ناگفته های رزمنده «آلکس» از لشکر 58 ذوالفقار

همسر الکس، یعنی خانم پائولو به کمک ما آمده است و هر لحظه به او یادآوری می‌کند که آلکس از جبهه بگو. از تخریبچی‌ها بگو. از لشکر 58 ذوالفقار بگو. از ارودگاه 14 تکریت بگو. از دوستانت بگو. از شهدا بگو ... بگو ولی مراقب باش حالت خراب نشود.
کد خبر: ۳۰۴۶۰۶
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ - ۲۲:۳۴ - 17August 2018

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، تصمیم گرفته بود وقتی به ایران برمی گردد. هیچ حرفی نزند، نه از اسارتش بگوید و نه از آخرین روزهای جنگ که در محاصره دشمن گذرانده بود. با خودش بارها و بارها گفته بود بهتر است چیزی نگویم. شاید حرفم را باور نکنند! شاید اگر شب‌ها و روزهایی که در اسارت بر ما گذشت را روایت کنم متهم به دروغ‌گویی شوم! با خودش فکر کرده بود یادآوری روزهای سخت گذشته، حالم را خراب می‌کند، بهتر است سکوت کنم. حالا بیش از 27 سال از سکوت «آلکس درهارتوریان» گذشته است او جوان‌ترین آزاده ارمنی و مسیحی کشورمان است.

قرار است در بیست و هفتمین سالروز آزاد شدن اسرای جنگ تحمیلی بخشی از خاطراتش را بازگو کند البته همچنان اصرار دارد که به سختی‌ها اشاره نخواهد کرد. او این روزها در آستانه 49 سالگی قرار دارد. اما به سختی خاطرات آن سال‌ها را مرورمی کند. تنها شنونده داستان‌ها و قصه‌های واقعی او، طی این سال‌ها همسرش «پائولو» بوده است. حالا هم در حین گفت وگو با او، خانم پائولو به کمک ما آمده است هر لحظه به او یاد آوری می‌کند که آلکس از جبهه بگو. از تخریبچی‌ها بگو. از لشکر ذوالفقار 58 بگو. از ارودگاه 14 تکریت بگو. از دوستانت بگو. از شهدا بگو ... بگو ولی مراقب باش حالت خراب نشود.

و سکوت آلکس این‌طور می‌شکند: «حقیقت اسارت با چیدن کلمات و نقل قصه شکل نمی‌گیرد فقط باید اسیر باشی تا بدانی اسارت چیست؟ ما جزو اسیرانی بودیم که گاهی خودمان هم به زنده بودنمان شک می‌کردیم چون اسم ما هیچ جایی ثبت نشده بودو طی سال‌های اسارت جزو اسامی اسرای صلیب سرخ هم نبودیم. ما شب که می‌خوابیدیم صبح به زنده بودنمان شک داشتیم.»

خراب رفاقت شدیم و آباد وطن

اعزام آلکس درهارتوریان به خط مقدم جبهه، خودش روایتی شنیدنی دارد، آلکس متولد سال 1348 است. 16 سال و نیم بیشتر نداشت. آن سال‌ها در عنفوان جوانی خراب عالم رفاقت بود. تابستان سال 1365، هنوز 17 ماه مانده بود تا سرباز وظیفه شود. برای کار و یادگیری حرفه مکانیکی از اراک به تهران آمده‌بود هنوز چند روزی از اقامتش در تهران نگذشته‌بود که با خبر شد دوست دوران کودکیش قصد دارد داوطلبانه به جبهه اعزام شود. با شنیدن این خبر دیگر روی پا بند نشد. شبانه خودش را به اراک رساند: «وابستگی من به ژوزف باعث شد با اوهمراه شوم. دستکاری کردن شناسنامه و عکس دار کردن آن اولین نشانه‌های بزرگ شدنمان بود البته باز هم درعالم رفاقت. آن روزها هنوز چیزی از جبهه و جنگ درک نمی‌کردیم؛ اما عشق به لباس رزم و جنگیدن با دشمن از وقتی در دل ما جان گرفت که جزو لشکر 58 ذوالفقار به حساب آمدیم، حالا تکاور شده بودیم و در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم وقتی کلاه کج را می‌گذاشتیم یک سرو گردن خودمان را بالاتر می‌دیدیم.»

