به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بیشمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کردهاند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینههای زندگی میرسیم.
شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را بهخوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.
ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگیاش را به پیش برد.
در ادامه بُرشهایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را میخوانید.
«چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت. یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی (رییس سازمان) با شما کار دارند. فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود، خیلی ما را تحویل گرفت. ایشان به من و ابراهیم گفت: مسوولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشتهایم. ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برمیخوردیم با آقای داودی هماهنگ میکردیم. فراموش نمیکنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار میکنی؟ گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت میزنم. پرسید: برای کی؟ ادامه دادم: گزارش رسیده رییس یکی از فدراسیونها با قیافه خیلی زننده به محل کار میاد. برخوردهای خیلی نامناسب با کارمندها خصوصا خانمها داره. حتی گفتهاند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را مینوشتم. گفتم: حتما یک رونوشت برای شورای انقلاب میفرستیم. ابراهیم پرسید: میتونم گزارش رو ببینم؟ گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت. گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟ گفتم: نه، لازم نیست، همه میدونند چه جورآدمیه. جواب داد: نشد دیگه، مگه نشنیدی: فقط انسان دروغگو، هر چه که میشنود را تایید میکند. گفتم: آخه بچههای همان فدراسیون خبر دادند. پرید تو حرفم و گفت: آدرس منزل این آقا رو داری؟ گفتم: بله هست. ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم در خونهاش ببینیم این آقا کیه، حرفش چیه. من هم بعد چند لحظه سکوت، گفتم: باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم. آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود. داخل کوچهها دنبال منزلش میگشتیم. همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم. اتومبیل بنز جلوی خانهای ایستاد. خانمی که تقریبا بیحجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد. گفتم: دیدی آقا ابرام، دیدی این بابا مشکل داره. گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در. مردی درشتهیکل بود. با ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دونفر در آن محله خیلی تعجب کرد. نگاهی به ما کرد و گفت: بفرمایید؟ با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را میگرفتم. اما ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند میزد سلام کرد و گفت: ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست. همین چندروزه شنیدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟ ابراهیم خندید و گفت: بله. بنده خدا خیلی دستپاچه شد. مرتب اصرار میکرد بفرمایید داخل. ابراهیم گفت: خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص میشویم. ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلا حس نمیکردیم. ابراهیم از همهچیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. میگفت: ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایشدادن جلوی دیگران. میدانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بیحجاب شما به گناه میافتند. یا اینکه، وقتی شما مسوول کارمندها در اداره هستی نباید حرفهای زشت یا شوخیهای نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید. شما قبلا توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شهدا، از امام، از دشمنان مملکت. آن آقا هم این حرفها را تایید میکرد. ابراهیم در پایان صحبتها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست. آقای رییس یکدفعه جاخورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد. ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد. بعد گفت: دوست عزیز به حرفهای من فکر کن. بعد خداحافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه میکرد. گفتم: آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تاثیر داشت. خندید و گفت:ای بابا ما چیکارهایم. فقط خدا، همه اینها را خدا به زبانم انداخت. انشاءالله که تاثیر داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدمها تاثیر ندارد. مگر نخواندهای؟ خدا در قرآن به پیامبرش میفرماید: اگر اخلاقت تند و خشن بود همه از اطرافت میرفتند. پس لا اقل باید این رفتار پیامبر را یاد بگیریم.
یکی دو ماه بعد، از همان فدراسیون گزارش جدید رسید؛ جناب رییس بسیار تغییر کرد. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا باحجاب به محل کار مراجعه میکند. ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکسالعمل او بودم. بعد از خواندن گزارش، گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تاثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحول کرد.»
راوی: مهدی فریدوند
انتهای پیام/ 114