به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، بزرگترین رویداد تاریخی ایران اسلامی در طول تاریخ این سرزمین و بهخصوص دوران پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به حساب میآید.
در این جنگ نابرابر با دشمن تا دندان مسلح، رشادتهایی مثالزدنی رقم خورد که در نوع خود بیسابقه بود و بعضا از سوی رسانهها کمتر به آنها پرداخته شده است.
به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به وطن، روایات و خاطراتی از دلیرمردان کشور اسلامیمان جمعآوری کردهایم که این گزارش، بخشی از خاطرات اسرای استان سمنان در اردوگاههای عراق است.
آزاده «محمدرضا امینی»
روز یازدهم اسارت و ساعت ۱۱ شب بود، همانطور که دست و پایم را با سیم تلفن از پشت محکم بسته بودند، از سلول انفرادی خارج کردند و مقابل کامیونی که به شکل ماشین حمل گوشت بود، آوردند. دو سه نفری مرا بلند کردند، داخل کامیون انداختند، درب را بستند و رفتند. کامیون شکل کانکس داشت که کف آن روغنی و لیز بود. با شروع حرکت درد سرم شروع شد. با دست و پای بسته توان کنترل خود را نداشتم علاوه بر این که روغنی و لیز بودن کف کامیون، شرایط را دشوارتر میکرد. راننده پایش را روی پدال گاز میگذاشت و تا میتوانست گاز میداد. بیمروت حتی دستاندازها را هم ترمز نمیکرد. من مرتب به این طرف و آن طرف پرت میشدم و اصلا تعادل نداشتم. سرعت ماشین و دست اندازهای جاده، اختیار را از من سلب کرده بود.
از بخت بدم پشت کامیون یک لاستیک زاپاس هم بود که دردسر عجیبی برایم شده بود. دائما به چپ و راست و بالا و پایین حرکت میکرد و چنان ضربات محکمی به دیواره ماشین وارد میآورد که صدایش واقعا آزاردهنده بود. چند باری هم به من اصابت کرد و مرا به دیواره کانکس کوبید. چون با چشم بسته نمیتوانستم حرکت زاپاس را ببینم و خودم را کنار بکشم، گاهی از صدای حرکتش متوجه میشدم و با غلتیدن خودم را از مسیر حرکتش دور میکردم.
حدودا چهار ساعت با این زاپاس عقب کامیون درگیر بودیم که کامیون برای ۲ یا سه دقیقهای کنار جاده ترمز کرد. من از فرصت استفاده کردم و خودم را روی زاپاس انداختم به گونهای که دستهایم در سوراخ وسط چرخ قرار گرفت و به پشت روی آن دراز کشیدم. وقتی کامیون دوباره حرکت کرد دیگر زاپاس زیر بدنم بود و از حرکتش جلوگیری میکردم. حدود هشت ساعت با آن وضعیت توی راه «بغداد» بودیم. نزدیک صبح بود که به «بغداد» رسیدیم. در عقب کامیون باز شد و یکی از پایین صدا زد پاشو بیا پایین که تازه شروع مشکلات و گرفتاریهای من بود.
بعد از هشت ساعت تحمل فشارها و مشکلات عقب کامیون و پرتاب کردنم به پایین و شکنجههایی که بعد از انداختن از کامیون به سرم آوردند، من را به اتاق بازجویی بردند. ابتدا توی اتاق به غیر از من و یک نگهبان، کس دیگری نبود. نگهبان چپ و راست راه میرفت و با هر رفت و آمدی لگدی به پهلو و شکم من وارد میکرد. من هم مثل یک جسد روی زمین افتاده بودم که چند نفری وارد اتاق شدند.
اینجا چشمبند را از مقابل دیدگانم گرفتند. ۲ نفر لباس عربی و سه نفر دیگر لباس نظامی به تن داشتند. ۲ ساعت تمام بازجویی کردند. همان سوالها و همان تهدیدها و همان ناسزاها. بعد مرا به صحن حیاط بردند و کنار باغچهای نشاندند. یک سرباز سبیل کلفت عراقی یک بغل شلنگ و چوب در چهار پنج متری من روی زمین ریخت. من نمیدانستم برای چه این کار را میکند. فکر کردم که آشغال و خردهریز است که میخواهند ببرند. تا اینکه درب ورودی باز شد و ۱۰ تا ۱۵ سرباز عراقی آمدند و آستینها را بالا زدند در حالی که چپ چپ و زیر چشمی به من نگاه میکردند. هر نفر از آنها یکی از این شیلنگها و یا چوبها را انتخاب میکردند و بر میداشتند. توی این فکر بودم که آیا اینها برای زدن من آمدند. باز با خود میگفتم: «نه بابا! اگر بزنند توی سرم که میمیرم! برای این کار نیامدهاند!» از بخت بدم همینطور هم شد. اولین سرباز عراقی با چوب محکم کوبید توی سرم و بعد بقیهشان شروع کردند به زدن و نگاه نمیکردند که چه ضربهای و به کدام قسمت بدن وارد میکنند! هرچه داد و فریاد میکردم ضربات سنگینتر و شدیدتر میشد. فقط داد میزدم: «خدا! خدا!» و همین فریادها بود که درد جسم را تسکین میداد. آن قدر زدند که از حال رفتم و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم و با احساس خنکی یک سطل آب چشم باز کردم و بعد از ۲ یا سه ساعت که تمام جوارح بدنم درد میکرد، سرباز عراقی دست مرا گرفت و با همان لباس غواصی برد به اتاق بازجویی، بالا تنه لباس غواصی را از تنم خارج کردند و حالا دیگر بالا تنهام لخت بود و مجددا ۲ یا سه نفر با شلنگ وارد اتاق شدند و با هر سوالی چند ضربه شلنگ به بدنم وارد میکردند.
بعد از ۲ ماه نگهداری در اولین اردوگاه، دستور دادند تا در را باز کنند و همگی خارج شوند، هر ۱۰ تا ۱۵ نفر را سوار یکی از ماشینهای مخصوص زندانی کردند. ظاهر امر نشان میداد که متعلق به اداره استخبارات عراق باشند و ما را از آن جای قبلی به پادگانی بردند که همه پرسنل و کادر پادگان، دژبان و نیروی مخصوص بودند. به هریک از بچهها یک دست لباس دادند. این جا بود که حدودا بعد از گذشت سه ماه برای اولینبار لباس غواصی را از تن خود بیرون میکردم. وقتی لباس غواصی را از تنم خارج کردم بیشتر نقاط بدنم تاول زده بود، بعضی از قسمتها به علت عرق و آلودگی قارچ زده و کبود شده بود. بالاخره از دست لباس غواصی خلاص شدم و بعد از استحمام و چپاندن هر ۱۰ تا ۱۵ نفر در یک سلول ۴*۳، درب را به رویما بستند.
آزاده «مصطفی امامی»
از تمامی اسرا بازجویی میکردند تا نوبت به من رسید. سوال کردند: «چند سال داری؟» گفتم: «۱۷ سال». افسر عراقی یک دستمال خیس به من داد و گفت: «صورتت را پاک کن». خلاصه صورت مرا پاک کردند و متوجه شدم که افسر عراقی میگفت: »فکر میکنم ۱۰ سال بیشتر ندارد:. این را گفتم، چون میدانستم هرچه سن خودمان را بیشتر اعلام کنیم تبلیغات سوء از طرف آنان کمتر میشد و نمیتوانستند سوء استفاده کنند، افسر شوخطبعی آن جا بود که به من گفت: «آیا شما را به زور به این جا آوردند؟»
گفتم: «بله!»
گفت: «همین را جلوی دوربین میگویی؟»
گفتم: «بله!»
هنوز هم حال و هوایی بسیجی در سرمان بود، گفتم: «بله حاضرم اینها را جلوی دوربین بگویم». گفت: «یک بار جملات را حفظ کن بعد جلوی دوربین بگو!» گفتم «باشه». هرچه گفت، من هم گفتم. بعد افسر عراقی گفت: «۳، ۲، ۱ شروع کن».
من گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم، من «مصطفی امامی» هستم، من بسیجی هستم، من به زور آمدم، هر کاری میکردیم ما را بیاورند نمیآوردند، دست بردیم توی شناسنامهمان آن قدر این ور و آن ور کردیم تا ما را آوردند».
خنده عراقی تبدیل به عصبانیت شد و سه تا چهار سیلی و لگد به من زد، من هم خودم را زدم به آن راه و گفتم: «شما گفتید بگو من هم گفتم! گفتم من خودم به زور آمدم!» افسر عراقی گفت: «نه، بگو من را به زور آوردند من خودم نمیخواستم بیایم». گفتم:« نه، من خودم میخواستم بیایم، چرا دروغ بگویم. همه همین جور هستند! توی ایران همه بچههایی که سن و سال من را دارند میخواهند بیایند جبهه ولی دولت اجازه نمیدهد!» خلاصه آنجا فیلمبرداری نکردند و از آنجا به سلامت عبور کردیم.
انتهای پیام/