سکوت‌های بین گفت گوی آلکس درهارتونیان طولانی است. انگار در خلوت خود با خود حرف می زند؛ خلوت او همین جا میان جمع است. درسکوت لب‌هایش، دانه‌های تسبیح را میان انگشتانش می‌چرخاند درحالیکه زیر تصویر به صلیب عیسی مسیح نشسته است و این تصویری است که از او در قاب چشمان ما نقش می‌بندد، می‌گوید: «ازوقتی که با گذراندن 50 روزدوره آموزشی در گروه تخریبچی‌ها قرار گرفتیم روزهای اول از مین و منطقه مین گذاری شده می‌ترسیدیم اما اواخر جنگ با وجود چاشنی، مین و نارنجک و... در جیب لباس‌هایش بیشتر احساس امنیت می‌کردیم. جنگ و اسارت نه تنها جسم و جانمان را ساخت بلکه روحمان را دچار دگرگونی کرد. این روزها گاهی شکننده می‌شویم و گاهی مقاوم تراز آنچه که باید باشیم. آن چه امروز برایم به یادگار مانده است بازهم سکوت و خلوتی است که با هیچ چیزعوضش نمی‌کنم. عطف زندگی من دوران اسارت است. زندگی من به دو بخش تقسیم می‌شود قبل از اسارت و بعد از اسارت. گاهی دلم می‌خواهد به آن دوران خیلی سخت؛ اما زلال برگردم با اینکه هر روز کتک بود و تنبیه و توهین اما روح زلالی داشتیم. روز اول اگر خراب رفیق بودیم و به جبهه رفتیم اما وقت بازگشت از اسارت خراب وطن شده بودیم. ما با جنگ واسارت بزرگ شدیم و قد کشیدیم.»

در طول گفت وگو با آلکس می‌توان روحیه انقلابی گری او را شاهد بود. وقتی از اوضاع اقتصادی نامساعد امروز حرف به میان می‌آید می‌گوید: «انقلاب، جبهه و جنگ حس و حال خودش را داشت که برای من بسیار با اهمیت و قابل احترام است وقتی برخی آن دوران را نقد می‌کنند. نمی‌توانم تحمل کنم. چهره یک به یک دوستان شهیدم جلوی چشمانم نقش می‌بندند. آن‌ها رفتند که حماسه ساز شوند و ما ماندیم که راوی حماسه آنها شویم. آن‌ها انتخاب شدند.»

با وجود اینکه بیشتر اقوام او ترک وطن کرده‌اند او همچنان خودش را سرباز وطن می‌داند معتقد است تا جان دارد در ایران می‌ماند.

آرامگاه تو آرام دنیای من است

آلکس از آخرین روزهای جنگ می‌گوید. دخترهایش نیز برای شنیدن قصه پدر جلوتر آمده‌اند و چشم از چشم پدر برنمی دارند تا روایت ایثار پدر را بشنوند: «اواخر جنگ بود در خط مقدم جبهه بودم. هیچ سربازی نه اجازه ورود داشت و نه خروج. یک سالی بود که با «راچ» در یک گروه، تخریبچی بودیم. راچ چند روزی بود که حال و هوای خوبی نداشت. عروسی برادرش بود و خیلی دلش می‌خواست در مراسم عروسی برادرش شرکت کند. اما هیچ کسی اجازه خروج نداشت. جنگ بود دیگر. عروسی و مرخصی سرش نمی شد. راچ نه چیزی می‌خورد و نه حرف می‌زد. ساعت‌ها کتاب انجیل را روی چشمانش می‌گذاشت و دستانش را صلیب وار در کنار بدنش می‌گذاشت و روی زمین دراز می‌کشید. ساعت ۴ و نیم نیمه شب بود قرار بود برای باز کردن معبر برود. هر چه اصرار کردم که «حال تو خوب نیست اجازه بده من به جایت بروم» بدون اینکه حرفی بزند رفت وچند ساعت دیگر خبر شهادتش را آوردند.»

