به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «قادر آشنا» اصالتش به قوم لر بازمی گردد، قومی اصیل و شجاع که دلاوری هایشان در دفاع از کیان کشور صحنه های بی بدیلی را در تاریخ حماسه ی ایران اسلامی ثبت کرده است. او 18 بهمن ماه سال 1361 وقتی 18 ساله بود در جبهه های دفاع مقدس به اسارت دشمن بعثی درآمد و هفت سال را در اردوگاه های عراق زیر شکنجه های سربازان عراقی سپری کرد تا اینکه 26 مردادماه سال 69 همزمان با ورود آزادگان به کشور او نیز به میهن خود بازگشت.
او در خاطراتی از آن دوران تعریف کرد: علی توحیدی برادرش در جبهه شهید شد. لحظه شهادت در معرکه جنگ و در کنار برادرش بود، پیکر برادر را بوسید و او را روی زمین گذاشت. هرچه به او گفتند پیکر برادرت را به عقب برگردان این کار را نکرد و در طی عملیاتی به اسارت دشمن در آمد.
بعد از چند روز شکنجه من و اسرای دیگر را به فضای محدودی بردند که مجبور بودیم برای ایجاد مانعی بین خود و ادرارهایی که جمع شده بود لباسهایمان را روی زمین بیندازید. عراقیها آمدند ما را کتک بزنند که مجروحین را به پشت خود منقل کردیم و همه مدافع شدیم تا زخمی ها آسیبی نبینند. بعد سه روز برای ما آب آوردند. آب را در بشکه های 200 لیتری در حیاط گذاشتند. چون وسیلهای در اختیارمان قرار نداده بودند مجبور بودیم توی دست آب بخوریم. در همان شرایط هم وقتی می خواستیم آب بنوشیم نگهبانان عراقی کتکمان میزدند و این موضوع اسباب خندهشان را فراهم می کرد. کسی حاضر نبود آب بخورد چون تواما کتک هم میخورد. علی توحیدی با زحمت از تانکرها آب در دهانش میریخت و جمعیت را میشکافت و به سراغ مجروحین میرفت تا آب را از دهان خود به دهان آن ها بریزد. یعنی کتک را می خورد، تشنگی را تحمل می کرد تا آب را از دهان خودش به دهان مجروحین بریزد و آن ها را سیراب کند.
بعضی از اسرا مریضی معده داشتند. با نان هایی که عراقی ها به ما می دادند وضعیت معده ها بدتر هم می شد. علی توحیدی از خودگذشتگی می کرد و نان ها را به آشپزخانه می برد و کنار فرهای عظیم آشپزخانه که کسی نمی توانست تا فاصله چند متری آن نزدیک شود آن را برشته می کرد تا از حالت خمیری در بیاورد. سپس نان ها را داخل پلاستیکی که به گردنش آویزان کرده بود می ریخت و در اردوگاه می گشت تا بین اسرای مریض پخش کند. همین علی امروز در عین گمنامی در تهران عاشقانه و عارفانه زندگی می کند.
هر زمان در جبهه توفیقی برای ایران حصال می شد در اردوگاه های بعثی اسرا را شکنجه می دادند و ما از شدت و ضعف این شکنجه می فهمیدیم که پیروز یکی از عملیات ها شده ایم. بعد عملیات خیبر اردوگاه 150 نفره ما 300 نفر شد بدون اینکه امکانات اضافه شود در شرایطی که تنها یک متر و نیم جای خواب داشتیم و دو دستشویی گوشهی آسایشگاه تنها برای ادرار وجود داشت.
با تحمل چنین شرایطی یک روز ما را بیرون بردند و سرمان را تراشیدند و شروع کردند به شلاق زدن. بعضی از سربازان عراقی روی کابل هایشان میخ می گذاشتند، وقت زدن کابل ها کشیده می شد و به هر جای بدن که گیر می کرد پوست پاره می شد. یک بار همین میخ ها به چشم یکی از دوستان تکاور اهل کرمانشاه گیر کرد و چشمش را از حدقه دراورد. بیژن کیانی و یکی دیگر از بچه ها را جدا کردند و گفتند باید به امام توهین کنید. سربازان عراقی هرکار کردند اینها توهین نکردند. از گردنش تا کمربندش دیگر رنگ پوستش دیده نمی شد. هر بار که با کابل می زدند خون فواره می زد. سرها را هم با تیغ تراشیده بودند و این کابل ها به سرش هم خورده بود و تنها وسط سرش سالم بود. بعد از شکنجه ایشان را بردیم تا مداوا کنیم. پزشک عراقی که باید کارش طبابت باشد با بی رحمی تمام وقتی وسط سرش را دید کابل را برداشت و به این ناحیه از سرش زد تا پازل شکنجه ها تکمیل شود.
سال 61 با یکی از اسرای اهل اصفهان در حیاط قدم می زدیم که سرباز عراقی صدایمان کرد تا جایی را نظافت کنیم. حین کار من یک خودکاری پیدا کردم و آن را داخل جورابم گذاشتم. خودکار در دوران اسارت حکم اسلحه را داشت چون با آن هزاران کار انجام می دادیم، درس می خواندیم، دعا می نوشتیم زبان انگلیسی و عربی تمرین می کردیم. کارمان که تمام شد به سربازان عراقی دستور دادند ما را تفتیش کنند. می دانستم اگر خودکار را پیدا کنند چه بلایی سرمان می آورند. من فقط توانستم با سایه آیه ی وجعلنا ارتباط برقرار کنم. سربازان شروع کرد به تفتیش. به خدایی که ما را خلق کرد این سه سرباز عراقی نتوانستند خودکار را از جیب من پیدا کنند. گاهی فکر می کنیم این داستان ها افسانه است. نگو این خودکار در شلوارم گیر کرده بود.
ما در بدترین شرایط زندگی کردیم یک دست لباس دادند که میشستیم و میپوشیدیم و با دمای بدنمان خشک میکردیم ولی وقتی به ایران آمدیم همه مسوولان گفتند آبروی ایران را خریدیم.
انتهای پیام/ 141