گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: ضرباتی که ضد انقلاب از حاکمیت نوپای جمهوری اسلامی خورد، به حدی شدید بود که حاضر شد بزرگترین مهره نفوذی خود را برای ترور مبارزان و مسوولین انقلابی سرمایهگذاری کند.
ضد انقلاب نمیتوانست حیات و حرکت سیاسی شهید رجایی تحمل کند. از این رو «کشمیری» از سوی منافقین به دفتر نخست وزیری نفوذ کرده و سرانجام در هشتم شهریور ۱۳۶۰ این مبارز انقلابی را به شهادت رساند.
به مناسبت ایام نوروز و لزوم زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای انقلاب اسلامی و در راس آنها شهید رجایی که الگویی برای سادهزیستی و بیپیرایگی در مقام مسپولیت بود، به مرور گفتوگوی این شهید بزرگوار با مجله شاهد پیش از شهادتش پرداختیم که در ادامه میخوانید:
«من محمدعلی رجایی هستم در سال ۱۳۱۲ در قزوین در خانوادهای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشهور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش میکردیم. در سن چهار سالگی پدرم را از دست دادم و مسوولیت زندگی ما به عهده مادر و برادرم که در آن موقع ۱۳ سال داشت، افتاد. مادرم ما را با یک وضع آبرومندانهای اداره میکرد و برای اداره زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها میپرداخت.
تنها دارایی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که آن هم از دوران پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پیگیر در آن زیرزمین اقدام به پاک کردن پنبه و بطوری که عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و... کرده و زندگیمان را به طرز آبرومندانهای اداره میکرد. اغلب اوقات سر انگشتان مادرم ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان میپرسیدند اظهار میکرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود میکرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده است.
برادرم هم در همان سن و سال کار میکرد و در حد متعارفی که میتوانست کمکی به اداره زندگی میکرد. من طبق معمول به دبستان میرفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدایی شدم. سپس به کار بازار پرداختم و شاگردی را از مغازه دایی که وی کارش خرازی بود، شروع کردم. یک سال بعد، در سن ۱۴ سالگی قزوین را به قصد تهران ترک کردم. قبل از اینکه من به تهران بیایم برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک کرده بود و در تهران مشغول کار کردن بود. من هم به او پیوستم.
در دوران کودکی شیطنتهای زیادی میکردم و باعث ناراحتی مادرم میشدم، ولی به علت اینکه تمایلات مذهبی داشتم، ناراحتیهای مادرم در برابر شیطنتهایی که میکردم جبران میشد.
بین بچههای محل یک بچه مسلمان مذهبی بودم و معمولا در نمازهای جماعت شرکت میکردم و به خصوص در ایام سوگواری و... رهبری دسته بچههای محل را به عهده داشتم. نوحهخوانی دسته با من بود تا اینکه به تهران آمدم. در تهران ابتدا در بازار آهنفروشان به شاگردی آهنفروشی مشغول شدم و چند وقتی را هم به دستفروشی گذراندم. آن موقعها در تهران کورههای اطراف تهران خیلی نزدیک بود با یک دوست دیگری که هم اکنون پزشک است و با درجه سرهنگی در ژاندارمری مشغول خدمت است، با هم دو نفری به جنوب شهر میرفتیم و جنسی هم که برای فروش داشتیم قابلمه و بادیههای آلومینیومی که ارزانقیمت بود، میخریدیم و در اطراف تهران به خصوص به کارگران کورهپزخانه میفروختیم و به تناسب درآمدی که داشتیم خرج میکردیم. ولی گاهی هم میشد که هیچ درآمدی نداشتیم. به همین خاطر گاهی به نون و خیار برای ناهار بسنده میکردیم.
منزل ما ابتدا خانیآباد، در جنوب غربی تهران بود و بعد از مدتی به خیابان ری نقل مکان کردیم. چندین محله اسبابکشی کردیم تا سرانجام برادرم در چهارراه رضایی منزل خرید و ما آنجا ساکن شدیم.
بعد از مدتی به دستفروشی پرداختم. دستفروشی من مصادف با دوران حکومت رزمآراء شد. رزمآراء روزی تصمیم گرفت دستفروشهای سبزهمیدان را جمع کند و ما جزو آنها بودیم که از این طریق امرار معاش میکردیم و این مساله باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند.
به همین جهت با استفاده از مدرک ششم ابتدایی وارد نیروی هوایی شدم. این دوران مصادف با ترور رزمآرا شد.»
انتهای پیام/ 131