قصه که به اینجا می‌رسد باز هم سکوت تمام وجود آلکس را می‌گیرد و نم اشک می‌لغزد و در محاسن او جای می‌گیرد. با صدایی لرزان از بغض چند ساله می‌گوید: «تنها آرامش من در آرامگاه راچ است.» دخترها تاب اشک‌های پدر را ندارند. این را می‌شد از نگاه پائولو مادر بچه‌ها فهمید که به همسرش اشاره می‌کند؛ که حواست به دخترهایمان باشد.

پنج دوست و پنج روز در محاصره دشمن

آلکس ادامه می‌دهد: «هنوز چهلم راچ نشده بود که ما در محاصره دشمن افتادیم. من وژوزف همان دوستی که به خاطر او روانه جبهه شده بودم کنار هم بودیم. همراه سه همرزم دیگر. ۵ روز در بیابان‌ها با کنسروهای جنگی سر کردیم و به دنبال جاده می‌گشتیم. سمت سومار وگیلان غرب بودیم. در مسیر به زخمی‌های زیادی برخورد می‌کردیم. چند دقیقه‌ای می‌ایستادیم، نان خشک و سرم را با هم مخلوط می‌کردیم و به آن‌ها می‌خوراندیم تا زنده بمانند و باز هم به راهمان و به امید رسیدن به جاده ادامه می‌دادیم. یادم می‌آید در اطراف بیابان گاهی به نیروهای خودی بر می‌خوردیم که آنها هم مثل ما گم شده بودند. پنج نفر بودیم هیچ حس ورمقی برای رفتن نداشتیم دیگر از پا افتاده بودیم؛ که یکی از رزمنده‌های در راه مانده، پنج حبه قند به ما داد. با خوردن قندها جان تازه‌ای گرفتیم. هنوز هم با دیدن قند یاد آن صحنه و معجزه آن قند می افتم. حالا ببینید من روزی چند بار خاطراتم را مرور می‌کنم بدون اینکه لب باز کنم. خلاصه بعد از پنج روز به جاده رسیدیم و نور امید در دلمان جوانه زد درسایه خرابه‌ای سنگر گرفته بودیم و با همه سختی اسلحه‌هایمان را تا آن موقع حفظ کرده بودیم. به یک‌باره چند ماشین دشمن با تجهیزات نظامی مثل توپ 106 و...در جاده دیدیم. به عقب برگشتیم و در فرار، به سرعتمان اضافه کردیم.

حسین یکی از بچه‌ها خیلی ترسیده بود حین فرارعینک ذره بینی‌اش از چشمش افتاد وچون جایی را نمی‌دید از ترس شروع کردن به شلیک کردن، مارا پیدا کرده بودند. با پای پیاده فرار می‌کردیم و آنها با ماشین‌های مجهز و جنگی به دنبال ما بودند. در حین فرار به چند نفر از آنها شلیک کردیم. وقتی به خودم آمدم دیدم که از پشت محاصره شدیم. لوله تفنگم را که به پشت سرم گرفتم یک لحظه حس کردم که در یک دوئل قراردارم. من و سرباز عراقی همزمان به سمت هم نشانه رفته بودیم و آماده شلیک، تفنگم را انداختم و اسیر شدم و قصه اسارت ما پنج نفر شروع شد.

بعد از آن به اردوگاه بعقوبیه فرستاده شدیم.جایی که نفس کشیدن هم سخت بود. آنجا سه نفر دیگر از دوستان ارامنه را نیز پیدا کردیم و با هزار ترفند، تنبیه و کتک سعی کردیم هر پنج نفرمان در یک سوله قرار بگیریم. از آنجا به اردوگاه 14 تکریت فرستاده شدیم. زندگی سه ساله اسارت ما در این اردوگاه شروع شد. زندگی در اسارت بسیار سخت بود و شرایط ما طوری بود که هیچ امکانات آموزشی و تحصیلی به ما داه نمی‌شد. بچه‌ها بدون برنامه زندگی می‌کردند. چون اسامی ما در لیست‌های صلیب سرخ نیز ثبت نشده بود و عراقی‌ها هیچ تعهدی نسبت به ما نداشتند.

