ازدواج دارم. گفت یکی از دوستانِ همسرم در شرایط ازدواج هستُ اگر نظرِ مثبت داری بگو تا هماهنگی های لازم را انجام دهم. راستش خوشبین نبودم. می گفتم این مورد هم مثل بقیه. تَهَش به جواب نه می رسیمُ همه چیز تمام می شود. رفیق جان، مقدمات کار را انجام دادُ گفت من دیگر دخالتی نمی کنم. خوتان ببریدُ بدوزید.
با اینکه در این زمانه از تاریخ زندگی می کردیم، ولی به شدت به بعضی از سنت ها علاقه و تعصب داشتم. دوست نداشتم مثل بعضی از دختر و پسرهای امروزی باب رفاقتی ایجاد کنمُ بعد از کلی برو بیاهای قایمکی به نتیجه برسم. همان ابتدا از مادرم اجازه گرفتم که رخصت می دهید با فلان خانم که به من معرفی شده حرف بزنم و ببینمشان؟
حضرت مادر موافق بودند و مادر دخترخانم هم شرایط را پذیرفتن. اولین قرار عاشقی! بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. یادم هست میلاد خانم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر بود. سر مزار شهید ابراهیم هادی قرار گذاشته بودیم. عروس خانم با خواهرشان تشریف آوردنُ من هم با رفیق شفیق. وقتی ایشان را دیدم از فرط خجالت صورتشان قرمز شده بودُ روی پایشان به زور ایستاده بودند. من هم کمی خجالت چاشنی کارم کردمُ بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان خواستم تا اگر صلاح می دانند داخل ماشین بنشینیمُ حرف بزنیم. تا به ماشین برسیم داشتم حرف های جناب دکتر نمازی را مرور می کردم. قبل از این ها برای مشاوره ازدواج خدمت ایشان رسیدمُ چند نکته ای به من گفتند. یکی این بود که اگر در اولین دیدار و اولین کلام ها دیدی که عروس خانم رنگ عوض کرده و کلمات در دهانش سخت جابجا می شود حتما با او ازدواج کن. دختری که با آقایان حرف نزده باشد یا کمتر گفت و گو کرده باشد، خجالتی است و به درد زندگی می خورد.
مدام با خودم می گفتم این مورد دقیقا همان چیزی بود که آقای نمازی گفتند. سر به زیر، روی سرخ از حیا و جملات منقطع شده!! رسیدیم داخل ماشین. حوالی قطعه 26. سر صحبت باز شدُ هرچه نیاز بود گفتیمُ شنیدیم. توافق اولیه انجام شدُ قرار شد با خانواده ها مطرح کنیم تا در صورت رضایت قرارُ مدارهای بعدی را بچینیم.
برگشتم خانه. اما اینبار حسُ حال دیگری داشتم. خوشحال بودمُ سر از پا نمی شناختم. منتظر نماندم تا مادرجان بپرسد که چه شدُ چه کردید. نشستم کنارش و همه چیز را مو به مو توضیح دادم. مادرم می گفت خب موردهای قبلی هم به نظر خوب بودنُ با وقار. چه شده که این یکی سر ذوقت آورده؟؟ گفتم ببین مادرجان دختر خانم هایی که قبلا برای امر خیر مزاحمشان شدیم، خیلی خوب بودند. اما این بنده خدا از نظر من ایده آلُ بسازتر است. گفت چون می دانم رضای خدا را در انتخابت در نظر می گیری پس یقین دارم به حرفتُ خودت بگو چه زمانی قدم اول را برداریم. پیامی خدمت ایشان دادمُ گفتم منُ خانواده درباره ازدواج با شما نظر مثبت داریم. شما هم فکرهایتان را بکنیدُ به من خبر بدهید.
ادامه دارد ...
انتهای پیام/