به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، اعضای جامعه قرآنی در سری دیدارهای خود با خانواده شهدای قرآنی، این هفته اساتید، حافظان و فعالان قرآنی در منزل شهید «سید جلال الدین شرق آزادی» حضور یافتند و با پدر و مادر این شهید دیدار و گفتوگو کردند.
سیدجواد شرق آزادی پدر این شهید بزرگوار، اظهار داشت: هر آنچه در زندگی داریم از قرآن است. من و همسرم از اینکه جمعی از حافظان و فعالان قرآنی به منزل ما تشریف آوردند، خوشحال هستیم. از شما تقاضا دارم بیش از پیش جوانان را به حضور در مساجد و قرائت قرآن تشویق کنید.
وی افزود: قرآن میتواند مشکلات جامعه امروز ما را حل کند. تا زمانی که با دستورات قرآن و فرمایشات مقام معظم رهبری پیش برویم، مشکلی برای کشور پیش نخواهد آمد.
پدر این شهید بزرگوار که خود حافظ قرآن است، عنوان کرد: کلاس آموزش قرآن در منزل ما از پیش از انقلاب آغاز شده است و تا به امروز نیز ادامه دارد. آشنایی نوجوانان و جوانان برای شناختن راه درست میتواند بسیار مؤثر باشد. خوشحال میشوم که من نیز سهم کوچکی از این رشد معنوی و علمی کشور داشته باشم.
فاطمه احمدی مادر این شهید بزرگوار نیز گفت: من و همسرم فعالیتهای ضدرژیم را سالها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز کردیم. آن زمان من کیسه میدوختم تا مبارزان در خیابانها سنگر بسازند. بارها منافقین و ساواک من را تهدید کردند و کاغذ اخطاریه را به خانهمان انداختند. یک بار هم یک ساواکی دستش را به دهانم انداخت و لبم را پاره کرد. میگفت زبانت را میبرم. مردم به دادم رسیدند و او فرار کرد.
وی در خصوص مبارزات ضدرژیم فرزند شهیدش، اظهار داشت: مراسم ختم مادربزرگم بود که صدای تیراندازی آمد و حکومت نظامی اعلام شد. همان روز مردم برای آزادی پادگان جی از دست رژیم، مبارزاتی را آغاز کرده بودند. با عجله به سمت خانه میرفتم که جمال را درحالیکه برخی منافقین او را دوره کرده بودند، دیدم. با عجله خودم را به آنها رساندم. جمال فریاد میزد که اگر نزدیکتر بیاید نارنجکی که در دست دارم را پرتاب میکنم. از جمال پرسیدم «نارنجک را از کجا آوردی؟» گفت: «پادگان جی». فشنگ و نارنجک همراه خودش را نشان داد و فرار کرد. غروب با یک جعبه شیرینی به خانه آمد و گفت امام جماعت مسجد محل در قبال تحویل فشنگ و نارنجک یک جعبه شیرینی به من هدیه داد.
مادر این شهید بزرگوار تصریح کرد: جلال همراه با جوانان اهل محل به تظاهرات میرفت. روزی به درب خانه ما آمدند و گفتند که جلال تصادف کرده است. خودم را سراسیمه به بیمارستان رساندم و او را غرق در خون دیدم. خونریزی زیادی داشت. به جهت زیاد بودن مجروحان امکان رسیدگی مناسب نبود. از این رو او را به بیمارستان دیگری منتقل کردم. به مدت 14 شبانه روز در بیمارستان ماندم و چشم از جمال برنداشتم؛ زیرا منافقین برای کشتن نیروهای انقلابی به بیمارستانها میآمدند.
وی ادامه داد: روز چهاردهم جلال درخواست رادیو کرد. برای آوردن رادیو و دیدن دیگر فرزندانم به خانه رفتم. آن شب با من تماس گرفتند و گفتند که به بیمارستان بیایید. دلشوره عجیبی داشتم، با خودم میگفتم که جلال را کشتهاند و پرستاران به من نگفتند. به بیمارستان که رسیدم، جلال روی تخت نبود. در راهروها به دنبالش میگشتم که او را روبروی خودم دیدم. خیلی تعجب کردم زیرا جلال نمیتوانست تکان بخورد چطور الان روبروی من ایستاده است. جلال تعریف کرد که در خواب مردی سبز پوش دست بر زخمهای او زده و گفته است که از رختخواب بلندشو. جلال هم بعد از اینکه از خواب بیدار میشود، راه میرود. زمانی که این ماجرا را شنیدم از حال رفتم.
احمدی عنوان کرد: جلال بعد از انقلاب عضو بسیج شد. با آغاز غائله کردستان به همراه دوستانش عازم بانه شد. برای من تعریف میکرد که در قالب یک چوبان برای شناسایی، به سمت ضدانقلابیون میرفت. آن زمان به جهت محدودیت ارتباطی، پیش میآمد که ماهها از جمال بیخبر بودیم. با نخستین بمباران هوایی دشمن، با دوستانش راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. من هم دلم میخواست که همراهش بروم؛ اما دیگر فرزندانم تنها میماندند. از این رو فعالیتهایم را در تهران پیگیری کردم.
مادر شهید شرق آزادی با بیان این که پسرش سال 61 همراه با متوسلیان راهی لبنان شد و یک بار هم به سوریه رفته بود، گفت: پسرم سال 62 و طی عملیات والفجر 4، به شدت مجروح شد به گونهای که مجبور شدند او را 17 بار عمل کنند. در حین خنثی کردن بمب، از گردن تا پاهایش ترکش خورده بود. دوران درمان جلال مدتی طول کشید. زمانی که به خانه آمد در قالب شوخی گفت: «میخواهم به جبهه برگردم.» گفتم: «تا به حال مانع رفتنت نشدم؛ اما این بار تا بهبودی کامل نیافتی، اجازه نمیدهم.» با اصرار فراوان او راضی شدم که به جبهه برود. صبح برای پیگیری اعزام از خانه خارج شد. عصر که به خانه آمد گفت: «میگویند تو دست و پا گیر هستی. تو را نمیبریم». دوستانش هم در قالب شوخی میگفتند: تو دست و پایت سالم نیست، به خانه برگرد. فردا بار دیگر به پایگاه رفت و مسئول اعزام مجدد همین جمله را تکرار کرد. به خانه که آمد گفت من این بار از جای دیگری اقدام میکنم. فردای آن روز از پادگان ورامین برای اعزام اقدام کرد و پذیرفته شد. جمال تسبیحی داشت که از سوریه آورده بود. دوستش را به درب خانه فرستاد تا تسبیح را برایش ببرد. خودم تسبیح را برداشتم و به پادگان رفتم. جمال را در آغوش گرفتم و امانتی را به وی رساندم. این آخرین خداحافظی ما شد.
وی ادامه داد: جلال سرانجام در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند. 15 سال چشم انتظار بازگشتش بودیم. زمانی که خبر شهادت پسرم را شنیدم قرمز پوشیدم و پس از بازگشت پیکرش با شیرینی به سراغ پیکرش رفتم.
انتهای پیام/ 131