مسلمان ها برایمان مراسم عید پاک گرفتند

آلکس به روزهای سخت اسارت که می‌رسد به سرعت از آن‌ها می‌گذرد. دلش می‌خواهد از یک دلی هاو پیوند برادریشان با مسلمان‌ها بگوید و از یک هدف مشترک که حفظ تمامیت مرزهای ایران است برایمان تعریف کند: «عید پاک و تولد دوباره عیسی مسیح در سال 1367 بود. حسابی دلمان گرفته بود. هوای خانه، جشن و خانواده به سرمان زده بود. هوا تاریک بود حدود ساعت هشت بچه‌های اردوگاه مارا غافلگیر کردند و برای ما به سبک عید نوروز جشن گرفتند سفره‌ای انداخته بودند هر کسی هر چیزی که داشت سر سفره گذاشته بود. نان، خیار، کنسرو و خلاصه هرچیز خوردنی که می شد پیدا کرد. از همه قومیت‌ها در اردوگاه بودند. یکی جوک تعریف می‌کرد. یکی به قول امروزی‌ها استندآپ کمدی اجرا می‌کرد. یکی معما می‌گفت و خلاصه حال و هوای ما حسابی عوض شده بود که عراقی‌ها وارد شدند و این دورهمی را به هم زدند و بچه‌ها را به باد توهین گرفتند.»

چند ساعت مانده بود به ساعت خاموشی اردوگاه. با این اتفاق من آن قدر ناراحت شدم که پتویم را سرجای همیشگی که عرضی کمتر از نیم متربود پهن کردم و درازکشیدم. بقیه بچه‌های ارمنی هم دراز کشیدند. همه بچه‌های اردوگاه نیز به تبعیت از ما و اعتراض به عراقی‌ها خوابیدند. سکوت همه اردوگاه 150 نفری را گرفته بود. عراقی‌ها حسابی کفری شده بودند. عراقی‌ها هر چه سرو صدا وتهدید می کردند، هیچ‌کس از جایش تکان نمی‌خورد. فردا صبح عراقی‌ها از خجالت ما در آمدند و ما پنج نفر را به باد کتک گرفتند. همه بچه‌های اردوگاه به ما ملحق شدند و اعتراض‌ها یک صدا شد هر چند دست آخر این ماجرا فقط کتک بود و تنبیه؛ اما پیوند ما هر روز محکم و محکم‌تر می‌شد چیزی که عراقی‌ها را خیلی عصبانی می‌کرد. آن‌ها همیشه تلاش می‌کردند که ما را نسبت به هم شکاک کنند و شکنجه روحی بدهند.

اما هیچ گاه موفق نشدند. بعد از سه سال و سه ماه اسارت، با ژوزف همان دوست کودکیم در یک زمان پا به خاک وطن گذاشتیم و آزاد شدیم. حتی ژوزف در مراسم ازدواج من ساقدوشم بود.

تسبیح یادگاری آلکس

وقت رفتن از ذکر و تسبیحی که در دست داشت می‌پرسم. یک مسیحی ارمنی تبار ایرانی را با تسبیح چه کار؟ می‌گوید: «این یادگار جبهه و دوستان است. یادگار ایام است. درست است که ما ارمنی و مسیحی هستیم اما ارادت خاصی به ائمه داریم به خصوص حضرت عباس (ع). من و همسرم در هیات‌های مذهبی شرکت می‌کنیم و بارها متوسل شدیم به آقا حضرت عباس (ع). شخصیت حضرت عباس (ع) و مصائبی که براو رفته است شبیه به عیسی مسیح است وقتی او را به صلیب کشیدند.»

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها