کتکی که فرمانده از تیمسار خورد

یکی از بچه های اصفهان – که اسمش مهدی بود- بلند شد و به طرز برخورد نگهبان ها اعتراض کرد؛ از دزدی ها گفت؛ پر بودن چاه دستشویی ها؛ از ضرب و شتم بچه ها و در آخر گفت: «من یک مجروحم، اما افراد شما به این امر توجه نمی کنند و مرا و بچه های مجروح دیگر را هم می زنند.»
کد خبر: ۳۰۴۶۶
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۲ - 06October 2014

کتکی که فرمانده از تیمسار خورد

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده نصرالله کبابیان است:

بار دیگر با گرم شدن هوا، انواع بیماری ها به جان بچه ها هجوم آوردند. بیماری اسهال خونی تمام بچه ها را از نا انداخته بود.

امکانات دارویی وجود نداشت. در بهداری اردوگاه با یک سرنگ، به چهل نفر آمپول تزریق می کردند، فکرش را بکنید که، آخرین نفر چه زجری می کشید.

برای اردوگاه، ۲۲ کارتن گوشت آوردند که چند کارتن از آن روانه منزل «نقیب جمال» فرمانده اردوگاه شد و چند کارتن دیگر روانه، بوفه.

یک روز بین عراقی ها ولوله ای افتاد. همه در حال تکاپو بودند. تا این که یک تیمسار عراقی وارد اردوگاه شد. دستور داد که همه نگهبان ها به اتاق هایشان بروند و بعد ما را در یک جا جمع کرد و برایمان صحبت نمود.

از ما خواست که مشکلات مان را بگوییم تا رسیدگی کند. بچه ها هم حرف هایشان را گفتند: کمبود موادغذایی، وسایل دارویی و پزشکی، امکانات و... یکی از بچه های اصفهان – که اسمش مهدی بود- بلند شد و به طرز برخورد نگهبان ها اعتراض کرد؛ از دزدی ها گفت؛ پر بودن چاه دستشویی ها؛ از ضرب و شتم بچه ها و در آخر گفت: «من یک مجروحم، اما افراد شما به این امر توجه نمی کنند و مرا و بچه های مجروح دیگر را هم می زنند.»

بچه ها سطل هایی را که برای چای از آنها استفاده می کردیم، نشان دادند. تیمسار عراقی خیلی ناراحت شد و با عصبانیت یکی از سطل ها را به زمین کوبید و گفت: «من به شما قول می دهم که به کارها و شکایات تان رسیدگی کنم.» بعد از ناراحتی از اردوگاه بیرون رفت. فرمانده اردوگاه که یک دست کتک درست و حسابی به خاطر حرف های تیمسار نصیبش شده بود آمد و با تهدید گفت: «نوبت شما هم می شود. حتماً به سراغ شما خواهم آمد.» بچه ها چه حالی می کردند. می خندیدند و با خنده خود، کفر فرمانده اردوگاه را در می آوردند.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها